بریدههایی از کتاب گرگهای سفید
۳٫۷
(۴۸)
آدمیزاد شکارچیه، قاتله... ما شهرهای بزرگ میسازیم. ولی هنوز مثل گرگ زندگی میکنیم. قویترین برضعیفترین حکومت میکنه. ممکنه رهبرانمون رو شاه یا ژنرال صدا کنیم. اما نتیجه یکسانه. ما گروه گرگها رو میسازیم وچیزی که همیشه بوده؛ وجود یه گله شکار و کشتاره. پس جنگ، کاری غیر قابل اجتنابه.»
آرش
این کاریه که جنگجوها میکنند. میجنگند. میکُشند. میمیرن.
یاسمن
شما انسانها منو سرگرم میکنید. وقتی یه نفر بد باشه، شما دیو خطابش میکنید. تو میگی اون هیولاست. نه اُلک، اون فقط یه مرده که غرق در ذات بدش شده. همه شما گنجایش بد و خوب بودن رو دارید. بیشتر بستگی داره به محرکی که به کار برده میشه. سربازایی که تو اونا رو در پِراپولیس فرماندهی کردی، انسانهای دیگر رو کشتند، تجاوز کردند، نقص عضو کردند و حتی نابود کردند. بعدش به خونههاشو پیش همسرها و معشوقههاشون برگشتند و بچههاشون بزرگ کردند و یا با عشق زندگی کردند. پس در کل همه شما هیولا هستید اُلک. به صورت عظیمی پیچیده و به طور خارقالعادهای دیوانه هستید. تو به فرزندانت یاد خواهی داد که دروغ کار بدیه. اما زندگی خودتون با دروغهای کوچیک اداره میشه. دهقان به اربابش نمیگه که واقعاً چی درباره اون فکر میکنه.
یاسمن
«زمان یک رودخانه بیپایان ظالم است.»
psod
«از زل زدن بهش دست بردار.»
«خیلی خوشتیپه»
Amir
کلمات میتونند از چاقو تیزتر باشن و زخمهاش گاهی اوقات هرگز مداوا نمیشن.»
کاربر ۴۴۱۵۳۰۴
«تو ترسیدی؟»
«نه خوبم.»
«ترسیدن که جرم نیست رابالین. منم ترسیدم. دیاگراس ترسیده. هر شخصِ عاقلی باید بترسه. ترس ضرورته. ما رو زنده نگه میداره و هشدار میده که از خطر دوری کنیم. بزرگترین غریزه که داریم، حفاظت از خودمونه. هر ذره این غریزه داره بهمون میگه اگه فرار کنیم، واسمون بهتره.»
یاسمن
«اونا صدمهای بهمون نزدند. بعیده بزنند.»
دیاگراس گفت: «تا الان. اینا حیوون هستند، دراس. روح ندارن.»
دراس گفت: «من هیچ وقت اهل بحث نبودم. برای همین باهات بحث نمیکنم.»
دیاگراس با اصرار گفت: «همین کارو بکن لطفاً! میخوام خیالم راحت بشه.»
اسکیلگانون گفت: «برای یه بحث، سوالتِ خیلی پیچیده هستش. اگه آدمها روح داشته باشن، پس آیرونماسک هم داره. اون زندگیش رو با عذاب دادن و آسیبزدن به مردم بیگناه گذرونده. من یه دوستی داشتم که یه سگ داشت. وقتی خونش آتیش گرفت، سگ از پلهها دوید بالا و از بین دود و آتیش رد شد و دوستم و خانوادهاش رو از خواب بیدار کرد. همشون تونستن فرار کنند. درِ پایین خونه باز بود. سگ میتونست فرار کنه و خودشو نجات بده. اما اینکارو نکرد. پس اگه سگی که بدون روحه، قهرمان و عاری از خودخواهیه و آیرونماسک که روح داره اما شرور و فاسده، پس فایدهاش چیه؟»
دراس خندید و گفت: «خوشم اومد. به نظر من بهشت جای بهتری بود اگه فقط سگها توش اقامت داشتن.»
یاسمن
ملکه با بهانه آزادی و با نیت انتقام وارد صحنه میشه و تشکرات زیادیم از مردم ترسیده دریافت میکنه.»
رابالین پرسید: «زنیکه شرف و عزت نداره؟»
اسکیلگانون با خنده زننده جواب داد: «شرف؟ اون فرمانرواست پسر. شرف لباسیه که وقتی مناسبش باشه میپوشه. تو ضرب المثل قدیمی رو به یاد داری که میگفت: هرچی با صدای بلندتری درباره شرف و عزت صحبت کنند، حساب سودشون رو هم سریعتر میکنند؟ دنبال تقوا معمول در بین فرمانروایان نباش.»
یاسمن
کی به مردِ خوشتیپ با چشمان آبی و کبود رنگ شک میکرد؟ او متوجه شد که مردم، افراد شرور را با چهرهای زشت تصور میکردند.
یاسمن
«درخت دانش، میوه تکبر و خودبینی میدهد.»
Ayda
نمیتوانست چهره دایان را بدون حضور خاطره جیانا ببیند. «منو دوست داری اُلک؟» دایان در شب عروسی شان پرسیده بود. «کی دوست نداره دایان؟ تو همه چیزیکه یه مرد آرزو کنه، داری.»
«منو با تمام قلبت دوست داری؟»
«همه تلاشم رو میکنم تا تو رو خوشحال کنم و به هیچ زن دیگهای توجه نکنم. این عهد من با توست.»
«پدرم دربارت بهم هشدار داده اُلک. اون بهم گفته که تو عاشق ملکه بودی.»
«اینو همه میدونند.»
«خیلی دوستش داشتی؟ باهاش بودی؟»
«سوال بی سوال دایان. گذشتهها گذشته. آینده پیش رومونه. امشب، شب ماست. ببین ماه روشن و تو زیباترین زن تو این دنیایی.»
یاسمن
چطوره به همه غذای مجانی بدیم تا هیچکس دیگه نون ندزده.»
«مشکلی نیست، سرورم. به اندازه کافی غذا هست.»
«بله الان هست، آسکلوس. ولی یکم از این راه برو، چی میبینی؟ مردها و زنهایی که لازم نیست به خاطر غذا، کار کنند. اونا بچه میارن و همین جوری آدمایی که حاضر نیستن برای غذا کار کنند، بیشتر میشه. خب اونوقت این آدمایی که کار نمیکنند، کجا میخوان زندگی کنند؟ آه، خب لابد خونههای مجانی بهشون میدیم، اسب هم همینطور تا بتونند سفر کنند. خوب لباس چی؟ اینایی که کار نمیکنند، لباس از کجا میخوان بیارن؟ کی تقاصِ این راه منتهی به جنون رو میده، آسکلوس؟»
او قانع نشده بود و از ساختن مدرسههای بیشتر و آموزش دادن به فقرا برای کسب مهارتهای جدید، میگفت. این ایده، درخواست هم شده بود. امپراطوریِ جدید جیانا نیازمند مردان و زنان با مهارت بیشتری بود. برای همین او از خزانه برای تهیه مدارس و معلمهای بیشتر و حتی ساخت یک دانشگاه نیز، پول اختصاص داد. آسکلوس دلشاد شده بود.
یاسمن
«یه زخم روی مفصل ران و یه بریدگی روی شونهاش داشت. اون به معبد برگشت.»
ZAHRA
آدمیزاد شکارچیه، قاتله... ما شهرهای بزرگ میسازیم. ولی هنوز مثل گرگ زندگی میکنیم. قویترین برضعیفترین حکومت میکنه. ممکنه رهبرانمون رو شاه یا ژنرال صدا کنیم. اما نتیجه یکسانه. ما گروه گرگها رو میسازیم وچیزی که همیشه بوده؛ وجود یه گله شکار و کشتاره. پس جنگ، کاری غیر قابل اجتنابه.»
Ayda
سیاست مانند باد عادت به تغییر داشت.
Ayda
اگه تو به یه فقیر سکه نقره بدی، خوب! اسمش، هدیه هست. اگر انتظار داری که جبران کنه؟ پس یه قرضه.
بهار زند ه بودی
حتی زیباترین ساختمانهای ساخته شده در دنیا ممکن است فرو بریزد
بهار زند ه بودی
«هرگز نه به زن و نه به بچه آسیب نزن. دروغ نگو، تقلب نکن، دزدی نکن. اینا صفات مردان حقیره. از ضعیف در برابر نیروی شرور و قوی محافظت کن و هرگز اجازه نده فکر سود جویی و حفظ منافع خودت، تو رو پیرو شیطان کنه.»
هیلی بیلی
درختی که این چوب ازش اومده حدود دویست سال سن داره. از یه دانه شروع کرد و مجبور بود که ریشههاشو داخل زمین سخت بفرسته. برای نجات خودش، تلاش کرد، که به اندازهای زندگی کنه که اولین برگش رو بده. حلزونا و حشرات همیشه ازش خوردند، سنجابها پوست نرم درخت رو جویدند. اما درخت تلاش کرد، ریشههاشو عمیقتر و قلبشو قویتر کرد. برای دویست سال از برگهایی که ازش ریختند موجودات زمینی تغذیه کردند. شاخههاش خونه خیلی از پرندها شد. به زمین زیرش سایه داد. بعدش، تعدادی از مردان با تبر و اره در کمتر از یک ساعت درخت رو قطع کردند. اون مردان مانند جنگجویان هستند. درخت مانند یک کشاورز است.
هیلی بیلی
«ترس مثل یه سگِ نگهبان میمونه. وقتی خطری باشه، بهت اخطار میده. ولی اگه از همه ترسهات فرار کنی، سگ نگهبان میشه یه گرگ وحشی که دنبالت میکنه و پاهات رو گاز میگیره. اگه با شجاعت با ترس روبرو نشی، اون تو رو میخوره. اگه فرار کنی، هیچ وقت نمیایستی.»
هیلی بیلی
«بعضی از افسانهها ریشه در حقیقت دارن.»
menaoj
ما شهرهای بزرگ میسازیم. ولی هنوز مثل گرگ زندگی میکنیم. قویترین برضعیفترین حکومت میکنه
menaoj
«تو سینم. احساسِ درد میکنم. انگار که یه گاو وحشی روم نشسته. خوب میشم. فقط یه کم استراحت لازم دارم.»
هلن
دوست داشتن بسیار سادست.
بهار زند ه بودی
«چیزی نیست که باعث ترس بشه پسر. ما زندگی میکنیم و بعد میمیریم. مرد عاقلی یه بار بهم گفت که روزی حتی خورشید هم ناپدید میشه و همه جا تیاریک خواهد شد. همه چیز میمیره. مرگ مهم نیست. چطور زیستن مهمه.»
بهار زند ه بودی
فردا یا روز بعدش،
کاربر ۵۲۲۸۰۳۳
«درنهایت پسر، همه مون تنها میشیم.»
هیلی بیلی
«اگر یه مرده رو جای تو رو زین میبستم بهتر سواری میکرد. چه مرگته؟»
هیلی بیلی
دوستای واقعی همیشه کنارت میمونن، صرفنظر از مسخره کردن دیگران. حالا میبینی.»
هیلی بیلی
حجم
۴۶۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۵۴۲ صفحه
حجم
۴۶۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۵۴۲ صفحه
قیمت:
رایگان