دکتر دولیتل گفت: «خُب، هر طبیب ماهری میداند که گاهی اوقات عقل سلیم بهترین داروست.»
مهدیه
بچهها دنبال او میدویدند و با خنده و شادی از وی سؤال میپرسیدند. دکتر هم همیشه به سؤالات آنان پاسخ میداد و هیچ پرسشی را احمقانه نمیپنداشت.
محمدرضا
دکتر، صاحب تعداد زیادی حیوان خانگی بود. او علاقهٔ زیادی به حیوانها داشت.
محمدرضا
«خیلی کارها هستند که بشر قادر به انجامدادن آنها نیست. مثلاً انسان نمیتواند پرواز کند. نمیتواند مدتی طولانی زیر آب بماند. نمیتواند مثل گاری یا قطار سریع حرکت کند. با این حال، بشر گمان میکند که از همهٔ موجودات بهتر است. چرا؟»
محمدرضا
سگها درحالیکه دمشان را تکان میدادند، در خیابان به دنبال دکتر راه میافتادند. حتی کلاغهایی که در برج کلیسا زندگی میکردند، بالای سر دکتر پرواز میکردند و برایش قارقار میکردند و سر تکان میدادند.
محمدرضا
دکتر گفت: «اما من حیوانهایم را بیش از بیمارانم دوست دارم.»
محمدرضا
شاهزاده با حسرت گفت: «ای کاش میتوانستم در این قصهها زندگی کنم. من یک شاهزادهام که در قصر سکونت دارد، اما این اصلاً شبیه قصهٔ پریان نیست. کاخ ما آنقدرها هم باشکوه نیست. من از خیلی چیزهای زیبایی که در داستانها آمده، محرومم. ای کاش مثل قهرمانهای این قصهها بودم. ای کاش زندگی من هم مثل زندگی آنان بود.»
محمدرضا