بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یک چاه و دو چاله | طاقچه
تصویر جلد کتاب یک چاه و دو چاله

بریده‌هایی از کتاب یک چاه و دو چاله

نویسنده:جلال آل احمد
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۳ رأی
۴٫۰
(۳)
یادم است که تهدیدشان کردم که اگر وثوقی را اخراج کنید، من با بیان علت در روزنامه‌ها استعفا می‌دهم. روزهایی بود که هرکدام از اعضای کمیته کاندید وزارتخانه‌ای بودند و حرف حق به گوش‌ها نمی‌رفت و ناچار یک کاندید وزارت کمتر و بهتر. الباقی، این شد که آن‌ها وثوقی را اخراج نکردند؛ بلکه یواشکی کنار گذاشتند و من هم یواشکی رفتم کنار. و من همیشه تشکر این امر را از وثوقی کرده‌ام. اگر به‌خاطر او نبود من از سر آن چالهٔ سیاست نپریده بودم.
S
آدمی که کاری ازش برمی‌آید ادا ندارد و آنکه ادا دارد کاری ندارد.
M.M. SAFI
آنچه به اسم تحول و ترقی و درواقع به‌صورت دنباله‌روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا، دارد مملکت را به‌سمت مستعمره‌بودن می‌برد و بدلش می‌کند به مصرف‌کنندهٔ تنهای کمپانی‌ها و چه بی‌اراده هم. و هم این‌ها بود که شد محرک «غرب زدگی»(سال ۱۳۴۱) که پیش‌از آن در «سه مقالهٔ دیگر» تمرینش را کرده‌بودم. «مدیر مدرسه» را پیش‌از اینها چاپ کرده‌بودم (۱۳۳۷)؛ حاصل اندیشه‌های خصوصی و برداشت‌های سریع عاطفی از حوزهٔ بسیار کوچک اما بسیار مؤثر فرهنگ و مدرسه، اما با اشارات صریح به اوضاع کلی زمانه و همین‌نوع مسائل استقلال شکن. انتشار «غرب زدگی» که مخفیانه انجام‌گرفت نوعی نقطهٔ عطف بود در کار صاحب این قلم.
S
ویژه‌نامهٔ اندیشه و هنر مرا یاد کشتارگاه و منا می‌اندازد. حجاج بز و گوسفندشان را که کشتند یا به‌ندرت گاو و اشترشان را، لاشه‌ها را رها می‌کنند و می‌روند دنبال الباقی مراسم. آن‌وقت نوبت فقرا است که بیایند و هرتکه گوشت دندانگیر را ببُرند و بِبَرند برای خوراک یا برای رشته‌رشته کردن و دم آفتاب آویختن؛ تا خشک بشود برای ذخیرهٔ سالشان. و بعد تازه نوبت بچه‌ها است که هرکدام با چاقویی کله در دست می‌آیند و می‌افتند به‌جان الباقی لاشه. یکی پوستش را باز می‌کند، دیگری دنبال رگ و پی‌ها می‌گردد و دیگری امعاء و احشاء را می‌جوید و دیگری راز اسافل اعضا را. و این‌جوری قصابی می‌آموزند، از همان کودکی. یعنی که علم تشریح و فکرش را که می‌کردم می‌دیدم چه‌بهتر. چاقویی که اگر سالی یک‌روز در تن گوشت قربانی بازی نکند و ادای خون‌ریختن درنیاورد شاید روزی در تن آدمی فرورفت و راستی خون ریخت. و این را مثلاً برای خودم نوعی توجیه یا فلسفهٔ قربانی دانستم. آخر قضیهٔ اسماعیل هم هست و آن چاقو که سنگ را برید و گوشت را نبرید... و الخ.
S
حتی شش‌ماهی مدیر چاپخانهٔ حزب بودم؛ چاپخانهٔ «شعله‌ور». که پس‌از شکست «دموکرات فرقه سی» و لطمه‌ای که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبهٔ «اپرا» منتقلش کرده‌بودند به داخل حزب. و به اعتبار همین چاپخانه‌ای دراختیار داشتن بود که «از رنجی که می‌بریم» درآمد؛
S
در این دورهٔ سکوت است که مقداری ترجمه می‌کنم، به‌قصد فنارسه یاد گرفتن، از «ژید» و «کامو» و «سارتر» ونیز از «داستایوسکی». «سه‌تار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم در این دوره است که زن می‌گیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانه‌ای می‌سازی. از خانهٔ پدری به اجتماع حزب گریختن و از آن به خانهٔ شخصی. و زنم سیمین دانشور است که می‌شناسید؛ اهل کتاب و قلم و دانشیار رشتهٔ زیبایی‌شناسی و صاحب تألیف‌ها و ترجمه‌های فراوان. و درحقیقت نوعی یار و یاور این قلم. که اگر او نبود چه‌بسا خزعبلات که به این قلم درآمده بود. (و مگر درنیامده؟). از سال ۱۳۲۹ به‌این‌ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد.
S
دارالفنون هم کلاس‌های شبانه باز کرده‌بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار ساعت‌سازی، بعد سیم‌کشی برق، بعد چرم‌فروشی و ازاین‌قبیل... و شب‌ها درس. و با درآمد یک‌سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاه‌گداری سیم‌کشی‌های متفرق. بَرِ دست جواد، یکی دیگر از شوهرخواهرهام که این‌کاره بود، همین‌جوری‌ها دبیرستان تمام شد. و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگهٔ وجودم ـ‌درسال ۱۳۲۲ ـ یعنی زمان جنگ. به این ترتیب است که جوانکی با انگشتری عقیق به‌دست و سر تراشیده و نزدیک به یک‌متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده‌می‌شود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین‌الملل. که برای ما کشتار را نداشت و خرابی و بمباران را؛ اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج‌ومرج را و حضور آزاردهندهٔ قوای اشغال‌کننده را.
S
وقتی در زندان بی‌ثمری گیرکردی، خواهی دید که یک تکه دعای باطل سحر را چندبار می‌شود خواند یا به یک تار عنکبوت و حرکاتش چقدر می‌توان دل‌بست.
S
پانصدتومان پولی بود؛ به‌خصوص که همایون به سیمین هم بابت ترجمه‌هایش بیش‌از این‌ها نمی‌داد. ما هنوز نمی‌دانستیم که او چه‌جوری پول به اسم‌ها می‌دهد نه به لیاقت‌ها؛ به شهرت‌ها می‌دهد نه به کار. تا یک‌روز درآمد که حضرت سناتور با تو کار دارد؛ فلان روز برو خانه‌اش. به چه کار؟ معلوم شد می‌خواهد تشکری کرده‌باشد. از من اصرار که برو! مردم را می‌شناسی... و الخ و از صاحب قلم انکار که بوی رذالت می‌شنوم و غیره... و احتیاج همچنان بود. و قرض خانه برقرار. تا عاقبت بردمش؛ صاحب این قلم‌را. حوضخانه‌ای بود و خنک بود و شربت آوردند و بعد خود سناتور آمد جلو و یک بسته تشکر ده‌تومنی گذاشت جلوی رویمان که قابل شما را ندارد. خیلی زحمت کشیدید و الخ... حتی من هم دیدم که حق‌الزحمه نیست و حق‌السکوت است. و از در که بیرون آمدیم دعوامان شروع شد. من و صاحب این قلم. از او که هرگز چنین اهانتی بهت شده احمق؟ و از من که پس چرا برداشتی دیوانه؟
S
در همین گیرودار بود که همایون یک لقمه نان شد و سگ خورد. خیلی‌های دیگر در آن سال‌های تصمیم همین جوری‌ها سرشان را زیر لاکشان کردند و گریختند و آن «ما» را تنها گذاشتند که در سلسله‌مراتب حزبی عاقبت به دیواری رسیده‌بود که گرچه از آهن نبود، اما پشتش به روسی حرف می‌زدند؛ و از آن «ما» هیچکس چنین زبانی را نمی‌دانست. و این بود که فوراً پس‌از انشعاب، رادیو مسکو آمد وسط گود و فحش‌های استالینی و تکفیر و دیگر قضایا... این بود که تعجبی نداشت. گریزها و سربه‌نیست شدن‌های اختیاری و جازدن‌ها. تا سال ۲۸ و ۲۹ که دوباره همایون را گذرا می‌دیدیم. دکانی گرفته‌بود در سبزه‌میدان؛ مدعی بود که شده است دلال نشردهندهٔ کارهای جمال‌زاده، که با پدرش در جوانی همپالگی بود. و ما سرمان شلوغ بود و حوصلهٔ او را نداشتیم و بزن‌بزن قضیهٔ نفت بود و دیگر ماجراها.
S
حساب کار قلم را باید از هر حسابی جدا کرد؛ از حساب تیراژ بزرگ و درآمد و ناشر مغبون و از این مزخرفات.
M.M. SAFI
دوستی، آدمیزاد را از تنهایی درمی‌آورد؛ اما قلم او را به تنهایی برمی‌گرداند. به آن تنهایی که جمع است. به بازی قدما. قلم این را می‌خواهد.
M.M. SAFI
در دنیای سیاست و اجتماع، فراوان شده‌است که این قلم نردبانی شده‌باشد تا فلان نطربوق از آن به جایی برسد. این سرنوشت صاحب قلمی است که در این ولایت بخواهد شریف بماند و لباس عاریهٔ مبارزهٔ سیاسی را هم بپوشد. اما یک نردبان همیشه یک نردبان است و تو که آن را به سینهٔ دیواری نهاده‌ای می‌توانی پایش را بکشی و آن را که سوار است به زمین بکوبی. و دست‌برقضا این کار هم مختصری از این قلم برآمده است. اما در یک دکان از نوع فرانکلین، قلم حتی نردبان هم نیست؛ فقط جنس است. عین بادمجان، یا کشک. امروز این نرخ را دارد، فردا آن را. امروز توی آش رشتهٔ پشت‌پای سیاست روس است و فردا دور بشقاب معافیت گمرکی کاغذهای آمریکایی.
hamide akbari
به این ترتیب است که جوانکی با انگشتری عقیق به‌دست و سر تراشیده و نزدیک به یک‌متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده‌می‌شود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین‌الملل. که برای ما کشتار را نداشت و خرابی و بمباران را؛ اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج‌ومرج را و حضور آزاردهندهٔ قوای اشغال‌کننده را.
مهدی
و همین‌جوری‌ها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست‌بازی‌ها سر سالم به‌در برده، متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانی‌ها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی و درواقع به‌صورت دنباله‌روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا، دارد مملکت را به‌سمت مستعمره‌بودن می‌برد و بدلش می‌کند به مصرف‌کنندهٔ تنهای کمپانی‌ها و چه بی‌اراده هم.
کاربر ۲۴۷۸۹۹۲
مردک انگریزی یا فنارسوی با ادبیات سیصدساله‌اش می‌خواهد به من ادب چیز نوشتن بیاموزد که خلیل احمدم هزاروسیصد سال پیش صرف و نحو زبان عربی را درست کرد
بابک

حجم

۳۷٫۰ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

حجم

۳۷٫۰ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

قیمت:
۲۲,۰۰۰
تومان