بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پیتر پن | طاقچه
۴٫۰
(۱۳)
همه‌ی مادران خوب وقتی بچه‌ها می‌خوابند درون ذهن آنها را کاوش می‌کنند و آت و آشغال‌ها را برای صبح فردا جمع و جور می‌کنند و سر جایشان می‌گذارند.
ف.ن
پیتر هم نمی‌دانست و چون او نمی‌دانست، بقیه‌ی افراد هم حق نداشتند بدانند.
احمد اسدی
مایکل بین خواب و بیداری پرسید: «وقتی چراغ‌خواب‌ها روشن‌اند، چیزی می‌تواند ما را اذیت کند؟» ـ هیچ‌چیز نمی‌تواند عزیزم! چون چراغ‌خواب‌ها مثل چشمان مادرها از بچه‌ها محافظت می‌کنند.
نیما اکبرخانی
پیتر نزدیک آب پرواز می‌کرد و به دُمِ کوسه‌ها دست می‌کشید ـ درست مانند کسی که در خیابان راه می‌رود و روی نرده‌های آهنی دست می‌کشد.
نیما اکبرخانی
ـ گاهی از خودم می‌پرسم آیا واقعاً پرواز کردم؟ ـ بله، مامان! تو پرواز کردی. چرا حالا نمی‌توانی؟ ـ چون دیگر بزرگ شده‌ام. بزرگ‌سال‌ها راه و روش پرواز کردن را از یاد می‌برند.
امیر
هر کودکی انتظار دارد با او منصفانه‌تر رفتار شود و وقتی خودش عادلانه رفتار می‌کند، حق دارد از طرف مقابل نیز انتظار رفتار عادلانه داشته باشد.
امیر
همه‌ی مادران خوب وقتی بچه‌ها می‌خوابند درون ذهن آنها را کاوش می‌کنند و آت و آشغال‌ها را برای صبح فردا جمع و جور می‌کنند و سر جایشان می‌گذارند. اگر شب بیدار بمانید ـ که البته نمی‌توانید ـ می‌بینید که مادرتان این کار را می‌کند. خیلی تماشایی است! درست مثل مرتب کردن کشوها می‌ماند. کنار تخت شما زانو می‌زند و با لبخندی طولانی به محتویات ذهن شما نگاه می‌کند و مبهوت می‌ماند که اینها را از کجای زمین برداشته‌اید.
Sara.iranne
هر کودکی انتظار دارد با او منصفانه‌تر رفتار شود و وقتی خودش عادلانه رفتار می‌کند، حق دارد از طرف مقابل نیز انتظار رفتار عادلانه داشته باشد. اگر چنین رفتاری با او نکنند، دیگر هرگز همان کودک نخواهد بود. این برای همه پیش می‌آید، جز پیتر که همیشه رفتار غیرمنصفانه می‌بیند و همیشه فراموش می‌کند. پس هر بار برایش مثل اولین بار است. این فرق اصلی او با پسرهای دیگر است!
نیلو
لحظه‌ای بعد، شق و رق روی صخره ایستاد. لبخندی برلبش بود و تپش قلبش می‌گفت که مرگ ماجرایی بس جالب است!
نیلو
چیزی بر آب تکان می‌خورد. پیتر اندیشید که تکه‌کاغذی است، شاید تکه‌ای از بادبادک. بیهوده سعی کرد بفهمد که تکه‌کاغذ کی به ساحل می‌رسد. به نظرش رسید کاغذ با امواج دریا می‌جنگد و همچنان سرش را روی آب نگه می‌دارد. پیتر که همیشه طرف‌دار طرف ضعیف جنگ بود، برای تکه‌کاغذ دست زد. چه کاغذ دلاوری!
نیلو
(اسکاتلندی‌ها هر چقدر که فقیر باشند، در تحصیلات صرفه‌جویی نمی‌کنند
نور
خانم دارلینگ خواهش کرد: «جرج! آرام‌تر. خدمتکاران صدایت را می‌شنوند.» گاهی آنها به لیزا خدمتکاران می‌گفتند.
نیلو
وندی وحشت‌زده پرسید: «آنها می‌میرند، نه؟» هوک خُرخُر کرد: «بله، آنها می‌میرند.» و اعلام کرد: «همه ساکت! به آخرین کلام این مادر به بچه‌هایش گوش دهید.» وندی محکم گفت: «پسران عزیزم! من پیامی دارم از طرف مادران واقعی شما و آن این است: ''ما آرزو داریم پسرانمان همچون پهلوان‌ها جان خود را از دست دهند.''» توتلس فریاد زد: «من آرزوی مادرم را برآورده می‌کنم. تو چطور نیبس؟!» ـ آرزوی مادرم را برآورده می‌کنم. ـ شما چطور دوقلوها؟! ـ آرزوی مادرمان را برآورده می‌کنیم. ـ جان! تو چطور؟ در این لحظه هوک فریاد زد: «بس کنید! وندی را ببندید!»
نون
وقت بازی ''دنبالم کن'' پیتر نزدیک آب پرواز می‌کرد و به دُمِ کوسه‌ها دست می‌کشید ـ درست مانند کسی که در خیابان راه می‌رود و روی نرده‌های آهنی دست می‌کشد
امیر
کسی در خیابان نبود و فقط ستاره‌ها آن دو را تماشا می‌کردند؛ همان ستاره‌های زیبایی که مدت‌هاست تماشا می‌کنند. تماشا کردن مجازات آنهاست؛ مجازات اشتباهی که سال‌ها پیش از آنها سر زده و دیگر کسی نمی‌داند چه اشتباهی بوده است!
🌹بانوی کتابخوان🌹
گاهی خانم دارلینگ میان ذهن بچه‌ها چیزهایی می‌یافت که درک نمی‌کرد چه‌اند. یکی از آنها اسم پیتر بود. هیچ‌کسی را به این نام نمی‌شناخت ولی در ذهن جان و مایکل وجود داشت و این کلمه در ذهن وندی شنا می‌کرد. حروف این اسم از میان حروف دیگر بزرگ‌تر بودند و به نظر خانم دارلینگ یک‌جوری از خودراضی به نظر می‌رسیدند.
نون
پوشیدن لباس مهمانی خوب پیش رفته بود تا وقتی که نوبت کراواتش رسیده بود. گفتنش عجیب است ولی مردی که آن همه در مورد اوراق بهادار و سهام می‌دانست، هیچ مهارتی در بستن کراواتش نداشت. بعضی وقت‌ها همه چیز به خیر می‌گذشت ولی بعضی وقت‌ها بهتر بود غرورش را کنار بگذارد و از کراوات آماده استفاده کند؛ و همان لحظه موقعش بود. در حالی که کراوات چروک را در دست داشت، به اتاق بچه‌ها دوید. ـ موضوع چیه عزیزم!؟ آقای دارلینگ نعره زد: «موضوع!؟» و دوباره فریاد زد: «این کراوات، کراوات‌شدنی نیست!»
نون
همه‌ی مادران خوب وقتی بچه‌ها می‌خوابند درون ذهن آنها را کاوش می‌کنند و آت و آشغال‌ها را برای صبح فردا جمع و جور می‌کنند و سر جایشان می‌گذارند. اگر شب بیدار بمانید ـ که البته نمی‌توانید ـ می‌بینید که مادرتان این کار را می‌کند. خیلی تماشایی است! درست مثل مرتب کردن کشوها می‌ماند. کنار تخت شما زانو می‌زند و با لبخندی طولانی به محتویات ذهن شما نگاه می‌کند و مبهوت می‌ماند که اینها را از کجای زمین برداشته‌اید. کشفیات تلخ و شیرینی می‌کند و بعد آنها را مثل بچه‌گربه‌ای ناز روی گونه‌اش می‌فشرد و با شتاب دور از نظر جایشان می‌دهد. صبح که بیدار می‌شوید، می‌بینید احساسات زشت و شیطانی در ته ذهنتان بسته شده و در عوض در هوای خوب بالای ذهنتان افکاری قشنگ پراکنده است و آماده برای استفاده‌ی شماست.
نون
ـ شما کجا زندگی می‌کنید؟ ـ دومین پیچ به سمت راست و بعد مستقیم تا خودِ صبح!
نون
پیتر هم نمی‌دانست و چون او نمی‌دانست، بقیه‌ی افراد هم حق نداشتند بدانند.
نون
ـ گاهی از خودم می‌پرسم آیا واقعاً پرواز کردم؟ ـ بله، مامان! تو پرواز کردی. چرا حالا نمی‌توانی؟ ـ چون دیگر بزرگ شده‌ام. بزرگ‌سال‌ها راه و روش پرواز کردن را از یاد می‌برند. ـ چرا از یاد می‌برند؟ ـ چون برای پرواز کردن باید بی‌گناه و شاد و بی‌عاطفه باشی و بزرگ‌سال‌ها به اندازه‌ی کافی شاد و بی‌گناه و بی‌عاطفه نیستند. ـ کاش من بی‌گناه و شاد و بی‌عاطفه باشم!
نون
وندی هم بزرگ شد و ازدواج کرد. نگران نباشید او از آن دخترانی بود که دوست دارند بزرگ شوند. او حتی زودتر از دختران هم‌سن و سالش بزرگ شد و پیتر برایش غبار کوچکی شد میان جعبه‌ای که اسباب‌بازی‌های کودکی‌اش را در آن نگه می‌داشت.
نون
ـ من جوانی‌ام، من نشاطم، من پرنده‌ای کوچکم که تخمش را شکسته است. هوک غمگین با شنیدن این جواب فهمید که پیتر ذره‌ای نمی‌داند کیست و این ندانستن، اوج خوش‌فرمی بود.
نون
هر کودکی انتظار دارد با او منصفانه‌تر رفتار شود و وقتی خودش عادلانه رفتار می‌کند، حق دارد از طرف مقابل نیز انتظار رفتار عادلانه داشته باشد. اگر چنین رفتاری با او نکنند، دیگر هرگز همان کودک نخواهد بود. این برای همه پیش می‌آید، جز پیتر که همیشه رفتار غیرمنصفانه می‌بیند و همیشه فراموش می‌کند. پس هر بار برایش مثل اولین بار است. این فرق اصلی او با پسرهای دیگر است!
نون
جان بیشتر حیرت کرد: «برای وندی؟ چرا؟ او که فقط یک دختر است؟» کرلی جواب داد: «برای همین ما به او خدمت می‌کنیم.» پیتر گفت: «بله و شما هم باید به او خدمت کنید.»
نون
همه‌ی بچه‌ها بزرگ می‌شوند، به جز یکی!
Sophie
ـ و اسم شما چیست؟ ـ پیتر پن. وندی مطمئن بود که اسمش باید پیتر باشد ولی این نام به نظر خیلی کوتاه می‌رسید. ـ فقط همین؟! و پیتر محکم گفت: «بله.» و برای نخستین بار احساس کرد که نامش کوتاه است. وندی مویرا اَنجلا گفت: «بله، معذرت می‌خواهم.» پیتر در حالی که نفس عمیقی می‌کشید، گفت: «مهم نیست.» ـ شما کجا زندگی می‌کنید؟ ـ دومین پیچ به سمت راست و بعد مستقیم تا خودِ صبح!
Sophie
می‌دانی، وندی! اولین بچه‌ای که متولد شد و خندید، خنده‌اش هزاران تکه شد و آن تکه‌ها در فضا پراکنده شدند و این آغاز خلقت پری‌ها بود.
Sophie
ـ او عاشق وندی است. من هم شیفته‌ی وندی‌ام. ما هر دو نمی‌توانیم او را دوست داشته باشیم!
Sophie
می‌دانی چرا پرستوها روی لبه‌ی بام خانه‌ها لانه می‌سازند؟ چون می‌خواهند قصه بشنوند.
Fatemeh_Tohidi

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
تومان