بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پدر‌کُشی | طاقچه
تصویر جلد کتاب پدر‌کُشی

بریده‌هایی از کتاب پدر‌کُشی

نویسنده:ملاحت نیکی
انتشارات:نشر نیماژ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۰از ۱ رأی
۱٫۰
(۱)
هر چیز رایگان وابستگی می‌آورد و استقلال فرد را می‌گیرد
kamrang
دو سه روز پیش، مینا قالب صابونی را که خریده بود توی جاصابونی‌اش گذاشت و گفت: «یک دونه بیشتر گیرم نیومد. نبش خیابون، جلو سوپر دریانی دیدن داره. مردم همدیگه رو جرواجر می‌کردن. گفتن دیگه برنج امریکایی قدغن شده، همه رو کول‌شون یه کیسه برنج! می‌دوئیدن ها! چه وضعی! آخر پاسدارها ریختن و دکون رو بستن! گفتن برنج‌ها رو خودمون توزیع می‌کنیم. می‌گم این‌ها همون مردم پارسال نیستن پس؟! چه‌شون شده؟!»
kamrang
پیرمرد کلاه پشمی‌اش را از زمین برداشته و تکانده و روی سرش گذاشته بود، آستین جرخورده‌ی کتش را روی سرشانه کشیده و پی انارهای پخش‌شده خم شده بود توی جوی آب و بی‌وقفه ناسزا می‌گفت. ناهید انارهایی را که کنار جدول افتاده بودند یک جا جمع کرد، بهرام ته سیگارش را پرت کرد توی جو و سراغ ترازو رفت. همان‌طور که میزان بودن شاهینش را امتحان می‌کرد پیرمرد را به حرف گرفت: «چی شد مشتی؟ چرا داغ کرده بودن؟ نکنه گرون‌فروشی می‌کردی؟» پیرمرد که با تخته‌ی شکسته‌ای انارهای توی جو را نگه داشته بود زارید: «می‌گن چرا گفتی شاه‌میوه! شاه‌میوه! خب بابا چهل‌ساله این کارمه! همیشه این وقت سال انار می‌آرم و داد می‌زنم انار ساوه! شاه‌میوه!»
kamrang
شلوغ بود و خیلی‌ها از قبل توی سالن جمع شده بودند. ناهید و شیرین جایی پیدا کردند و مثل بقیه روی زمین نشستند. با خاموش شدن چراغ‌ها از جلو صدای اعتراض بلند شد. یکی از ماموران کنترل اعلام کرد نور سالن کافی نیست و برای جلوگیری از حرکات خلاف باید چراغ‌ها روشن باشد. ناهید منتظر خواننده‌ی زن فیلیپینی بود، دلش تنگ شده بود برای شنیدن یک صدای نرم و مخملی. رادیو دیگر صدای خواننده‌های زن را پخش نمی‌کرد. بالاخره خواننده‌ی زن روی صحنه آمد. گونه‌های گرد و گندمگونش در نور سالن می‌درخشید. لبخند زد و دست‌هایش را رو به جمعیت باز کرد. صدای فریاد اعتراض از ردیف جلو و چهار گوشه‌ی سالن قاطی صدای همهمه‌ی استقبال و کف تماشاچی‌ها شد. چند نفر بلند شدند. ماموری روی صحنه رفت و فریاد زد: «قرار به اجرای خواننده‌ی زن نبود.»
kamrang
آخرین بار که رفیقانه قدم زدند کی بود؟ وقتی بهرام برای خداحافظی روی چشم‌های ناهید را بوسید و ناهید دستپاچه خودش را کنار کشید: «نه، رو چشم نه، جدایی می‌آره!» و بهرام خندید: «خرافاتی!» در این دو سال کی این‌همه از هم بی‌خبر مانده بودند؟ دو سال شده؟!
kamrang
کاش برود سر بهرام داد بزند، جیغ بزند، هوار بکشد. مثل همان روز اول آشنایی. موقعی که هنوز دست و دل آدم نمی‌لرزد مبادا دیگری ناراحت شود و هی نباید محافظه‌کاری کند و مواظب چیزی که برایش وقت گذاشته، باشد و آن چیز انگار از جنس بلور بوده و هی نازک و نازک‌تر شود تا کی بشکند و خلاص. خلاص هم که نه، هروقت به‌یاد بیاورد، دلتنگ شود و بی‌حوصله و هی به روز اولی که گرفتار هم شدند لعنت بفرستد.
kamrang
حرصش گرفت، از خودش، از این که تا امروز هر چه به دستش رسیده قاطی و بی‌نظم خوانده بود و هیچ کدام هم دردی از او دوا نمی‌کرد. رمان‌هایی که خوانده بود هم، هیچ چیز یادش نداده بودند. حتی عاشق شدن! نه عشقِ توی کتاب‌ها شبیه عشق‌های واقعی بود نه عاشق‌ها به آدم‌های طبیعی می‌بردند! مثلاً چرا همیشه فکر می‌کرد عشق واقعی خیلی از احساساتِ کریم، پسر سید آسیه، به خودش باشکوه‌تر است؟ و لابد کارهای عاشق‌های واقعی هم از تک و دو زدن‌ها و جان کندن‌های کریمِ سید آسیه، باشکوه‌تر است؟
kamrang

حجم

۸۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

حجم

۸۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۶,۰۰۰
۷۰%
تومان