بریدههایی از کتاب درون تو طلاست؛ عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی میکنیم
۴٫۲
(۲۸)
عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی میکنیم
Peyvand
طرز خودکشی در هر کس منحصر به خودشه ...!
یکی دیگه شیک نمیپوشه ...
یکی دیگه آرزویی نمیکنه ...
یکی دیگه به تحصیل ادامه نمیده ...
یکی دیگه به خودش نمیرسه ...
یکی مدام ترانههای غمگین گوش میده ...
یکی دیگه از خودش عکس یادگاری نمیگیره ...!
یکی محبت نمیکنه ...!
یکی دیگه محبت نمیپذیره ...!
و ...
این گونه است که اکثر آدمها در سیسالگی میمیرند
و در هشتادسالگی دفن میشوند ...!
امیدوارم اندکی کمکم تاثیر...
صورت زیبا روزی پیر،
پوست خوب روزی چروک،
اندام خوب روزی خمیده،
موی زیبا روزی سفید خواهد شد،
فقط قلب زیباست که زیبا خواهد ماند.
علیرضا م
مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟»
خدا: «درسته، تو مالک هیچچیز نبودی!»
مرد: «پس من چی داشتم؟»
خدا: «لحظات زندگی مال تو بود؛ هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.»
زندگی فقط لحظهها هستند.
قدر لحظهها را بدانیم و لحظهها را دوست داشته باشی.
MT
درختها میمیرند؛
عدهای عصا میشوند و دستی را میگیرند؛
عدهای تبر میشوند بر نسل خویش؛
عدهای چوب کبریت میشوند برای سوزاندن تبار خود
و
عدهای تختهسیاه میشوند برای تعلیم اندیشهها.
محمد میرحسینی
فردا که اومد، یه خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشقها. همگی شاخ درآورده بودیم آخه مشقامون رو یا خط میزد یا پاره میکرد وقتی به من رسید با ناامیدی مشقام رو نشان دادم.
دستام میلرزید و قلبم به شدت میزد. زیر هر مشقی یه چیزی مینوشت.
خدایا برای من چی مینویسه؟
با خطی زیبا نوشت: عالی.
باورم نمیشد بعد از سه سال این اولین کلمهای بود که در تشویق من بیان شده بود. لبخندی زد و رد شد. سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم.
به خودم گفتم هرگز نمیگذارم بفهمه من تنبل کلاسم. به خودم قول دادم بهترین باشم ...
اون سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سالهای بعد، همیشه شاگرد اول بودم.
وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم. یک کلمه به اون کوچیکی سرنوشت منو تغییر داد. چرا کلمات مثبت و زیبا رو از دیگران دریغ میکنیم به ویژه ما مادران، معلمان، استادان، مربیان ...
mrm1990
امروز دختر کوچولوی من درس عجیبی به من داد.
با مداد شمعی نصف مبل کرمرنگ نشیمن را سیاه کرده بود. وقتی متوجه شدم صدایش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم: «عزیزم من اینجا چیزهای ناراحتکنندهای میبینم. به نظرت باید چه کار کنم؟»
خیلی خونسرد سری تکان داد و گفت: «خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشمات رو ببند!»
به همین سادگی! تمام فلسفهٔ آرامش رو در همین جملهٔ کوتاه به من مادر پرادعا و مثلاً تحصیلکرده یادآوری کرد وآموخت.
«پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشمات رو ببند.»
و من فکر میکنم به تمام مشکلاتی که با این قاعدهٔ ساده میشود مواجه شد، ولی به بدترین شکل با آنها کلنجار رفتم؛ و حالا قانون زندگی من این شد:
«پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشمات رو ببند.»
وهب حسینی
بزرگی میگفت:
یک وقت، جلوی شما یک سبد سیب میآورند.
شما اول برای کناریتان برمیدارید، دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید ...
دقت کنید!
تا زمانی که برای دیگران برمیدارید، سبد مقابل شما میماند؛ ولی حالا تصور کنید همون اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد میبَرَد!
نعمتهای خدا اینطور است؛ با بخششْ سبد را مقابل خود نگه دارید.
Mina Hoseiny
نیمهٔ خالی لیوان
مایک: «تو یه روانی هستی و من عاشقم ...»
آبی: «من روانی نیستم!»
مایک: «من الان بهت گفتم عاشقتم، ولی تو فقط واژهٔ روانی رو شنیدی، این نشونهٔ آدمهای روانیه!»
ما آدمها عادت کردیم که امواج منفی رو زودتر از امواج مثبت جذب کنیم. همیشه از غمها مینالیم، ولی به همون اندازه از شادیها، خوشحالیمون رو بروز نمیدیم ... باید یاد بگیریم که امواج منفی را پس بزنیم.
«از کتابِ حقیقت زشت، رابرت لوکتیک»
mrm1990
سخنی که بازگو نشود،
نظری که بیان نشود،
احساسی که ابراز نشود،
رنجشی که منعکس نشود،
نیازی که برآورده نشود،
باری است که سنگینی آن شانههایت را در درازمدت خُرد خواهد کرد ...
مسعود لعلی
محمد میرحسینی
فیلم خودتان را بگیرید و بگذارید جلوی خودتان،
ببینید میخواهید این فیلم را جلوی همه پخش کنند؟
با فرزندم چطور برخورد کردم؟
با همسرم چگونه حرف زدم؟
اگر حاضر نیستی این فیلم را بقیهٔ مردم ببینند، یعنی خوب نیستی!
این یک تعریف از تقواست که تمام اعمالت را روی سرت بگذاری و بروی بازار، دوری بزنی و شرمنده نشوی.
«منسوب به الهی قمشهای»
اگر از زندگیات فیلمی میساختند اسم آن را چه میگذاشتید؟
Mina Hoseiny
مردی تعریف میکرد که با دو دوستش به جنگلهای آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیلهٔ زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند. وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: «زنهای وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواستههای دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: ‘‘لطفاً زشتترین شما مرا بکشد!’’»
محمد میرحسینی
زندگی مانند چیست؟
زندگی مانند یک پتوی کوتاه است
آن را بالا میکشید، انگشت شستتان بیرون میزند؛
آن را پایین میکشید شانههایتان از سرما میلرزد
آدمهای وسواسی،
مدام در حال تست اندازهٔ پتو هستند و زندگی را نمیفهمند،
ولی آدمهای شاد
زانوهای خود را کمی خم میکنند و شب راحتی را سپری میکنند.
وهب حسینی
در حسرت گذشته ماندن ...
چیزی جز از دست دادن امروز نیست!
تو فقط یک بار هجدهساله خواهی بود،
یک بار سیساله ...
یک بار چهلساله ...
و یک بار هفتادساله ...
در هر سنی که هستی،
روزهایی بینظیر را تجربه میکنی،
چرا که مثل روزهای دیگر،
فقط یک بار تکرار خواهد شد ...
هر روز از عمر تو زیباست،
و لذتهای خودش را دارد ...
به شرط آنکه زندگی کردن را بلد باشی.
امیدوارم اندکی کمکم تاثیر...
هفت تابلوی موفقیت در اتاقتان
تابلوی سقف: اهداف بلند داشته باش.
تابلوی ساعت: هر دقیقه با ارزش است.
تابلوی آیینه: قبل از هر کاری بازتاب آن را بیندیش.
تابلوی پنجره: به دنیا بنگر.
تابلوی دریچهٔ کولر: خونسرد باش.
تابلوی تقویم: بهروز باش.
تابلوی در: در راه هدفهایت، سختیها را هل بده و کنار بزن.
mrm1990
نیمهٔ خالی لیوان
مایک: «تو یه روانی هستی و من عاشقم ...»
آبی: «من روانی نیستم!»
مایک: «من الان بهت گفتم عاشقتم، ولی تو فقط واژهٔ روانی رو شنیدی، این نشونهٔ آدمهای روانیه!»
ما آدمها عادت کردیم که امواج منفی رو زودتر از امواج مثبت جذب کنیم. همیشه از غمها مینالیم، ولی به همون اندازه از شادیها، خوشحالیمون رو بروز نمیدیم ... باید یاد بگیریم که امواج منفی را پس بزنیم.
«از کتابِ حقیقت زشت، رابرت لوکتیک»
Mina Hoseiny
هر روز از عمر تو زیباست،
و لذتهای خودش را دارد ...
به شرط آنکه زندگی کردن را بلد باشی.
Amir
من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم. چاقم، لاغرم، قدبلندم، کوتاهقدم، سفیدم، سبزهام.
همه به خودم مربوط است. مهم بودن یا نبودن را فراموش کن.
روزنامهٔ روز شنبه زبالهٔ روز یکشنبه است. زندگی کن به شیوهٔ خودت با قوانین خودت با باورها و ایمان قلبی خودت.
مردم دلشان میخواهد موضوعی برای گفتوگو داشته باشند، برایشان فرقی نمیکند چگونه هستی. هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند.
Samira Keshavarz
این یک تعریف از تقواست که تمام اعمالت را روی سرت بگذاری و بروی بازار، دوری بزنی و شرمنده نشوی.
«منسوب به الهی قمشهای»
آقا سعید
کسی داشت راه میرفت، پایش به سکهای خورد.
فکر کرد سکه طلاست، نور کافی هم نبود،
کاغذی را آتش زد و گشت ببیند چی هست،
دید یک دو ریالی است.
بعد دید کاغذی که آتش زده، هزارتومانی بوده است.
گفت: «چی را برای چی آتش زدم! واقعاً این زندگی غالب ما انسانهاست. ما چیزهای بزرگی را برای چیزهای بسیار کوچکی آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!»
ýǾи̃̾₳₷.₷3773
خاطرهای دردناک از خاویر زانتی
زمانی که قهرمان جام حذفی ایتالیا شدیم مادرم از آرژانتین به من زنگ زد که تبریک بگه من بهش گفتم الان تو جشن قهرمانیام و قطع کردم وقتی چند ساعت بعد بهش زنگ زدم اون دیگه زنده نبود.
«خیلی زود دیر میشه»
وهب حسینی
فقط یک بار
در حسرت گذشته ماندن ...
چیزی جز از دست دادن امروز نیست!
تو فقط یک بار هجدهساله خواهی بود،
یک بار سیساله ...
یک بار چهلساله ...
و یک بار هفتادساله ...
در هر سنی که هستی،
روزهایی بینظیر را تجربه میکنی،
چرا که مثل روزهای دیگر،
فقط یک بار تکرار خواهد شد ...
هر روز از عمر تو زیباست،
و لذتهای خودش را دارد ...
به شرط آنکه زندگی کردن را بلد باشی.
سوگند
هفت تابلوی موفقیت در اتاقتان
تابلوی سقف: اهداف بلند داشته باش.
تابلوی ساعت: هر دقیقه با ارزش است.
تابلوی آیینه: قبل از هر کاری بازتاب آن را بیندیش.
تابلوی پنجره: به دنیا بنگر.
تابلوی دریچهٔ کولر: خونسرد باش.
تابلوی تقویم: بهروز باش.
تابلوی در: در راه هدفهایت، سختیها را هل بده و کنار بزن.
سوگند
در مسیر زندگی خیلیها خواسته و ناخواسته حرفهایی به ما میزنند ... کارهایی با ما انجام میدهند که بار اعمال و گفتارشان بر دوش ما سنگینی میکند ... ما مدام غرولند میکنیم ... از دست آنها عصبی میشویم ... ولی خیلی ساده میتوانیم با رها کردن آنها خود را سبکبار کنیم. راههای زیادی برای گذاشتن بار خشم و نفرت وجود دارد.
یکی از این راهها بیان حرفهایی است که بازگو نکردهایم و روزها و سالهاست در دل نگه داشتهایم. حرف دلی که تبدیل به درددل شده است.
حتی اگر مخاطب حرفهایت در دسترس نیست برایش نامه بنویس و تمام احساسات و شکایاتت را بازگو کن ... مطمئن باش سبک میشوی.
سخنی که بازگو نشود،
نظری که بیان نشود،
احساسی که ابراز نشود،
رنجشی که منعکس نشود،
نیازی که برآورده نشود،
باری است که سنگینی آن شانههایت را در درازمدت خُرد خواهد کرد
Mina Hoseiny
خلاصه اصل پیگمالیون در روانشناسی این است: افراد تمایل دارند در نظر دیگران، توانمند جلوه کنند و در عمل نیز ثابت کنند که توانمند هستند. آنها تمایل دارند انتظاراتی که دیگران از ایشان دارند را برآورده کنند تا تصویر ذهنی دیگران نسبت به آنان، مثبت باشد. این اصل در مدیریت اینگونه عملیاتی میشود:
در مرحلهٔ اول، یک مدیر باید کارمندانش را به عنوان نیروهایی که توانمند هستند به رسمیت بشناسد و با آنان همانند نیروهای حرفهای و کارآمد رفتار کند. اگر تصور مدیر از کارمندانش این باشد که با یک عده انسان ضعیف و بیعرضه طرف است، ناخودآگاه از آنها در حد انسانهای ضعیف و بیعرضه انتظار خواهد داشت.
کاربر ۱۳۸۷۳۹۰
«چرا همه خوشبخت هستند جز من؟»
استاد: «زیرا آنها یاد گرفتهاند تا خوبی و زیبایی را همهجا ببینند.»
«چرا من خوبی و زیبایی را همهجا نمیبینم؟»
«زیرا آنچه را نتوانی در درون خود ببینی در بیرون نیز نمیتوانی.»
Mina Hoseiny
این بار سخنران، همگان را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد هر کسی بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد! بدین ترتیب، کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داد:
این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد، دیوانهوار در جستوجوی سعادت خویش به این سو و آنسو چنگ میاندازیم و نمیدانیم: سعادت ما در سعادت و مسرت دیگران است.
با یک دست سعادت به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.
Mina Hoseiny
آنگاه از گدا پرسید: «آن چیست که رویش نشستهای؟» گدا پاسخ داد «هیچی یک صندوق قدیمی است. تا زمانی که یادم میآید، روی همین صندوق نشستهام.»
غریبه پرسید: «آیا تاکنون داخل صندوق را دیدهای؟»
گدا جواب داد: «نه!»
برای چه داخلش را ببینم؟ در این صندوق هیچ چیزی وجود ندارد.
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟ نگاهی به داخل صندوق بینداز. گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.
ناگهان در صندوق باز شد و گدا با حیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.
من همان غریبهام که چیزی ندارم به تو بدهم، اما میگویم نگاهی به درون بینداز. نه درون صندوق را، درون چیزی را که به تو نزدیکتر است؛ درون خویش.
صدایت را میشنوم که میگویی: «اما من گدا نیستم!»
گدایند همهٔ کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکردهاند.
همان ثروتی که شادمانی از هستی است.
همان چشمههای آرامش ژرف که در درون میجوشد.
درونت را بنگر!
Mina Hoseiny
پنج حسرت بزرگ زندگی
یک پرستار استرالیایی بعد از پنج سال تحیقاتش، بزرگترین حسرتهای آدمهای در حال مرگ را جمع کرده و پنج حسرت را که بین بیشتر آدمها مشترک بوده منتشر کرده است.
نخستین حسرت = کاش به خانوادهام بیشتر محبت میکردم مخصوصاً پدر و مادرم!
حسرت دوم = کاش اینقدر سخت کار نمیکردم!
حسرت سوم = کاش شجاعتش را داشتم که احساساتم را با صدای بلند بگم!
حسرت چهارم = کاش رابطههایم با دوستانم را حفظ میکردم!
حسرت پنجم = کاش شادتر میبودم و لحظات بیشتری میخندیدم!
وهب حسینی
«چرا همه خوشبخت هستند جز من؟»
استاد: «زیرا آنها یاد گرفتهاند تا خوبی و زیبایی را همهجا ببینند.»
«چرا من خوبی و زیبایی را همهجا نمیبینم؟»
«زیرا آنچه را نتوانی در درون خود ببینی در بیرون نیز نمیتوانی.»
علیرضا م
حجم
۱۲۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۲۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۶۴,۰۰۰
تومان