بریدههایی از کتاب فرانکشتاین در بغداد
۳٫۸
(۱۳)
اتفاقات زیادی داشت رخ میداد و هادی دستفروش چیزی جز راه عبوری برای آن اتفاقات نبود. مثل پدر و مادری نادان و ساده که پیامبر یا آزادیبخش یا رهبری شرور را بهدنیا میآورند. درواقع آنها خالق طوفانی که از پسشان میآمد نبودند و فقط مجرایی برای یک جریان بودند که از آنها قویتر و پرمعناتر بود.
Hanieh Sadat Shobeiri
«قوانینی هستند که انسان از آنها بیخبر است. این قوانین دائماً فعال نیستند. مثل قوانین فیزیکی که طبق آنها بادها میوزند و باران میبارد و سنگها از روی کوهها به زمین میافتند یا قوانین دیگری که بهدلیل تکرار شدن، انسان آنها را زیر نظر میگیرد و دربارهشان تحقیق میکند و برایشان تعریف مشخصی ارائه میدهد. قوانینی هستند که جز در شرایط ویژه فعال نمیشوند و وقتی اتفاقی براساس این قوانین میافتد، انسان تعجب میکند و میگوید که این اتفاق غیرعادی است، خرافات است یا در بهترین شرایط میگوید که معجزه است؛ اما اعتراف نمیکند که قانونی را که باعث آن اتفاق شده نمیشناسد. انسان موجودی بسیار مغرور است و هرگز به نادانیاش اعتراف نمیکند.»
Ahmad
همه میدانستند که او دروغگوست و حتا اگر قسم بخورد که صبحانه نیمرو خورده، لازم است برای این حرفش شاهد بیاورد تا دیگران باور کنند، چه برسد به یک جسد لخت ساختهشده از بقایای کشتهشدگان انفجارها.
Hanieh Sadat Shobeiri
شاید رفته بود تا صحنههای واقعی را برای فیلم آیندهاش که مدام دربارهٔ آن وراجی میکرد تهیه کند، شاید فیلم دربارهٔ رابطهٔ پول با سیاست و نفت بود، در سفری که درحقیقت فرار از حالوهوای مذهبی داخل بغداد بود که زندگی عادی را مختل میکرد، شاید چند صحنه در بستر را هم به آن اضافه میکرد، صحنههایی کاملاً واقعی برای فیلم بزرگش!
Hanieh Sadat Shobeiri
هر روز بهخاطر ترس از مرگ میمیریم.
Ahmad
بهترین راه برای در امان بودن از بدی اینه که نزدیکش باشی
Ahmad
تغییراتی که برای دوست قدیمیاش پیش آمده بود میخندید. میدید که محمود به سویی دیگر میرود. به آن سمتی که از بزرگترین مشخصاتش مرگ احساسات و فکر کردن به سود و زیان، بهجای پاسخگویی به ندای باطن بود. وقتی محمود به این حرفها میخندید، فرید با لحنی قضاوتگرانه به او میگفت: «حالا داری ادای اونا رو درمیآری، داری سعی میکنی مثل اونا بشی. اونی که تاج روی سرش بذاره، حتا برای امتحان کردن، بعداً دنبال قلمرو میگرده.»
Ahmad
سرتیپ درحالیکه آهی پر از دود کشید گفت: «وقتی سیگاری بودم خیلی خوشحالتر بودم. از وقتی سیگار رو ترک کردم همهچی خراب شد. الان فقط چندتا پُک برای خوششانسی میزنم. همین.»
Hanieh Sadat Shobeiri
ای کسانی که این صدا را میشنوید، اگر شهامت آن را ندارید که در انجام مأموریت درخشانم به من کمک کنید، دستکم تلاش کنید که مانعی بر سر راهم ایجاد نکنید.»
نویسا
ناهم و اسبش کشته شدند درحالیکه گوشتشان باهم مخلوط شده بود.
Ahmad
دو نقاب پیدا کرده بود. بهمحض تنها ماندن چهرهای بهشدت اندوهگین به خود میگرفت که هیچ شباهتی به او نداشت.
Ahmad
ساعتها روی پیادهرو نشست و سیگار کشید. خیال میکرد ممکن است خودرویی حاوی بمب یا بمبی دستساز هرآن منفجر شود و احتمال مردنش بیشتر است اگر روی پیادهرو بنشیند. همانجا نشست تا هوا تاریک شد، درحالیکه غرق در این فکر بود که دهها بمبِ جاسازی شده در طول روز منفجر یا خنثی میشوند و حتا یک روز بدون جاسازی بمب در یک خودرو نمیگذشت. پس چرا خبر مرگ دیگران را از اخبار میشنید اما خودش هنوز زنده بود؟ باید روزی او را هم در اخبار نشان میدادند. این سرنوشت حتمی او بود.
Ahmad
زمان دشمن من بود. چون برای انجام مأموریتم کافی نبود.
Ahmad
«در هرکدام از ما نسبت مشخصی از جرم در مقابل بیگناهی وجود دارد. شاید کسی که در اثر خیانت و بیهیچ خطایی کشته شده است، امروز بیگناه باشد اما ده سال قبل، چون همسرش را به خیابان انداخته یا مادر پیرش را به خانهٔ سالمندان برده بود، چون برق و آب خانوادهای را، که کودک مریضی داشتند، قطع کرده و باعث مرگ کودک شده بود، مجرم بوده است، و برای دیگران هم همینطور...»
Ahmad
اثاثیهٔ هتلش را میفروخت تا بتواند به زندگی ادامه دهد. برای آنکه شکمش سیر شود، نه بیشتر نه کمتر. اما عزتنفس و حافظهاش، که مملو بود از تصاویر هتلش و ارتباطاتی که با مهمانان ویژه داشت، و گشادهدستی و بخششش به دیگران در سالهای گذشته، او را از آشکار کردن فاجعهای اقتصادی که در آن بهسر میبرد، حتا برای نزدیکترین دوستانش، منع میکرد. تلاش میکرد کار کند تا خودش را نجات دهد. نمیدانست باید چه کند. اما آماده بود تا هرگونه ماجراجویی یا خطری را در این راه انجام دهد. باید استوار باقی میماند و خودش را برای دیگران موضوع تمسخر نمیکرد
Ahmad
هادی دستفروش جوانی از ساکنان محلهٔ بابالشیخ را، که یک گاری چوبی داشت و اسبی آن را میکشید، با خود به هتل ابو اَنمار آورد و اثاثیهٔ فرسودهاش را جمع کرد. صندلیهای فلزی که تشکهایی از اسفنج و روکش چرم سرخرنگ داشتند پول قابلتوجهی به دستش دادند. اما اثاثیهٔ چوبی را بهسختی فروخت. باقیماندهٔ ده کمد لباس بودند که در حیاط خانهاش ردیف شده و موریانه به جانشان افتاده بود. باید تمیز و مجدد رنگآمیزی میشدند. پیش از آنکه بتواند دوباره آنها را برای فروش به بازار وسائل دستدوم ببرد، به تعمیرات زیادی نیاز داشتند.
این مسئله تا حدودی شامل کاشیهای سرویسهای بهداشتی و آینههای رنگورورفته هم میشد. بعضیها به آنها خندیده و بهتمسخر گفته بودند که متعلق به دوران پادشاهی هستند. اما هادی آنها را فروخت. نمیتوان دلایلی را که برخی از آدمها را به خریدن چنین چیزهایی سوق میدهد فهمید. اگر ابو اَنمار میفهمید که هادی دستفروش در مقابل فروش اثاثیهاش تقریباً چه مبلغی بهدست آورده بود، دچارِ حملهٔ قلبی میشد یا دستکم با او دعوا میکرد.
Ahmad
باید به بودن ادامه میداد تا جایی که راز گامهای بعدی را کشف کند.
Ahmad
دید که دست آن زن را گرفته بود و انگشتانش را به انگشتان زن گره زده بود. اندازهٔ دستانشان دقیقاً یکی بود. پوست زن از او روشنتر بود. دستها یکاندازه بودند و احساس کرد که زن هم انگشتان او را میفشارد. دو دست بههم پیوند خورده و تبدیل به چیز دیگری شده بودند که دیگر «دست» نبود، شکلی از ارتباط انرژی میان دو روح بود. اینجا دیگر مسئله مربوط به جسم نمیشد. جسم بهتنهایی کافی نبود. با او بهنرمی قدم برمیداشت، قدمهایی کوتاه و بیرمق. هنگام عصر بود وقتی آن دو از کنار هتل شرایتون بهسمت خیابان «ابینواس» قدم میزدند و نیازی به گفتن چیزی بههم نداشتند. دستها از گفتن هر حرفی ممانعت میکردند و مانند یک سیم برق نامهها و رمزهای بین روح آن دو را بدون نیاز به حرکت لبها منتقل میکردند
Ahmad
«تا حالا یه تیکه مدفوع طلایی دیدی؟ بهنظرت طلای قشنگی میشه یااینکه باز هم مدفوع میمونه؟»
Ahmad
خیلیها خانهها و مغازههایشان را از ترس دزدی یا قتل بهدلایل مختلف ترک میکردند چون گروههای مسلح در تمام محلهها و خیابانهای بغداد پخش بودند و فرج از تمام این فرصتها استفاده میکرد. او مسئول این نبود که کسی خانهاش را ترک کرده و به استان یا کشور دیگری گریخته است. بهنظر او اصلاً کار زنندهای نبود که به آن شخص وحشتزده پیشنهاد دهد که خانهاش را بخرد. خانه را با قیمتی بسیار کمتر از قیمت واقعیاش در شرایط عادی بهدست میآورد. اما این تجارت بود. کجای این کار اشتباه بود؟
Ahmad
یقیناً جنگ یک وضعیت اجتماعی و انسانی مطلوب نیست و نباید تا این حد در زندگی جاری باشد. ادبیات، هنر و تمام این مقولههای خلاق وظیفه دارند بهسوی دیگرِ زندگی، که حتا در زمانهٔ جنگ نیز آن را از یاد نبردهایم، اشاره کنند. باید به زندگیای بپردازند که دلتنگ آنیم. ما هرروز در حال از دست دادن فرصتی برای زنده ماندن، بنای خوشبختی و تعامل سودمند مشترک با همنوعانمان هستیم.
مریم
انتخاب فرانکشتاین آیا دلیلی بر ناامیدی شما از بهبود شرایط کشورتان است؟ آیا از امید خسته شدهاید؟
نوشتن شکلی از امید است. بعضی وقتها توصیف ناامنی کاملْ تلاشی است برای رهایی و گذشتن از امیدهای واهی و تقلبی. فرصتی برای بازسازی ذهن و روح برای آنکه به پیشواز آرزوهای بزرگتر و کاربردیتر برویم. گمان نمیکنم کسی توانایی پیشگویی این را داشته باشد که اوضاع عراق در آینده بهتر یا بدتر خواهد شد. اما زندگی جریان دارد. زیر سایهٔ ویرانی و جنگ و خشونت، همیشه شکلهای مختلف و متنوعی از زندگی جریان دارد. نگاه موزون نویسنده و هنرمند نباید فقط بهسوی سیاه زندگی اشاره کند. نباید ناامیدی را بهصورت یک ایدئولوژی به تصویر بکشد. بلکه باید به وجود منافذ، حفرهها و اختلالاتی در بدنهٔ هر عقیدهٔ محکم و ثابتی اشاره کند که دیدنی و قابللمس نیستند. بنابراین او همراه و همسوی این عقاید سخت و ثابت و جامد نیست، اگر این عقاید به یأس یا امید مطلق اشاره داشته باشد.
Ahmad
حجم
۳۶۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۳۶۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان