
بریدههایی از کتاب دلاور مرد سیستان؛ بر اساس زندگی سردار شهید میرقاسم میرحسینی (قصهی فرماندهان ۲۲)
۴٫۵
(۶)
وقتی کار خلاف شرع میکنید، این اتفاقها هم میافتد. این فیلمها روی روح آدم تأثیر منفی میگذارد. اگر این چیزها را نبینید، خدا درهای دیگری از هستی را به رویتان باز میکند.
عشق کتاب
میرقاسم ادامه داد: «ما میجنگیم، حتی اگر صد بار برویم و دست خالی برگردیم. ما بر حسب تکلیف به میدان آمدیم، نه به شرط پیروزی. از اول قرارمان بر پیروزی نبود. گفتیم میرویم، یا دشمن را عقب میرانیم، یا به شهادت میرسیم.
1motahare
این ما هستیم که به عنوان نسلی که علمدار و پرچمدار حکومت عدل خدا شدهایم، باید همان مراحل، همان امتحانات، همان سختیها و همان مشقتها را داشته باشیم. همان حماسهها و همان مقاومتها را داشته باشیم تا به وظیفه دینی خود عمل کنیم. باید در این راه صلابت به خرج دهیم.
عشق کتاب
امروز تکرار تاریخ اسلام است. ما با پرچم سرخ شهادت به سپاه حسین میپیوندیم تا از یزیدیان نباشیم. بر فراز قبیله ما پرچم سرخ برافراشته شده تا به همه دینداران تاریخ بگوییم که راه ما راه حسین است و هدفمان هدف حسین
عشق کتاب
ابروهایش در هم بود. با عصبانیت گفت: «چرا رفتی روی سنگر؟! اگر خدای نکرده چیزی میشد...»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «معذرت میخواهم، ببخشید!»
گره ابروهایش باز شد. دست انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید. لبخند زد و گفت: «تو من را ببخش که بلند صحبت کردم. گفتم ممکن است خدای نکرده...»
پیشانیاش را بوسیدم و گفتم: «شما درست میگویی؛ من اشتباه کردم.»
دلش نمیآمد برود. میخواست هر طور شده از دلم دربیاورد. مطمئنش کردم که ناراحت نیستم تا با خیال راحت پیشروی را ادامه بدهد.
1motahare
گفت: «از شما بعید است این حرف. اما باشد، من دیگر نمیروم. ولی شما حاضرید تعهد بدهید که اگر من آمدم اینجا ماندم و از خانهام بیرون نیامدم، دیگر مرگ به سراغم نمیآید و نمیمیرم؟ باید قول بدهید که اگر اجلم رسید، او را برگردانید که من تا آخر زنده بمانم. میتوانید چنین کاری بکنید؟»
Ati
سیستان به آدمهای تحصیلکرده احتیاج دارد. فقر و کمآبی را فقط با درس خواندن و خدمت میشود حل کرد.
Ati
میرقاسم نفسش را با صدا بیرون داد. چماق را از زیر پیراهن بیرون آورد و گفت: «هر کاری بکنید، من توی سالن نمیآیم. شما هم به جای اینکه به هر کلکی من را بکشید آن تو، به فکر خودتان باشید.»
سر تکان داد و از سینما بیرون رفت.
مهدی و بقیه، شکستخورده، دنبالش راه افتادند. داشتند درباره شرطی که با رضا بسته بودند صحبت میکردند که میرقاسم برگشت و گفت: «در ضمن، شرطبندی هم خلاف شرع است!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
، بسمالله گفت و چند آیه از قرآن را خواند. بعد گفت: «آیاتی که از صحنههای نبرد تلاوت کردم، در تدریس مسائل تاکتیکی جنگ از آنها استفاده میشود و رزمندگان ما از این آیات و بسیاری از آیات دیگر در شیوههای جنگی استفاده میکنند. من ترجمه این آیات را میگویم: خداوند شما را به حقیقت در جنگ بدر یاری کرد و بر دشمن غلبه داد با آنکه شما از هر جهت در مقابله با دشمن ضعیف بودید. پس راه خداپرستی و تقوا در پیش بگیرید؛ باشد که شکر نعمتهای او بهجا آورید.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
، بسمالله گفت و چند آیه از قرآن را خواند. بعد گفت: «آیاتی که از صحنههای نبرد تلاوت کردم، در تدریس مسائل تاکتیکی جنگ از آنها استفاده میشود و رزمندگان ما از این آیات و بسیاری از آیات دیگر در شیوههای جنگی استفاده میکنند. من ترجمه این آیات را میگویم: خداوند شما را به حقیقت در جنگ بدر یاری کرد و بر دشمن غلبه داد با آنکه شما از هر جهت در مقابله با دشمن ضعیف بودید. پس راه خداپرستی و تقوا در پیش بگیرید؛ باشد که شکر نعمتهای او بهجا آورید.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ـ تو الان درس داری. وظیفهات این است که خوب درس بخوانی.
ـ مادرجان! خواهش میکنم شما دیگه این حرف را نزن. دایی بارها تو مدرسه صحبت کرده و گفته که برویم جبهه. تا حالا، به خاطر حرفهای دایی، کلی از دوستان من رفتهاند جبهه. اما من که خواهرزادهاش هستم، حتی یک بار هم به حرفش گوش نکردم. دایی که بدون فکر حرف نمیزند. حتماً شرایط آنجا جوری است که لازم بوده این طوری بگوید. فکر نمیکنم خون من از خون دوستانم رنگینتر باشد، هست؟
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
فکری به ذهنش رسید و به دایی گفت: «اصلاً قاسم، تو خودت برای چی همیشه میروی جبهه؟ مگر سند جبهه را به اسم تو زدند؟! بگذار بقیه بروند. برای چه جانت را به خطر میاندازی!»
دایی چای را سر کشید. استکان را در سینی گذاشت و گفت: «از شما بعید است این حرف. اما باشد، من دیگر نمیروم. ولی شما حاضرید تعهد بدهید که اگر من آمدم اینجا ماندم و از خانهام بیرون نیامدم، دیگر مرگ به سراغم نمیآید و نمیمیرم؟ باید قول بدهید که اگر اجلم رسید، او را برگردانید که من تا آخر زنده بمانم. میتوانید چنین کاری بکنید؟»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
دایی خندید و گفت: «اولاً من هر کاری میکنم، به خاطر خداست. ثانیاً، الان غذا را ردیف میکنم، نگران نباش.»
روی شانهام زد و گفت: «اخم نکن!»
لبخند زدم. باید حدس میزدم غذایی را که برای دایی نگه داشتهاند، به من نمیدهند. حتماً اگر خودش میرفت، سهمیه هر دومان را به او میدادند.
بلند شد. از داخل کمد یک بشقاب و قاشق برداشت. مطمئن شدم که برایش غذا نگه داشتهاند، فقط به من اعتماد نکردند.
کنار سفرهای که هنوز پهن بود، نشست. تهمانده غذای بشقابها را جمع کرد و گفت: «بفرما! ببین چقدر غذا کنار گذاشتهاند. بیا جلو.»
خندید و با اشتها شروع کرد به خوردن.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حجم
۴۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۴۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
قیمت:
۲۶,۰۰۰
۱۳,۰۰۰۵۰%
تومان