بریدههایی از کتاب دوباره بیدارشدن در زمان مناسب
۳٫۷
(۳۵)
مردم این همه از پدر و مادرشان به خاطر اینکه گندزدهاند به زندگی آنها مینالند اما متوجه نیستند همین که خودشان بچهدار شدند، آن همه قربانی شدن را با کمال میل فراموش میکنند و خودشان هم تبدیل به عاملان جنایت و رنج بیپایان بچهها میشوند.
Saeed Razavi
هیچجای دنیا برای زندگی بهتر از نیویورک نیست. بهترین موزهها، تئاترها، کلوپها، برنامههای سرگرمی، سالنهای رقص و اجرای موسیقی زنده بهعلاوهٔ بهترین رستورانهای دنیا همه اینجا هستند. در مقابل شرابسازیهای نیویورک کل امپراطوری رُم مثل یک مرداب خشک و پرت افتاده است. شگفتیهای اینجا بیپایان است. اما هیچکس وقتی برای استفاده از این همه جذابیت ندارد چون همه مشغول این هستند که به هر طریق ممکن از پس زندگی در نیویورک بربیایند و وقتی هم که مشغول نیستند دیگر کسی انرژیای ندارد.
sahar
من یک انسان بودم نه یک عکس پرسنلی. میخواستند کل زندگیام را در درآمد سالیانه، علاقهمندیها، تجویز دارو و رفتارهای قابل پیشبینی دیگر خلاصه کنند. اما اینکه دیگر زندگی یک انسان نبود بلکه زندگی حیوانی بود در قفس.
morteza_ja97
میگوید: «آخرین بار کی رفتی کلیسا؟» جواب میدهم. میگوید: «من هزاران دلیل برای باور به خدا دارم. من خدا رو توی آسمان و زمین و خیابون میبینم. واقعاً میتونی همینطور بنشینی و بگی خدا رو بالا سر جهان احساس نمیکنی.» جواب میدهم. میگوید: «کسی نمیتونه بیگبنگ رو احساس کنه. چه لزومی داره همیشه وقتی داریم راجع به خدا حرف میزنیم صبحت بیگبنگ رو پیش بکشی.» جواب میدهم. میگوید: «اما نمیشه به خاطر بیگبنگ خوب بود، فقط میشه بهخاطر خدا خوب بود. نمیخوای خوب باشی؟» جواب میدهم. میگوید: «بیخیالِ متافیزیک شو جواب منو بده. فکر میکنی آدم خوبی هستی؟» میگویم: «آره.» چون فکر میکنم آدم خوبی هستم.
Saeed Razavi
همیشه دوست داشتم به خدا اعتقاد داشته باشم. اینطوری چیزی پیدا میشد که میتوانست خیلی مهم باشد، خیلی مهمتر از تمام چیزهای دیگر. با اعتقاد به خدا میتوانستم تسلیم آسایش و راحتی و اطمینان شوم. میتوانستم نترس و بیپروا باشم. ابدیت و جاودانگی از آن من میشد. همه و همه میتوانست برای من باشد؛ صدای فوقالعادهٔ ارگ بادی کلیسا و الهامات اسقفهای کلیسای ملی انگلستان. تنها کاری که باید میکردم این بود که شک را کنار بگذارم و ایمان بیاورم. اما هربار که به آن نزدیک میشدم خودم را از لب مرز صدا میزدم. نهیب میزدم؛ «بپا! به خودت مسلط باش!» چون جهان بسیار لذتبخش بود و دلیلی نداشت که بخواهم این لذت را با اطاعت محض از خدا از خودم بگیرم. همیشه همین افکار و استدلالها و دلایل بدبینانه و لجوجانهام پابرجا بود که متأسفانه همیشه هم تکلیفم را با خدا فوراً یکسره میکرد.
ka'mya'b
لغزش و تیرهبختی از آنجا در دنیا آغاز شد که مردم باور کردند هدف اصلیِ خداوند از آفرینش انسان، ایمانِ موجود انسانی به اوست
Peyman Abdolkarimi
«اینکه اواخر عمر، خدا دست رد به سینهٔ آدم بزنه حتماً خیلی وحشتناکه ولی اینکه تمام عمر حس کنی خدا داره دست رد به سینهات میزنه خودِ جهنمه
Abolfazl
به معنای واقعی نمیفهمم که چرا آن خدایی که احتمالاً به او باور دارم از من میخواهد که قوانین خاصی را پیروی کنم. خدایی که با نان فطیر شاد میشود و با شراب عزاداری و مویه میکند و احتمالاً وابستگیهای دنیوی را بهشدت حقیر میشمارد
DaYaNa
چهکسی میتواند ادعا کند زندگی یک دیندار وظیفهشناس پایبند به مناسک دینی که راهبوار و کاملاً آمادهٔ هر اشاره و تنبیه خداوند گذشته، پر معناتر از آنچه امروز من با شبهای مستی، صبحهای خماری و فقط خواندن خلاصهٔ انجیل دارم بوده؟ یک شرطبندی محتاطانهٔ تمام عیار؛ امکان جاودانگی در مقابل ساعاتِ محدودِ علافی من.
morteza_ja97
لغزش و تیرهبختی از آنجا در دنیا آغاز شد که مردم باور کردند هدف اصلیِ خداوند از آفرینش انسان، ایمانِ موجود انسانی به اوست.
Marie Rostami
مردم این همه از پدر و مادرشان به خاطر اینکه گندزدهاند به زندگی آنها مینالند اما متوجه نیستند همین که خودشان بچهدار شدند، آن همه قربانی شدن را با کمال میل فراموش میکنند و خودشان هم تبدیل به عاملان جنایت و رنج بیپایان بچهها میشوند.
MTA
آخ... برگردید، مردمی که در تاریکی گم شدهاید! برگردید! ارواح! روز به اندازهٔ کافی سخت هست. من را با شب تنها نگذارید. بالاخره توانستم تکان بخورم. از روی صندلی بلند شدم و گوش کردم. صدای همهمهٔ رودخانه میآمد و صدای جزیرهٔ آن طرف رود و صدای آخرین ماشینهایی که از اینجا و آنجا به بزرگراهِ پایین سرازیر میشدند. فقط میتوانم حسی که همهٔ اینها به من میداد را اینطور توصیف کنم، احساس میکردم تمام لحظاتِ راحت و خوشی که در زندگیِ من، همهٔ شهر و کلِ دنیا بوده هرگز هیچ معنایی نداشته.
Peyman Abdolkarimi
بچه واقعاً میتواند همه چیز آدم باشد و این من را میترساند. چون وقتی بچه همهچیز آدم باشد هم ممکن است ندانسته به او آسیب بزنی و هم اینکه هر بار از جلوی چشمت یک قدم دور شود نگران میشوی که خطری برایش پیش نیاید.
تا ابد زندگی با ترس. بهعلاوه مردم هرگز از سوگ کودکی که از دست برود درنمیآیند. میدانم که برای من هم غیر ممکن خواهد بود. میدانم که بچه داشتن شانس جبران کودکی مزخرفم را به من میدهد. میدانم که میتواند عبور از خودکشی پدرم و جشن گرفتن دوبارهٔ زندگی باشد. اما اگر آن بچه عاشق شدن و عاشق بودن را به من یاد داد و بعد او را هم مثل پدرم از دست دادم چه؟ امکان ندارد بتوانم تحمل کنم، از بین میروم.
ka'mya'b
گفت: «یه چیزی هست که فکر کنم تو بهتره بدونی.»
هر وقت کسی فکر میکند بهتر است چیزی را بدانید، معمولاً آن چیزیست که شما اصلاً نمیخواهید بدانید.
Mostafa F
دوست چیز خیلی خوبیه. واقعاً با هیچچیز دیگه قابل جایگزین کردن نیست. حتی شاید بشه گفت بهتر از خونوادهست. ولی دفعهٔ دیگه که داشتی لیست مخاطبای گوشیت رو بالا پائین میکردی از خودت بپرس چند نفر از این اسامی واقعاً دوستت هستن. شاید یکی یا دوتاشون، که اگه واقعاً دقت کنی می بینی خیلی وقته با اون یکی دو نفرم صحبت نکردی و حالام اونقدر از هم دور شدین که دیگه با هم حرفی ندارین.
azaad
شب دیگر از این تاریکتر نمیتوانست باشد. تاریکی شب و موقعیتهای از دست رفته باعث شد فکر کنم امشب چقدر میتواند شبیه آخرین شب زندگیام باشد، وقتی که همهٔ موقعیتها و نه فقط موقعیتهای یک شب، از دست رفتهاند. هر شب سرشار از فرصتهای از دست رفته بود.
zohreh
چرا آن خدایی که احتمالاً به او باور دارم از من میخواهد که قوانین خاصی را پیروی کنم. خدایی که با نان فطیر شاد میشود و با شراب عزاداری و مویه میکند و احتمالاً وابستگیهای دنیوی را بهشدت حقیر میشمارد.
Mohammad Zand
زندگیای که سراسر شادی نباشد فقط به درد آدمهای ضعیف، افسرده، پیرمرد پیرزنهایی که سوی چشمشان کم شده و بچههایی که وقتی کوچک و خوشگل بودند فیلم بازی کردهاند اما در بزرگسالی از ریخت افتادهاند میخورد. اینجا از این خبرها نیست، تا بَری هالو هست اصلاً چنین خبرهایی نیست.
morteza_ja97
به شرکت خدمات تلفن همراه هم زنگ زدم و قراردادم را فسخ کردم. بعد سیم کارت را از تلفنم درآوردم و آنقدر به این طرف و آن طرف خمش کردم تا کاملاً از بین رفت، بعد هم شیر آب داغ را روی گوشی باز کردم و بعد از اینکه چند دقیقه زیر آب ماند، با یک مته سوراخ سوراخش کردم و همهٔ قسمتهایش را از هم باز کردم، آخر هم وقتی برای ناهار بیرون رفته بودم، چند تکه از آن را داخل دریچهٔ فاضلاب خیابان و بقیه را در رودخانه انداختم.
به مطب که برگشتم به شرکت ارائه دهندهٔ خدمات اینترنت زنگ زدم و سرویس خانه و محل کار را هم قطع کردم.
Peyman Abdolkarimi
مردم این همه از پدر و مادرشان به خاطر اینکه گندزدهاند به زندگی آنها مینالند اما متوجه نیستند همین که خودشان بچهدار شدند، آن همه قربانی شدن را با کمال میل فراموش میکنند و خودشان هم تبدیل به عاملان جنایت و رنج بیپایان بچهها میشوند.
ka'mya'b
اما چهکسی میتواند ادعا کند زندگی یک دیندار وظیفهشناس پایبند به مناسک دینی که راهبوار و کاملاً آمادهٔ هر اشاره و تنبیه خداوند گذشته، پر معناتر از آنچه امروز من با شبهای مستی، صبحهای خماری و فقط خواندن خلاصهٔ انجیل دارم بوده؟
DaYaNa
شیطان فریاد زد: «سجده نمی کنم!» او کار و حشتناکی نکرد فقط نمیخواست سجده کند. اگر سجده کرده بود او هم یکی دیگر از انبوه فرشتگان میبود، بدون هیچ تفاوتی. حتی دینداران هم نام او را به سختی به یاد میآوردند.
Javad
بچهها چون همهچیز آدم هستند، همهچیز را هم تغییر میدهند. دیگر نمیتوانی رستوران و تئاتر و سینما و موزه و نمایشگاههای هنری بروی و هزاران کار متنوع دیگر که در شهر هست را انجام بدهی. البته نه اینکه این برای من مشکل غیرقابل حلی باشد، چون قبلاً هم گفته ام که چقدر کم اهل این کارها هستم. اما همیشه انجام این کارها برایم در دسترس بوده و در دسترس بودن همهٔ انتخابها مهم است و همین در دسترس بودن یعنی آزادی و بچه داشتن این کارها را از دسترس خارج و آزادی را محدود میکند و من فکر میکردم ممکن است روزی به این خاطر از آنها متنفر شوم. دلم نمیخواست با وجود اینکه خودم تصمیم گرفته بودم آنها را به این دنیا بیاورم از بچههایم متنفر شوم. حسی که خیلی از پدر و مادرها دارند. وقتی بچهها را با خودشان به خرید میآورند، میشود این را در چشمهایشان دید.
sahar
ظاهراً مِرسِر به یک شخص مورد اعتماد گفته بود که مردم وقتی میترسند طرز تفکرشان به حالت بدوی برمیگردد و از داشتن فلزات درخشان احساس اطمینان خاطر میکنند. این به نوعی معادل اقتصادی پرستش خورشید بود، که البته برخلاف خدای خورشید، طلا همیشه معتبر بود و ارزشش با افزایش و کاهش ترس، بالا و پائین میشد. مِرسِر این را حس کرده بود.
samira
گاهی فکر میکنم که زندگیام را هدر دادهام. البته که زندگیام را هدر دادهام. آیا انتخاب دیگری هم داشتم؟ البته که داشتم.
Mostafa F
دیشب وقتی لیست مخاطبان تلفنم را بالا و پائین میکردم به نظرم رسید که بیشتر آنها دوستان واقعیام نیستند و تصمیم گرفتهام اسم اکثرشان را پاک کنم، با وجود اینکه بعضی از آنها را تمام زندگیام میشناختم و باز میبینمشان.
MTA
زندگیای که سراسر شادی نباشد فقط به درد آدمهای ضعیف، افسرده، پیرمرد پیرزنهایی که سوی چشمشان کم شده و بچههایی که وقتی کوچک و خوشگل بودند فیلم بازی کردهاند اما در بزرگسالی از ریخت افتادهاند میخورد. اینجا از این خبرها نیست
MTA
اینکه چطور به خدا اعتقاد نداشته باشی چه اهمیتی دارد؟ وقتی کسی مسیحی متولد میشود و با تعالیم مسیحیت بزرگ میشود ولی بعداً از خواب آن بیدار میشود و ایرادات فلسفی و مشکلات اخلاقیاش را میبیند، دیگر کارهایی که قبلاً میکرده را نمیکند (هرچند ناچیز باشند مثلاً در حد اندکی دعا کردن، کمی انجیل خواندن و گاهی یکشنبهها کلیسا رفتن) و با بیایمانی و وجدانش تنها میماند تا خودش به تنهایی دنبال معنا بگردد و انگیزهٔ ادامه دادن را خودش جایی در دنیای به هم ریختهٔ سکولار امروز برای خودش پیدا کند.
samira
خدا میگوید: «حالا برخیز و من با تو پیمان میبندم تا شما را ملّتی بزرگ سازم، اما آگاه باش و مردمت را از این جنگسالاران برحذر دار و هرگز به نام من آنان را دشمن مخوان که اگر به عهدتان با من پایبند باشید درامانید اما اگر مرا خدا بنامید و پرستش کنید و بخواهید با ساز و دُهُل کلامم را ترویج کنید و جنگ راه بیاندازید، در امان نخواهید بود. همانا که انسان از من آگاه نیست.»
ka'mya'b
هر کمالی فقط به انحرافاتی که منافعی برایش در برداشته باشد اجازه میدهد خدشهدارش کند.
Mostafa F
حجم
۳۱۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۰۷ صفحه
حجم
۳۱۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۰۷ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰۷۰%
تومان