جملهای را بهیاد میآورم که زمانی آن را شنیدم: «هرچه از وطنمان دورتر شویم، بیشتر آن را میشناسیم.» من اکنون آن جمله را کاملاً درک میکنم.
k.hashemzade
. جملهای را بهیاد میآورم که زمانی آن را شنیدم: «هرچه از وطنمان دورتر شویم، بیشتر آن را میشناسیم.» من اکنون آن جمله را کاملاً درک میکنم.
مهدی
لحظهای را به یاد آوردم که معلم مطلبی را از یک رمان برایم خواند، البته نام رمان یادم نمیآید، میگفت: «امیدی نداریم. در سختیها و مصیبتها، شرارت پنهانشده در درونمان را بازمیگردانیم و با کمترین تکان از آن بهره میگیریم، مثل اینکه هرگز آن را رد نکرده بودیم. این همان حسی است که در روزهایی که بر من گذشتند دقیقاً به آن فکر کردم، حتی سایهام را هم از خودم دور میکردم.»
k.hashemzade
میگفت: «هر کسی فرزند وطن خود است، اما بعضیها مثل من، فرزند بیش از یک وطن هستند، ولی هنوز هم دلم برای خانوادهام تنگ میشود.
k.hashemzade
وای چقدر دردناک است اگر هر کسی بدون تفکر و اندیشه، فقط یک چهارپا باشد... خشم و کینه دو محرکی هستند که در این دنیا وجود دارند... این چه دنیایی است!؟ جهنم واقعی که نشانی از مهر و محبت در آن نیست، جهنم واقعی همین جاست... جهنمی که ما زندگیاش میکنیم... جهنمی که ما... ما آن را ساختهایم، ما همزمان جلادان و قربانیانش هستیم.
k.hashemzade
از موجوداتی ساده به مخلوقاتی وحشی، شرور و زشت تبدیل شدهایم.
ویرانی، خونریزی و...را میبینیم بدون اینکه کَکمان بگزد، به مرگ و قتل اصرار داریم، مثل اینکه مرگ واقعیت هر چیزی است...
k.hashemzade
به یاد دارم معلم داشت حکمتی از مردی به نام احنفبنقیس را برایم بازگو میکرد: «اگر سگی دُم تکان داد به تکان دادن دمش اعتماد کن، اما به سر و دُم تکان دادن مردم اعتماد نکن. شاید نان به نرخ روزخور خیانتپیشهای باشد.»
k.hashemzade