بریدههایی از کتاب افسردگی، اختلال دوقطبی و چند بیماری دیگر
۲٫۹
(۶۵)
سالینجر در «ناتور دشت» گفته بود «مردم همیشه برای چیزها و آدمهای عوضی دست میزنند.»
چقدر درست گفته بود و چه عمیق احساسش میکردم.
zeinab
یه جور بدی دلم گرفت. دوست داشتم برم مشهد و تو حرم آقا بشینم گریه کنم، ولی پول نداشتم.
min
میدونی دکتر کمحرف که باشی، تودار باشی، فکر میکنن خری، ردت میکنن بری. آدم باید رودار باشه، من نیستم.
"Mhsi"
پزشک چه میفهمید درد من چیست؟ آنها چندتا کتاب خوانده بودند اما من با این مرض زندگی میکردم... مگر نگفته بودند که تجربه از علم بالاتر است؟!
Behrouz Nobakhsh
«آدمهایی که از تنهایی میترسند عزتنفس ندارند.»
min
«زمان توهمی دنباله دار است!»
mahil
آنها به سبب قهرمانی شیفتهٔ من بودند. اگر این همزاد نبود و من همان مصدومِ آواره بودم، هیچکدام سمتم نمیآمدند
علیرضا
به دنبال زندگی کردن در جهانی بودم که متعلق به افرادی بود که من از آنها بیزار بودم و هیچ ربطی به آنها نداشتم.
هیچگونه استعدادی برای زندگی میان آنها نداشتم و همه چیزش برایم کِسِلکننده بود. حتی حوصلهٔ پدر و مادرم را هم نداشتم و از بستگان آنها هم بیزار بودم. اینکه برادر مادرم که اصطلاحاً دایی من است، یا عمو و زن و بچههایش به من چه ربطی داشتند را نمیفهمیدم.
zeinab
از نظر آنها من یک احمق افسردهٔ منزوی بودم! چه فرقی میکرد که چه غلطی بکنیم وقتی نهایتاً باید همگی بمیریم و فراموش بشویم؟
zeinab
«آدمهایی که از تنهایی میترسند عزتنفس ندارند.»
این را در کتابی خوانده بودم؛ فکر میکنم از گوستاو فلوبر بود.
"Mhsi"
دکتر میدونی!؟ خیلی وقته هیچی دلم رو خوش نمیکنه، فقط بعضی وقتها یه گیتار گرفتم، بلدم نیستم، ورش میدارم همینجوری ناشیانه میزنم. یه صدای قشنگی ازش درمیاد که یه کمی حالم رو یه جوری میکنه که بلد نیستم توضیحش بدم.
min
تفکرات من در هر زمینهای برای همه گنگ بود و بیمعنی..!
همین، به مرور زمان مرا به انزوا کشاند.
min
ناگهان یک موزیک به نوعی من را از جا میکند که میخواستم تمام دنیا را در همان لحظه فتح کنم و متقابلاً ضدحال یا یک نظر منفی از جانب نزدیکان چنان سرد و خاموشم میکرد که مانند خاکستر روی زمین میریختم!
min
آری! همین بود. آدمهای ضعیف متکّی به دیگرانند و آدمهای قوی متکّی به بینهایت.
farbod
همیشه در شرایط ناگوار میخوابیدم.
乙_みG
دنیا هنوز هم برای من جای کوچیک و حالبههمزنی بود.
.
سالینجر در «ناتور دشت» گفته بود «مردم همیشه برای چیزها و آدمهای عوضی دست میزنند.»
چقدر درست گفته بود و چه عمیق احساسش میکردم.
"Mhsi"
وقتی آدم لم میده رو تختش یا کاناپه، حس میکنه سلطان تمام جهان هست و کل دنیا رو میخواد یه نفره فتح کنه. بعد به خودش میاد، میبینه هوا داره روشن یا تاریک میشه و فقط یه پاکت سیگار رو تموم کرده. از اینهمه حماقت بدم میاد.
آترین🍃
به راستی چرا من در کرهٔ زمین هستم؟ چرا در این قسمتش؟ چرا در این شهر و این اقلیم؟ الآن در سیارههای دیگر چه میگذرد؟ کسی زندگی میکند؟ مثل مردم سیاره ما حالبههمزن هستند؟ آنها هم دنبال ماشین گرانقیمت و خانه در شمال شهر میروند؟ ابعاد زمانی چگونه شکسته میشود؟ آیا زمان یک چیز مَندرآوردی نیست مثل بقیهٔ چیزها؟
انیشتین گفته بود «زمان توهمی دنباله دار است!»
داشتم دیوانه میشدم و هر شب با این سؤالها کابوسهایم بیشتر میشد.
:)
وقتی بدنم میلرزید دوست داشتم حرف بزنم...
اما کسی را نداشتم که بخواهم یا بتوانم صحبتی با او داشته باشم. بنابراین (اینجور مواقع) کاغذهای زیادی را سیاه میکردم و بعدش به حال خودشان میگذاشتمشان یا بعداً دور میانداختم.
هوا سرد نبود اما بدن من میلرزید و از درون وحشتناک رعشه داشتم. کلونازپام را از روی میز تلویزیون برداشتم و زیر زبانم گذاشتم. معمولاً یک ساعتی آرامترم میکرد ولی هرگز دوایی برای تسکین کامل مغزم پیدا نکردم.
فهمیده بودم که همه چیز از سمت مغز است و علم اثبات کرده که روح وجود ندارد و کنشهای مغزی است که واکنشهای جسمی و درونی را شکل میدهد اما دوست داشتم که روحم را انکار نکنم و به روحم پایبند باشم.
پزشکها با آزمایشهای مختلف و آنسفالوگرافی و تستهای پیاپی، چندین بیماری دهنپُرکن روانی را به من نسبت داده بودند که حول و حوش همان دیوانگیِ خودمان میگشت.
به عقیدهٔ آنها من یک بیمار دوقطبی افسرده بودم
نوشیکا😉
دنیا با تمام زشتیها و نامردها و نامردیهاش میتواند ذرهای و فقط ذرهای، جا برای آدمهای درستکاری باشد که سخت تلاش میکنند و متکّی به قدرت بینهایت، یعنی خدا هستند.
آری! همین بود. آدمهای ضعیف متکّی به دیگرانند و آدمهای قوی متکّی به بینهایت.
هدیهٔ دریا
احمقانهتر از آن اینکه در بعضی از نقاط شهر که قشر مرفهتری هستند به اندازهٔ درآمد یک کارگر یا حتی بیشتر برای سگ یا گربهای که دارند هزینه میکنند. به عبارتی خرج سگ آنها از خانوادهٔ آن کارگر بدبخت بیشتر است.
min
آری! همین بود. آدمهای ضعیف متکّی به دیگرانند و آدمهای قوی متکّی به بینهایت.
rezaat98
هوا گرم بود و کولر هم درست و حسابی کار نمیکرد. تعمیرکار عوضی چند روزی بود که من رو سر کار میگذاشت، از این رو تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشوم و درستش کنم، پس جعبهابزار را برداشتم و به سراغش رفتم.
Fatemeh Karimian
در غیابم از دیوانگیام میگویند و عذرخواهی میکنند مِنباب اینکه من آنقدر بیادبم و برای دستبوسی اعضای محترم فامیل خدمت نرسیدهام!!
min
در اکثر جامعههای عقبمانده کلام و رفتار پزشکان به اندازهٔ پیامبران در میان مردم نفوذ دارد! اصلاً پزشکی یک امتیاز ویژه محسوب میشود.
min
از دل بدبختیه که یه جرم یا خلاف رخ میده
min
همیشه در شرایط ناگوار میخوابیدم.
Friba
بغض میکنم برای کسانی که مثل شمع با اینکه از دور میدرخشند آب میشوند و میسوزند و با داروهای آرامبخش میخوابند.
.
عادت کرده بودم به اینکه تنها نباشم و شاید لازم بود تا تلنگری باشد که بدانم انسان ذاتاً موجودی تنهاست. زندگی اجتماعی و خانوادگی اساساً یک جور فرار از تنهایی است. «آدمهایی که از تنهایی میترسند عزتنفس ندارند.»
.
حجم
۵۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۶ صفحه
حجم
۵۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۶ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان