- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب بیلی
- بریدهها
بریدههایی از کتاب بیلی
۲٫۹
(۴۱)
این چیزی بود که در راه برگشت به آن فکر میکردم. اینکه من باید مادر خودم باشم. حداقل برای یک روز در زندگیام. اینکه باید برای خودم کاری بکنم که مادرم باید برایم انجام میداد.
Shadi
در طول روز قربان صدقهات میروند اما حتی زمانی که میخواهند از روی تو رد شوند حاضر نیستند گل کفشهایشان را پاک کنند
Shadi
ما دیگر هیچ حرفی به هم نزدیم، اما در آن لحظه بهخوبی میدانستیم که چه اتفاقی خواهد افتاد.
نوشیدنیهایمان را تمام کردیم انگار که هیچ اتفاق مهمی نیست، اما میدانستیم.
میدانستیم و هرکدام میدانستیم که دیگری هم میداند.
میدانستیم که این آخرین شانس ما است و ما انتقاممان را از تمام آن سالهای تنهایی میان تمام هرزهها و اراذل دنیا میگرفتیم.
بله، هیچ نگفتیم و از پنجره به بیرون نگاه کردیم تا فشار عصبی را کم کنیم، اما میدانستیم.
میدانستیم که حقیقت دارد و ما هم زیبا هستیم.
ماراتن
هیچکس برای من اهمیتی ندارد...من فقط افرادی را دوست دارم که دوست دارم!
و سگم را.
ماراتن
آه، بله، کمی معرفت داشته باش، قدرنشناس. زمانی که خدا به خاطر تو آسمانش را چراغانی میکند، باید دست از گریه و زاری برداری.
Ghazal Tinniui
تمام مردها دروغگو هستند؛ هوسباز، وراج، فریبکار، ریاکار؛ مغرور یا بزدل؛ آدمهای پستفطرتِ شهوت باز و حقیر؛ تمام زنان خائن، بیارزش، دروغگو، بیملاحظه و منحرف هستند؛ و تمام دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هرچقدر دستوپا بزنی بازهم از روی تپههای کثیفش لیز میخوری و بهجای اولت بازمیگردی؛ اما در دنیا چیزی برجسته و مقدس وجود دارد، آنهم یکی شدن دو موجود ناقص و بسیار بد است...
ما همیشه با عشق فریب میخوریم، زخمی میشویم و گاهی غم بر وجودمان چیره میشود، اما بازهم عشق میورزیم؛ و زمانی که با مرگ دستوپنجه نرم میکنیم، به گذشته نگاه میکنیم و به خودمان میگوییم:
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم.
ماراتن
بله، تمام مردها رذل هستند و بله، تمام زنها هرزه هستند، اما اتفاقی که بین یک آدم رذل و یک هرزه که عاشق هم هستند، میافتد، زیباترین اتفاق دنیاست.»
ماراتن
«خواهر عزیزم راهبهها آنچه میدانند را به تو آموختهاند؛ اما باور کن این تمام آنچه تو خواهی فهمید نیست؛ تو بدون عاشق شدن نخواهی مرد.»
Ghazal Tinniui
چون مطمئناً ما هم ستارهای داشتیم. متأسفانه شاید هرکدام یک ستاره نداشتیم اما حداقل یک ستاره مشترک که داشتیم، مگر نه؟ یک نور شبانه تا باهم سهیم شویم. بله، یک لامپ کوچک که روزی که باهم آشنا شدیم آن را یافتیم و در تمام سالهای خوب و بد، راهنمای راهمان بود.
Ghazal Tinniui
توضیح میدهد که بله، تمام مردها رذل هستند و بله، تمام زنها هرزه هستند، اما اتفاقی که بین یک آدم رذل و یک هرزه که عاشق هم هستند، میافتد، زیباترین اتفاق دنیاست.»
Ghazal Tinniui
من کاملاً مسحور شده بودم.
درست مثل چند دقیقه پیش که برای اینکه اشکهایم نریزد سرم را بالا گرفتم و آسمان را نگاه کردم.
انگار توی کوسنی که در آغوشم بود، گل خنده کاشته بودم.
ماراتن
اگر او قبل از من بمیرد، همهچیزتمام میشود. من هم میمیرم.
به دنبال دستش میگردم و آن را محکم فشار میدهم. با تمام توانم.
اگر او بمیرد، من هم با او میروم. من هیچگاه او را رها نخواهم کرد. هیچگاه. او باید یکبار دیگر من را نجات بدهد...آنقدر تابهحال این کار را انجام داده است که برای من مثل سیستم بالابر روی بالگرد است...من نمیتوانم بدون او اینجا بمانم. نمیخواهم چون نمیتوانم.
من تظاهر میکردم که میتوانم از طبقهی محروم خلاص شوم، اما حقیقت این است که هیچگاه آن را ترک نکردم؛ بااینحال تلاش کردم. با تمام وجود تلاش کردم. در تمام زندگیام تلاش کردم؛ اما آن آشغالدانی درست مثل یک تاتوی زشت است؛ مگر اینکه دستت را قطع کنی، در غیر این صورت باید تا آخرین روز زندگی آن را با خودت به اینطرف و آنطرف بکشی.
ماراتن
دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هرچقدر دستوپا بزنی بازهم از روی تپههای کثیفش لیز میخوری و بهجای اولت بازمیگردی
msafarian
ببینید، دخترهای کوچک، من را در وانت قدیمی و دربوداغانم که پر از گل است ببینید. من گواه این هستم که میتوانید روزی صاحب یک زندگی شوید...
Ghazal Tinniui
تمام مردها دروغگو هستند؛ هوسباز، وراج، فریبکار، ریاکار؛ مغرور یا بزدل؛ آدمهای پستفطرتِ شهوت باز و حقیر؛ تمام زنان خائن، بیارزش، دروغگو، بیملاحظه و منحرف هستند؛ و تمام دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هرچقدر دستوپا بزنی بازهم از روی تپههای کثیفش لیز میخوری و بهجای اولت بازمیگردی؛ اما در دنیا چیزی برجسته و مقدس وجود دارد، آنهم یکی شدن دو موجود ناقص و بسیار بد است...
ما همیشه با عشق فریب میخوریم، زخمی میشویم و گاهی غم بر وجودمان چیره میشود، اما بازهم عشق میورزیم؛ و زمانی که با مرگ دستوپنجه نرم میکنیم، به گذشته نگاه میکنیم و به خودمان میگوییم:
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم.
من زندگی کردم و بندهی غرور و ملامت نبودم.
ماراتن
بله، میخواستیم راه خودمان را برویم که چیزی را گفت که تازه به خاطر آورده بود:
«بیلی میگویم که...یک روز باید به خانهی من بیایی چون یک نامه برایت دارم...شاید هم دو تا...»
من گفتم: «نامه؟ از طرف کی؟»
او از من فاصله گرفته بود و با صدای بلند گفت: «از طرف پردیکـان!»
و من بازهم گریه میکنم.
اما این بار حقدارم، مگر نه؟
بله.
این بار حقدارم.
چون این بار اشکِ شوق است، بانو...
ماراتن
آسمانها هم مثل اقیانوسها جزر و مد دارند یا این نمایش فقط برای من بود؟ یک هدیه سخاوتمندانه از سوی راه شیری فقط برای من؟ یا نکند یک دسته پری از آسمان آمده بودند تا پودرهای طلاییشان را روی سر من بریزند تا فردا توان مبارزه داشته باشم؟
این پریها از همهجا آمده بودند و به نظر میرسید شب را گرمتر کرده بودند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
در جستوجوی ستارهمان، تمام ستارهها را تماشا میکردم.
چون مطمئناً ما هم ستارهای داشتیم. متأسفانه شاید هرکدام یک ستاره نداشتیم اما حداقل یک ستاره مشترک که داشتیم، مگر نه؟
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
شاید معمای دوران کودکی بقیه، موشهای کوچک یا گوزنهای بابانوئل بود، اما برای من بزرگترین معما همان بطریهای لعنتی روغن بود. آنها از کجا میآمدند؟ از کجا؟
معمای خیلی...
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
ما همیشه با عشق فریب میخوریم، زخمی میشویم و گاهی غم بر وجودمان چیره میشود، اما بازهم عشق میورزیم؛ و زمانی که با مرگ دستوپنجه نرم میکنیم، به گذشته نگاه میکنیم و به خودمان میگوییم:
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم.
من زندگی کردم و بندهی غرور و ملامت نبودم.
فاطمه جعفری
دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هرچقدر دستوپا بزنی بازهم از روی تپههای کثیفش لیز میخوری و بهجای اولت بازمیگردی، اما برای ما چیز مقدس و ارجمندی وجود دارد که خانوادههایمان نتوانسته و نخواهد توانست که از ما بگیرند:
جسارت. جسارت، بیلی... جسارت اینکه مثل آنها نباشیم... جسارت اینکه بر آنها غلبه کنیم و آنها را برای همیشه فراموش کنیم.
فاطمه جعفری
من در آن لحظه از نو متولد شدم...
بهعلاوه، درست لحظهای که خانم گولیت روی پاشنه پا چرخید، منی که هیچگاه در کلاس حرف نمیزدم، فریاد زدم. مثل یک دیو وحشی فریاد زدم. بهظاهر برای اینکه احساساتم را خارج کنم، اما درواقع، تازه میفهمم که این فریاد هیچ ربطی به استرس یا فشاری که باید بروز میدادم نبود، بلکه گریه یک نوزاد بود...
من فریاد زدم، خندیدم، من زندگی کردم.
ماراتن
چه دوست داشته باشم و چه نداشته باشم، من در مورالز به دنیا آمدهام و در مورالز خواهم مرد؛ و اگر فرنک بمیرد، من دقیقاً مثل نامادری و بقیه افراد آنجا رفتار میکنم: مشروب میخورم. روی کف زمین سوراخ درست میکنم و آن را بزرگ و بزرگتر میکنم تا روزی که هیچ انسانیتی در وجودم باقی نماند. نه چیزی که بخندد، نه چیزی که گریه کند، نه چیزی که عذاب بکشد. نه چیزی که به من جرئت این را بدهد که سرم را بالا بگیرم تا سیلی دیگری بهصورتم بخورد.
من اجازه دادم تا فرنک باور کند که از نو شروع کردم، اما تمام آن دروغ بود. من هیچ کار نکردم. من فقط به او اعتماد کردم. من به او اعتماد کردم چونکه او فرنک بود و چون او آنجا بود، اما بدون او، چنین دروغی حتی یک دقیقه هم دوام نمیآورد. من نمیتوانم از نو شروع کنم، نمیتوانم. دوران کودکی من مثل زهری است که در خون من جریان دارد و من تنها زمانی عذاب نمیکشم که مرده باشم.
ماراتن
فرنک جذب یک مرد خوشقیافه شده بود که میخواست با دوستانش و بچههایشان به کوهنوردی در ساون برود (از همان ابتدا آن کلمه را دوست نداشتم...) و به او پیشنهاد داد تا آنها را همراهی کند.
مناظر زیبا بود، غذاهای طبیعی، آسمانی غیرقابل مقایسه با هر جای دیگر و یک گله الاغ...همهچیز زیبا بود.
و برای آنها خوب بود که کمی راه بروند، کمی ورزش کنند و هوای تازه بخورند.
خب.
فرنک میخواست از هوای تازه، سالم و آشنای طبیعت بهره ببرد، چراکه نه؟
او رنجیدهخاطر گفت: «نه، تو نمیفهمی. چیزی که تو فکر میکنی نیست. واقعاً فکر میکنم که او نیمهی گمشدهی من است.
ماراتن
اول اینکه، یک نفر میتواند به هر دو جنسیت علاقه داشته باشد، بالاخره یک قطار تنها به یکجهت حرکت نمیکند؛ و دوم اینکه در آن لحظه از زندگی بیشتر حال و هوای دختران ترشیده را داشتم.
آنقدر کار روی سرم ریخته بود که نمیتوانستم به خودم اجازه بدهم به اولین نفری که جذب من میشد روی خوش نشان بدهم. پس آنها میتوانستند این موضوع را بین خودشان حل کنند. فرنک و آرتور را میگویم. من در این مسائل دخالت نمیکردم.
پس ازآنجاییکه من دوست خوبی هستم، بهسرعت آرتور کوچولو با آن عینک خلبانی ریبن را نااُمید کردم و به پسرها اجازه دادم در دو صندلی کنار هم در جلو قطار بنشینند.
ماراتن
برای اینکه جلوی ریزش اشکها را بگیرم سرم را به سمت آسمان گرفتم و بعد...
زبانم به خاطر ستارهها نبود که بند آمده بود، ما تعداد زیادی از آنها را در طول سفر دیده بودیم، چیزی که برایم غیرقابل وصف بود، رقص آرایی آنها بود. انگار یکی پس از دیگری با ضرب خاصی چشمک میزدند!
گندم
این تنها سپر من بود. تنها حفاظ من. چیزی که حاضر نبودم به آن دست بزنم. هیچوقت. دوست داشتم تا روز مرگم آن را دستنخورده باقی بگذارم تا مطمئن شوم که هیچگاه به حقارت موهایی که میخارد و پوستی که بوی موش مرده میدهد، بازنگردم.
ghazl
«خداحافظ کمیل. به صومعهات بازگرد؛ و زمانی که آنها داستانهای وحشتناک را برایت تعریف کردند و ذهنت را مسموم کردند، اینگونه جوابشان را بده: تمام مردها دروغگو هستند؛ هوسباز، وراج، فریبکار، ریاکار؛ مغرور یا بزدل؛ آدمهای پستفطرتِ شهوت باز و حقیر؛ تمام زنان خائن، بیارزش، دروغگو، بیملاحظه و منحرف هستند؛ و تمام دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هرچقدر دستوپا بزنی بازهم از روی تپههای کثیفش لیز میخوری و بهجای اولت بازمیگردی؛ اما در دنیا چیزی برجسته و مقدس وجود دارد، آنهم یکی شدن دو موجود ناقص و بسیار بد است...
فاطمه جعفری
در جستوجوی ستارهمان، تمام ستارهها را تماشا میکردم.
چون مطمئناً ما هم ستارهای داشتیم. متأسفانه شاید هرکدام یک ستاره نداشتیم اما حداقل یک ستاره مشترک که داشتیم، مگر نه؟ یک نور شبانه تا باهم سهیم شویم.
mohiii ftt
عشق ویرانگر است در غیر این صورت عشق نیست.
چون، نباید با عشق شوخی کرد.
همین و بس!
mohiii ftt
حجم
۱۲۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۷۱ صفحه
حجم
۱۲۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۷۱ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان