بریدههایی از کتاب قصههای بهلول
۴٫۲
(۳۰)
روزی خلیفه بر سبیل ظرافت از بهلول پرسید:
تا به امروز موجودی احمقتر از خود دیدهای؟
بهلول گفت: نه والله، این نخستین بار است که میبینم.
"Shfar"
روزی سکّهٔ طلایی در دست داشت و با آن بازی میکرد. شیّادی به او گفت: اگر این سکّه را به من بدهی، در مقابل ده سکّه به همین رنگ به تو میدهم.
چون سکّههای شیّاد را دید، دریافت که آنها از مس است. پس به شیّاد گفت: به این شرط میدهم که سه بار مثل خر، عرعرکنی. شیّاد پذیرفت و سه مرتبه عرعر کرد.
بهلول روی به شیّاد کرده و گفت: تو با این خریت فهمیدی که سکّهٔ من از طلاست، آن وقت توقّع داری من نفهمم که سکّه های تو از مس است؟
Aysan
گفتم: نان بسیار گران شده، برای آن دعا کن.
گفت: از گرانی نان باک ندارم، اگر چه یک دانهٔ گندم یا جو، به مثقالی از طلا یا نقره باشد، چه بر من است که خدای تعالی را بندگی کنم و بر اوست که روزی مرا برساند.
گنجینه
روزی عدّهای را دید که به دعای باران بیرون میروند و همهٔ اطفال مکتبها را با خود همراه میبرند.
پرسید: این طفلان را کجا میبرید؟
گفتند: تا دعا کنند، که ایشان بیگناهند و دعایشان مستجاب میشود.
گفت: اگر دعای ایشان مستجاب میشد، یک مکتبدار در همهٔ عالم زنده نمیماند.
Aysan
روزی در محضر خلیفه، با کسی درگوشی نجوا میکرد.
خلیفه پرسید: باز چه دروغی با هم میگویید؟
گفت: مدح جناب خلیفه میکنیم.
Aysan
شاعری مهملگوی، بهلول را گفت: چون به خانهٔ «کعبه» رسیدم دیوان شعر خود را برای تبرّک به «حجرالاسود» مالیدم.
بهلول گفت: اگر در آب زمزم میمالیدی بهتر بود.
Aysan
خواجهای توانگر و مغرور خواست با او ظرافتی کند.
پرسید: آیا هیچ شباهتی میان من و خودت میبینی؟
بهلول گفت: میان تو و خودم تشابهی عجیب میبینم و آن اینکه هردو، چیزی تهی و چیزی پر در خود داریم.
خواجه پرسید: آن چیست؟
بهلول گفت: آنچه تهی است جیب من و کلّهٔ توست و آنچه پر است جیب تو و کلّهٔ من.
Aysan
روزی بهلول به حضور خلیفه رفت، در حالیکه خلیفه بر تخت نشسته بود و دیگران ایستاده بودند. گفت:
السلام علیک یا الله
خلیفه گفت: من الله نیستم.
بهلول گفت:
السلام علیک یا جبرئیل.
خلیفه گفت: من جبرئیل نیستم.
گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا آن بالا رفته و نشستهای؟ تو هم به زیر آی و در میان مردمان بنشین.
reza
او را پرسیدند: راز طول عمر چیست؟
گفت: در زبان.
گفتند: چگونه است آن راز؟
گفت: هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز میگردد و هر چه زبان او دراز گردد، از عمرش کاسته میشود.
"Shfar"
روزی، خلیفه به بهلول گفت: چرا شکر خدای را بهجا نمیآوری که تا من بر شما حاکم شدهام، طاعون از میان شما برخاسته است؟
گفت: خداوند عادلتر از آن است که در یک زمان دو بلا بر ما گمارد.
منتظر
خواجهای توانگر، عمارتی رفیع میساخت و صدها عمله را صبح تا شام به کار داشته بود و به جای دستمزد بدانان نان خشک میداد، کسی از برابر عمارت میگذشت. بهلول را دید که ایستاده و مینگرد.
پرسید: اینجا چه خبر است؟
بهلول گفت: هیچ، نان میدهند و جان میستانند.
"Shfar"
روزی هارونالرّشید به اتّفاق بهلول به حمّام رفت.
خلیفه از بهلول پرسید: اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارون برآشفته گفت: دیوانه، لنگی که به خود بستهام فقط پنجاه دینار میارزد.
بهلول گفت: من هم فقط لنگ را قیمت کردم وگرنه خلیفه که ارزشی ندارد.
Aysan
روزی، خلیفه بهلول را احضار کرد که: خوابی دیدهام، میخواهم تعبیرش کنی.
بهلول گفت: چیست؟
خلیفه گفت: خواب دیدم به جانور وحشتناکی تبدیل شدهام و نعره زنان به اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود میبینم، درهم میشکنم و میبلعم.
بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم، فقط خواب تعبیر میکنم.
Aysan
چرا در عالمی بندی دلت را
که آخر خشت خواهد زد گِلت را
"Shfar"
روزی هارونالرّشید مبلغی، به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند. بهلول وجه را گرفت و لحظهای بعد آن را به خلیفه بازگردانید. هارون دلیل این امر را سؤال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاجتر و فقیرتر نیافتم؛ چونکه میبینم مأموران تو، به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج میگیرند و در خزانهٔ تو میریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است؛ لذا وجه را به خودت برگرداندم.
Aysan
روزی هارونالرّشید از بهلول پرسید: دوست داری خلیفه باشی؟
بهلول گفت: نه.
خلیفه گفت: چرا؟
بهلول گفت: به این دلیل که من تا به حال به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیدهام ولی تو که خلیفهای تاکنون مرگ دو بهلول را ندیدهای.
Aysan
شخصی که سابقهٔ دوستی با بهلول داشت، روزی الاغ او را به قرض خواست. بهلول گفت: الاغم در خانه نیست.
در این هنگام، صدای عرعر الاغ از طویله برخاست.
آن دوست گفت: تو که میگویی الاغت در خانه نیست، پس این صدا از کیست؟
گفت: تو با سابقهٔ پنجاه سال رفاقت حرف مرا باور نداری، ولی حرف الاغ را باور میکنی؟
Aysan
روزی عدّهای را دید که به دعای باران بیرون میروند و همهٔ اطفال مکتبها را با خود همراه میبرند.
پرسید: این طفلان را کجا میبرید؟
گفتند: تا دعا کنند، که ایشان بیگناهند و دعایشان مستجاب میشود.
گفت: اگر دعای ایشان مستجاب میشد، یک مکتبدار در همهٔ عالم زنده نمیماند.
"Shfar"
در تذکرهها، بهلول زیاد داریم، ولی بهلول معروف همان شخصی است که در زمان خلافت هارونالرّشید میزیسته و از شاگردان مخصوص امام صادق (ع) بوده است. بهلول از بستگان نزدیک و به روایتی برادر مادری هارونالرّشید بود که با وجود این قرابت و انتساب، به علیبنابی طالب (ع) و فرزندانش ارادت میورزید. زادگاه او شهر کوفه و نام اصلیاش را وهب بن عمرو نوشتهاند.
S
خواجهای توانگر، عمارتی رفیع میساخت و صدها عمله را صبح تا شام به کار داشته بود و به جای دستمزد بدانان نان خشک میداد، کسی از برابر عمارت میگذشت. بهلول را دید که ایستاده و مینگرد.
پرسید: اینجا چه خبر است؟
بهلول گفت: هیچ، نان میدهند و جان میستانند.
reza
به علم ناقص خودت غرّه مشو
"Shfar"
مسقطی گوید:
روزی از گورستان میگذشتم. بهلول را دیدم که بر بالای قبری نشسته با خاک بازی میکند. گفتم: سبب چیست که بیشتر اوقات در گورستان به سر میبری؟
گفت: نزد قومی بهسر میبرم که مرا آزار نمیرسانند و اگر از پیش ایشان غایب شوم، مرا غیبت نمیکنند.
گفتم: نان بسیار گران شده، برای آن دعا کن.
گفت: از گرانی نان باک ندارم، اگر چه یک دانهٔ گندم یا جو، به مثقالی از طلا یا نقره باشد، چه بر من است که خدای تعالی را بندگی کنم و بر اوست که روزی مرا برساند.
Aysan
بهلول گفت: آنانکه در آبادی هستند، آخر کجا روند؟
خلیفه گفت: اینجا آیند.
"Shfar"
اصل در طعام آن است که لقمه، حلال باشد وگرنه لقمهٔ حرام را به صد آداب هم تناول کنی، سبب تیرگی دل میشود و امّا سخن گفتن، باید برای رضای خدا باشد که اگر غرض، دنیا باشد، خاموشی بهتر از سخن گفتن است و امّا راجع به خفتن باید که در وقت خوابیدن بغض و کینه و حسد در دلت نباشد و در ذکر حق باشی تا به خواب روی.
Aysan
بهلول گفت: همانطور که از ترکیب آب و خاک سر آدم میشکند، از ترکیب آب و انگور هم متاعی به دست میآید که جز شر و فساد، چیزی از آن عاید نمیشود.
خلیفه از پاسخ آموزندهٔ بهلول، منفعل و شرمنده گردید و دستور داد بساط شراب را برچیدند.
Aysan
روزی خلیفه او را گفت: چندی است که سیاهی شب مرا به خوف میاندازد.
بهلول گفت: تا امروز نشنیده بودم کسی از چیزی که بدان مدیون است، بترسد.
"Shfar"
گفت: سخن راست از دیوانگان باید شنفت
"Shfar"
روزی بهلول به حضور خلیفه رفت، در حالیکه خلیفه بر تخت نشسته بود و دیگران ایستاده بودند. گفت:
السلام علیک یا الله
خلیفه گفت: من الله نیستم.
بهلول گفت:
السلام علیک یا جبرئیل.
خلیفه گفت: من جبرئیل نیستم.
گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا آن بالا رفته و نشستهای؟ تو هم به زیر آی و در میان مردمان بنشین.
"Shfar"
بهلول گفت: سؤال و جواب قیامت هم به همین طریق است. آنانکه در این جهان درویش بودند و از تجمّلات دنیوی بهرهای نداشتند، آسوده میگذرند و آنانکه پایبند تجمّلات بودند، به مشکلات گرفتار میشوند.
"Shfar"
از شاگردان مخصوص امام صادق (ع) بوده است. بهلول از بستگان نزدیک و به روایتی برادر مادری هارونالرّشید بود که با وجود این قرابت و انتساب، به علیبنابی طالب (ع) و فرزندانش ارادت میورزید
F313
حجم
۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
حجم
۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان