بریدههایی از کتاب آرزوهای بزرگ
۴٫۳
(۷۵)
استلا! شرمندهام ولی ازاینبهبعد ما دیگر باهم دوست نیستیم.»
آسمان
آخر تکهنانی که در اتاقم پنهان بود مال دزدی بهحساب میآمد. آن را از غذاهای خواهرم برداشته بودم و اگر میفهمید که میخواهم چه کار کنم، تنبیهام میکرد.
آسمان
همهچیز در حال تغییر بودـ حالا چه من آماده بودم و چه نبودم.
mona
استلا گفت: «من همیشه به تو فکر میکنم.»
:)
استلا دخترِ اوست. به او گفتم که استلا دختر زیبایی شده است. لبخندی زد و دستم را فشرد و برای همیشه چشم برهم گذاشت.
Elahe Shams
دروغ گفتن دردی را از دلت دوا نمیکند، پیپ. دیگر دروغ نگو. بار کج به منزل نمیرسد، ولی اگر درست و صادقانه زندگی کنی، همهچیز درست میشود
MMST
مثال زدم: پسر معمولی و فقیری که توسط مرد خوشقلبی یک نجیبزاده شده. حالا چه اهمیتی داشت اگر او چند بار هم در زندگیاش اشتباه کرده باشد؟ اما حرفهایم در گوش کسی فرو نرفت.
۱۲۳۴
بعضیها فقط آهنگرند. من به درد این لباسها و این شهر نمیخورم. فکر نمیکنم دوباره به اینجا بیایم، ولی امیدوارم تو به دیدن ما بیایی.»
و بعد دستی به پیشانیام کشید و رفت. همینکه به خودم آمدم و فهمیدم که جوی عزیز دیگر هیچوقت به دیدنم نمیآید، بهسرعت به خیابان دویدم که پیدایش کنم، اما او رفته بود و من از طرز برخوردم با او سخت ناراحت بودم.
یه ادم:)
استلا گفت: «من همیشه به تو فکر میکنم.»
به استلا گفتم که من هم همیشه به یاد او بودهام و او پرسید که آیا میتوانم او را به خاطر آنهمه بدی سالهای گذشته ببخشم و البته که او را بخشیدم. حس میکردم تقدیر زندگی ما را برای همیشه به هم پیوند زده است. من و استلا دستدردست هم قدمزنان راه افتادیم و از خانهی اربابی دور شدیم.
پایان
Gorgi
سؤال نکن تا دروغی هم نشنوی
کتاب زندگی
وقتی به دنیا آمدم اسمم را فیلیپ پریپ گذاشتند. در بچگی تلفظ اسمم برایم مشکل بود. این شد که شدم پیپ و از همان بچگی پیپ صدایم زدند. مادر و پدر و پنج برادرم همگی وقتی که خیلی بچه بودم، مردند. حالا هر روزی که مثل امروز کنار قبرشان مینشینم، مادرم را با صورت ککیمکی و پدرم را با موهای فرِ سیاه تصور میکنم. میدانم اگر با خواهرم، خانم جو گارجری، زندگی نمیکردم، یتیمبودن بهمراتب سختتر میشد. خواهرم از من بیست سال بزرگتر و زن یک آهنگر بود. خانهمان هم کنار کارگاه آهنگری بود؛ جایی که جو تمام روز آتش بزرگی را روشن نگه میداشت و آهنگری میکرد.
شب کریسمس بود. باد سردی بهسمت باتلاق هجوم میبرد و در دوردست دریا به هم میپیچید. دندانهایم به هم میخوردند و میلرزیدم. دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و تنها کنار قبرشان در کلیسا ایستاده بودم. صدای باد و دریا مرا میترساند. نشستم و زدم زیرِ گریه که یکهو مردی سرم فریاد کشید: «ساکت باش و جُم نخور وگرنه پشیمان میشوی.»
Tasnim
جو مکثی کرد و بعد گفت: «دروغ گفتن دردی را از دلت دوا نمیکند، پیپ. دیگر دروغ نگو. بار کج به منزل نمیرسد، ولی اگر درست و صادقانه زندگی کنی، همهچیز درست میشود.»
یه ادم:)
حجم
۲۵۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۹ صفحه
حجم
۲۵۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۹ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۹,۰۰۰۴۰%
تومان