بریدههایی از کتاب کنار دریا
۳٫۷
(۴۰)
میخواستم بگویم همۀ دنیا منتظرت هستند؛ اما اشتباه بود. میدانم که هیچکس منتظرمان نیست. اما حق نداریم گهگاهی دروغ بگوییم؟ تبدیل بشویم به پری و به بچهها این شانس را بدهیم که خیالبافی کنند، چه اشکالی دارد؟
نازنین بنایی
و من خوب میدانم که این خنده به محض اینکه بزرگ شوید، ترکتان خواهد کرد.
POV
اما خب، نمیتوانیم در همهچیز خوب باشیم. نمیتوانیم همه کاری بلد باشیم. مُردم اینقدر این را برای مددکار اجتماعی تکرار کردم.
مریم
میخواستم به شب قبل برگردم. شبی بدون رؤیا و بدون بیخوابی. شبی که من را از خودم جدا میکرد. میخواستم دوباره به همان چالۀ بدون تهدیدی برگردم که درونش افتاده بودم؛ ولی برای همیشه گمش کرده بودم. دیشب شبی مثل بقیه داشتم؟ این همان چیزی است که هر شب به سراغشان میآمد؟ پاداشی به خاطر اینکه روزشان را به خوبی گذرانده بودند؟ من هیچوقت پاداشی نگرفتهام. خوابم چاقویی است که طنابهایی را که در طول روز ازشان آویزان میشوم، میبرد. رها شدم و دوباره همین ماجرا شروع شد. به جای برگشتن به شب قبل، کمی دورتر به عمق افکار سیاه یخزدهام رفتم. میشناختمشان. نمیخواستم آنجا بمانم، در آنها غوطهور شوم و غرق شوم.
نازنین بنایی
این اتاق هیچ ارزشی برایم نداشت. آنجا در گذر از بین دو دنیای ناشناخته بودم. این اتاق یک سالن انتظار بود، سالن گمشدهها. اطرافمان ازدحام بود. ازدحامی از قبل و بعد که ردپاهایی از خودشان به جا گذاشته بودند. در میان آنها چه کسی بودم؟ چهکار میکردم؟ چشمهایم را بستم و دیگر هیچجایی برای رفتن نداشتم. پرت شده بودم، در نوسان، مثل یک شیء کوچک بهدردنخور. این چیزها در سرم میچرخید، هلم میداد. این حس را خوب میشناختم. همانی است که قبل از فکرهای مزخرفم اتفاق میافتد. چیزی که مستقیماً من را به همانجایی که نباید بروم میبرد.
نازنین بنایی
فکرهایی هستند که تو را با خود مستقیماً به اعماق پرتگاه میبرند
POV
دیدن غم هیچوقت قشنگ نیست.
آوا داوودی فر
حدس بزنید به کجا رسیدیم! باور نمیکنید چه چیزی در انتظارمان بود! دریا، خودش است، دریا! درست در وسط شهر. اتفاق کمی نیست. اینکه دنبال کافه بگردی و اقیانوس را پیدا کنی. هر روز این اتفاق نمیافتد. یک غافلگیری حسابی بود.
مریم
یک لحظه احساس خوشبختی کردم. عجله داشتم که پسرها به رختخواب بروند، آرام. و فردا صبح شود، درست همانطور که برای بقیه میشود؛ آنهایی که شب میخوابند چون خسته هستند، چون ساعتبهساعت روزشان را پر میکنند و صبح بیدار میشوند، چون طبیعی است. باید این کار را کرد و آنها این کار را میکنند. نه مثل من که روز و شب را قاطی میکنم. وقتی بیدار میشوم که همه استراحت میکنند. از این گذشته وقتی بیرون میروم، همیشه با خودم فکر میکنم همۀ این آدمها کجا میروند. به سمت راست میروند، به سمت چپ، خیابانها را پشت سر میگذارند، حتی کسانی هستند که در حال راه رفتن با تلفن صحبت میکنند، چطور میتوانند اینقدر کار برای انجام دادن داشته باشند؟
نازنین بنایی
فردا پابرهنه روی شنهای ساحل راه خواهیم رفت. درحالیکه میخندیم، پاهایمان را در آب خواهیم کرد. پس چرا خوابم نمیبرد؟ حتی دیگر حس آواز خواندن هم نداشتم. گاهی وقتها همینطوری است که همهچیز افسردهام میکند. دیگر نمیدانم با خودم چهکار کنم. رؤیاهایم را در چه مسیری پیش ببرم. حتماً مسیرهایی برای دنبال کردن هست. مسیرهایی که خطرناک نیستند. بیحاشیهاند.
نازنین بنایی
دریانورد شجاع از کجا برمیگردی، کاملاً آرام! به خستگی این دریانورد فکر کردم، به خستگی سربازها، به خستگی همۀ دنیا. همۀ ما به کلی خسته بودیم، نبودیم؟ چه کسی دوست داشت صبحها بیدار شود؟ اگر دیگر به مردم حقوق نمیدادند، نصف بیشتر مردم در رختخوابشان نمیماندند؟ نه لزوماً... دریانوردان دریا را دوست دارند؛ حتی وقتی طوفانی است، حتی وقتی هوا بد است. و سربازها جنگ را دوست دارند... حتی در برف، حتی در گلولای... هیچکس به اندازۀ من اینقدر خسته و درمانده نیست. مگر یکبار آرزو نکرده بودم که با ماشینی تصادف کنم و پایم بشکند تا بالاخره دلیل خوبی داشته باشم که تنهایم بگذارند؟ بالاخره کی من را تنها میگذارند؟ فقط کمی مواد بدنم کم شده است. این همان چیزی است که قبل از خوردن داروهایم به خودم میگویم. کمتر از بقیه املاح دارم... شاید ساده باشد، شاید فقط همین باشد، کمی املاح بیشتر، کمی کمتر... دریانورد شجاع از جنگ برمیگردد، کاملاً آرام...
نازنین بنایی
آدم کاملاً آرام کسی است که از خودش دست میکشد. کسی که از خندیدن و از غرورش دست میکشد. کسی که بیخیال میشود، بیخیال هرچیزی. بهتر از آدم بیخیال مگر داریم؟ یا کمیابتر از آن؟ این آدمها بیشتر در آهنگها و فیلمها و تمام چیزهایی که نمیتوانیم لمس کنیم هستند. بانو، من از جنگ برمیگردم... بانو، من از جنگ برمیگردم... بلند شدم و درحالیکه قدمهایم را میشمردم، از آخرین طبقات بالا آمدم. سی و شش شماره. سی و شش شمارۀ ناچیز بین من و بچههایم فاصله بود.
نازنین بنایی
شبها ساعتها کش میآیند. همه به هم میچسبند. همه شبیه هم هستند. چیزی آنها را از هم متمایز نمیکند؛ برای همین است که شب آنقدر طولانی است و برای همین است که در آن گم میشویم. ساعتبهساعت شب میتواند آدم را دیوانه کند. انگار چشم آدم از جا درآمده باشد. تعادلمان را از دست میدهیم. و این ماه بدشکل که نمیتوانست تصمیم بگیرد یک ماه کامل باشد، حالا دیگر این ماه کمکم نمیکرد؛ چون پشتم نورش را پنهان میکرد. نه بخشش داشت و نه روشنایی. فکر کرده بودم طرف من است؛ اما در اعماق وجودم خوب میدانستم که همه من را ترک کرده بودند.
نازنین بنایی
مردم کلاً اینطوری هستند. همه منتظرند یک قدم اشتباه برداری تا بیفتی. به نظرم روی صابون راه میرویم. همین است. همه زندگیهای لیزی داریم.
مریم
کوین دستم را کشید و سرم داد زد دریا خیلی بلند نفس میکشد. گفتم نترس، فقط میخواهد بهت بگوید که چقدر از دیدنت خوشحال است. دلش برایت خیلی تنگ شده بود. من را میشناسد؟ همۀ دنیا تو را میشناسند کوین. میخواستم بگویم همۀ دنیا منتظرت هستند؛ اما اشتباه بود. میدانم که هیچکس منتظرمان نیست. اما حق نداریم گهگاهی دروغ بگوییم؟ تبدیل بشویم به پری و به بچهها این شانس را بدهیم که خیالبافی کنند، چه اشکالی دارد؟
hou.hou
شبها خوب نمیخوابم. نگرانی. نمیتوانم بگویم از چه چیزی. انگار چیزی روی من فشار میآورد... دقیقاً انگار کسی روی من نشسته باشد. انگار هیچکس نمیفهمد من اینجا هستم. روی من نشستهاند، انگار روی یک نیمکت نشسته باشند. میخواهم بلند شوم، مشت بزنم، جیغ بزنم. بیفایده است، همینطور روی من نشسته بودند. چه کسی میفهمد؟ شبها، خفهام میکنند. برای همین روزها بیشتر نیاز دارم دراز بکشم. کمی بخوابم. در طول روز میتوانم بدون نگرانی بخوابم. نه همیشه، اما گاهی پیش میآید. خوابی عمیق. توقفی که نه هیچ خاطرهای به جا میگذارد، نه هیچ دردی.
mary
نظر میرسد راهبانی هستند که بدون وقفه، شب و روز برای بدبختی این جهان دعا میکنند و جایشان را با هم عوض میکنند؛ چون این بدبختی هیچوقت تمامی ندارد.
mary
آدم کاملاً آرام کسی است که از خودش دست میکشد. کسی که از خندیدن و از غرورش دست میکشد. کسی که بیخیال میشود، بیخیال هرچیزی
mary
دلم میخواست کسی ازم چیزی بخواهد. هرچیزی، آهنگ، شکلک. دلم میخواست کسی مجبورم کند بلند صحبت کنم. دلم میخواست کسی من را ببیند
mary
شبها خوب نمیخوابم. نگرانی. نمیتوانم بگویم از چه چیزی. انگار چیزی روی من فشار میآورد... دقیقاً انگار کسی روی من نشسته باشد. انگار هیچکس نمیفهمد من اینجا هستم. روی من نشستهاند، انگار روی یک نیمکت نشسته باشند. میخواهم بلند شوم، مشت بزنم، جیغ بزنم. بیفایده است، همینطور روی من نشسته بودند.
POV
وقتی احساس تنهایی میکنم، فکر میکنم که مردم ناپدید شدهاند.
POV
اما خب، نمیتوانیم در همهچیز خوب باشیم. نمیتوانیم همه کاری بلد باشیم.
POV
زندگی مثل لانۀ مورچه است! آدمها رد میشوند، همدیگر را هل میدهند، گهگاهی به هم فحش میدهند یا با هم روبوسی میکنند. خوبی؟ خوبم! و بعد به آدمهایی که رد میشوند، نگاه میکنند.
POV
در کل آدمها منزجرم میکنند.
POV
ما هیچوقت آنطور که دیگران میخواهند، نیستیم.
POV
همۀ ما به کلی خسته بودیم، نبودیم؟
POV
دریانورد شجاع از جنگ برمیگردد، کاملاً آرام... همین «کاملاً آرام» است که خستگیاش را به این آهنگ منتقل میکند. آدم کاملاً آرام کسی است که از خودش دست میکشد. کسی که از خندیدن و از غرورش دست میکشد. کسی که بیخیال میشود، بیخیال هرچیزی.
POV
مردم کجا گریه میکنند؟ این سؤالی است که بیشتر وقتها از خودم میپرسم. عجیب است که هیچوقت در خیابان مردم را در حال گریهوزاری نمیبینیم. بیشتر از اینکه گریه کنند، با تلفن صحبت میکنند. شاید اگر بیشتر گریه میکردیم کمتر از همدیگر متنفر بودیم.
آوا داوودی فر
حجم
۱۰۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۰۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۶,۲۵۰
۱,۸۷۵۷۰%
تومان