آه، خدای قادر و محمدِ پرهیزگار،
محبوب مرا ببخشایید! بیحرمتیاش را ببخشایید!
بیحرمتی به نصیب این دنیا و رعایت مهربانی،
و پیروزی بیرحمانه را از او دریغ کنید،
بایستید به یکسان در برابر خشم روزگار بر او
همچنان که بر این سلطان ترک و شهبانوی تیرهبخت!
و بر من ببخشایید که این از سرِ مهر نبود
که این دو را ببینم در عذاب و رنج، دیر بِزیند.
آه، زنوکراته، بهرهٔ تو از روزگار چه خواهد بود؟
sheida77
خستهام، از همهچیز به ستوه آمدهام، و راه گریزی نمیبینم! هر چه میگذرد، فقط بدتر و بدتر میشود؛
پویا پانا
از هیچ چیز اصلاً و ابداً رضایت ندارم؛ و زمان میگذرد...
پویا پانا
میخواهم غافلگیر شوم. این غافلگیری افسونم میکند.
niloufar.dh
او ترجیح میدهد طاعون بگیرد و زن نگیرد!
پویا پانا
او بسیار ناخشنود است و احساس میکند جوانیاش را به پای ازدواجی بیحاصل هدر داده است. او «آدمِ دِه» نیست و هیچچیز در این ملک، سر او را گرم نمیکند.
پویا پانا
میبینی که باید جان بسپارم... اینجا، در میانهٔ راهم
زهرآ
خوابها در میانَم میگیرند.
آنها شب پشت شب میآیند
زهرآ
.. اما این باید میشد
همین حالا، و این خواست خدایی بود
زهرآ
و اینگونه ناتوان که منم، آیا مرا که رحمت الهی به یاریام آمده، یارای آن نیست،
با اندک شهامتی، آنچه را برایم مقرر شده، تاب بیاورم؟ آه، دلشاد باش!
و نگذار افکار محزون و غمبارِ من
تو را نیز بیفسرد.
زهرآ
هر روز بیشتر و بیشتر از یادم میرود، عمر بیسروصدا میگذرد، و هرگز، هرگز بازنخواهد گشت...
زهرآ