بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرگ/ خدا | طاقچه
تصویر جلد کتاب مرگ/ خدا

بریده‌هایی از کتاب مرگ/ خدا

نویسنده:وودی آلن
انتشارات:نشر بیدگل
امتیاز:
۴.۷از ۲۰ رأی
۴٫۷
(۲۰)
بیل: دیوونه‌ها این‌جورن. اونا با هرچیزی منطقی برخورد می‌کنن، غیر از یه چیز... نقطه‌ضعفشون، که همون دیوونگی‌شونه.
نورا
دیابتیس: آزادی چه تحفه‌ای با خودش می‌آره؟ خطر! امنیت در اینه که آدم موقعیت خودش رو بشناسه. دوریس، مگه نمی‌بینی دولت‌مردها هر هفته حرفشون رو عوض می‌کنن، رهبرای سیاسی همدیگه رو به قتل می‌رسونن، شهرها غارت می‌شن، مردم زجر می‌کشن. وقتی یه جنگ پیش می‌آد، خیال می‌کنی کی کشته می‌شه؟ آدمای آزاد. ولی ما جونمون در امانه، چون مهم نیست کی به قدرت می‌رسه. هر کی باشه فقط از ما خرکاری می‌خواد.
رها
مُردن آدمو تشنه نمی‌کنه، مگه اینکه طرف قبلش ماهی‌دودی خورده باشه.
saaadi_h
اگر یه درخت توی جنگل سقوط کنه و هیچ‌کس اون دوروبر صدایی نشنوه، اصلاً از کجا می‌شه فهمید صدایی داشته؟
saaadi_h
اگه من چیزی رو با چشمای خودم ببینم، دلم می‌خواد فکر کنم اون وجود داره. می‌خوام بگم اگه این حقیقت داشته باشه، ممکنه همه‌شون همین‌طور باشن... همه‌شون سوخته باشن، ولی خبرها دیر به ما می‌رسه.
saaadi_h
بازیگر: بذار بهت یادآوری کنم که ما در زندگی واقعی وجود نداریم. نویسنده: منظورت چیه؟ بازیگر: محض اطلاعت، خودمون کاراکترهای نمایشی هستیم
Mohammad Hassan Hajivandi
بازیگر: آره. قضیه خیلی فلسفیه، مگه نه؟ نویسنده: نه تنها فلسفی، بلکه احمقانه‌س!
Mohammad Hassan Hajivandi
اگه خبر خوش نباشه، هیچ‌وقت واسه گفتنش مناسب نیست.
غریو دیو توفان
اما اگه قرار باشه خدا همه رو رستگار کنه، دیگه انسان جوابگوی اعمال خودش نیست.
غریو دیو توفان
من شخصاً خبر ندارم. هرچند شنیده‌ام که ممکنه توی مریخ حیات وجود داشته باشه، ولی اونی که اینو به من گفت فقط تو کارِ فروش لباس زیر بود.
pejman
وحشتناک. واسه همین از نمایش خودم زدم بیرون. فرار کردم. اوه، نه اینکه آقای تنسی ویلیامز نویسندۀ بزرگی نباشه‌ها، نه، ولی عزیزجونم، اون منو وسط یه کابوس وحشتناک ول کرد به امان خدا. آخرین چیزی که یادمه اینه که دو نفر غریبه که یکیشون یه استریت جَکِت دستش بود داشتن منو با خودشون می‌بردن. وقتی از خونۀ کووالسکی اومدیم بیرون، دستمو کشیدم و دررفتم. انگار سر از یه نمایش دیگه درآوردم. یه نمایش که توش خدا وجود داره... یه جایی که بالأخره به آرامش برسم. واسه همینه که باید بذارین بیام تو نمایشتون و اجازه بدین زئوس، زئوس جوان و خوش‌تیپ با صاعقه‌هاش جشن و آتیش‌بازی راه بندازه.
Hossein
دیابتیس: نیویورک؟ همه‌جا همین‌طوره. داشتیم با سقراط تو بخش مرکزیِ آتن قدم می‌زدیم که دوتا جوونکِ اسپارتی از پشتِ آکروپولیس پریدن بیرون و پولامونو خواستن. زن: چطور شد؟ دیابتیس: سقراط با یه منطق ساده بهشون ثابت کرد که شر، فقط جهل نسبت به حقیقته. زن: بعد؟ دیابتیس: بعدم اونا زدن دماغشو شکستن.
Hossein
دیابتیس: نیویورک؟ همه‌جا همین‌طوره. داشتیم با سقراط تو بخش مرکزیِ آتن قدم می‌زدیم که دوتا جوونکِ اسپارتی از پشتِ آکروپولیس پریدن بیرون و پولامونو خواستن. زن: چطور شد؟ دیابتیس: سقراط با یه منطق ساده بهشون ثابت کرد که شر، فقط جهل نسبت به حقیقته. زن: بعد؟ دیابتیس: بعدم اونا زدن دماغشو شکستن.
Hossein
نویسنده: دلم می‌خواد واسه یه بارم شده مسابقه رو ببرم. تا نمرده‌ام واسه فقط یه دفعه هم شده دلم می‌خواد جایزۀ اولو برنده بشم. شراب‌های مُفتش برام اهمیتی نداره‌ها، مهم برام افتخارشه. بازیگر: (با الهامی ناگهانی) چطوره پادشاه یهو تغییر عقیده بده؟ این یه ایدۀ امیدوارکننده‌س. نویسنده: اون هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنه. بازیگر: (گولش می‌زند.) اگه ملکه مجابش کنه؟ نویسنده: نمی‌کنه. اون یه سگه. بازیگر: اگه لشکریان تروا تسلیم بشن چی؟ نویسنده: اونا تا پای مرگ می‌جنگن.
بید مجنون
نویسنده: مادامی که انسان حیوانی ناطقه، و به‌عنوان یه نویسنده، من نمی‌تونم کاراکتری رو داشته باشم که روی صحنه کارایی بکنه که توی زندگی واقعی‌اش نمی کنه. بازیگر: بذار بهت یادآوری کنم که ما در زندگی واقعی وجود نداریم. نویسنده: منظورت چیه؟ بازیگر: محض اطلاعت، خودمون کاراکترهای نمایشی هستیم که همین الآن توی یکی از تئاترهای برادوِی داره اجرا می‌شه. از دستِ من دلخور نباش، اونو من ننوشته‌ام. نویسنده: ما کاراکترهای یه نمایشیم و به‌زودی قراره نمایشِ منو تماشا کنیم که بهش می‌گن نمایش در نمایش. و اونام دارن ما رو تماشا می‌کنن. بازیگر: آره. قضیه خیلی فلسفیه، مگه نه؟ نویسنده: نه تنها فلسفی، بلکه احمقانه‌س!
بید مجنون
نویسنده: باورنکردنیه، مگه نه؟ ما دوتا یونانیِ باستان توی شهر آتِنیم که داریم نمایشی رو که من نوشته‌ام و تو توش بازی می‌کنی تماشا می‌کنیم،‌ و اونام از محلۀ کوئینز یا یه خراب‌شدۀ دیگه‌ای مثل اون اومدن و دارن ما رو توی یه نمایشِ دیگه تماشا می‌کنن. اگه اونا هم خودشون کاراکترای یه نمایشِ دیگه باشن چی؟ و یکی دیگه هم اونا رو تماشا کنه؟ یا اگه اصلاً وجود خارجی نداشته باشیم و همه‌مون زاییدۀ خیال یه نفر دیگه باشیم چی؟ یا از همه بدتر، اگه فقط اون آقای چاق و چلۀ ردیف سوم وجود خارجی داشته باشه چی؟ بازیگر: حرف منم همینه. اگه دنیا مبتنی به عقل نباشه و مردم اختیار چیزی رو نداشته باشن چی؟ اون وقت می‌تونیم پایانشو عوض کنیم و لازم نیس از هیچ نظر تثبیت‌شده‌ای تبعیت کنیم. متوجه شدی؟
بید مجنون
اما اگه قرار باشه خدا همه رو رستگار کنه، دیگه انسان جوابگوی اعمال خودش نیست. بازیگر: اون وقت تعجب می‌کنی چرا به مهمونی‌های بیشتری دعوت نمی‌شی...
javadazadi
دیابتیس: نیویورک؟ همه‌جا همین‌طوره. داشتیم با سقراط تو بخش مرکزیِ آتن قدم می‌زدیم که دوتا جوونکِ اسپارتی از پشتِ آکروپولیس پریدن بیرون و پولامونو خواستن. زن: چطور شد؟ دیابتیس: سقراط با یه منطق ساده بهشون ثابت کرد که شر، فقط جهل نسبت به حقیقته. زن: بعد؟ دیابتیس: بعدم اونا زدن دماغشو شکستن. زن: فقط امیدوارم پیغامی که واسه پادشاه آوردی شامل خبرای خوب باشه.
javadazadi
جینا: تا اونجایی که ما می‌دونیم، اون ستاره میلیون‌ها سال پیش ناپدید شده، ولی نورش در هر ثانیه ۱۸۶ هزار مایلو طی کرده تا رسیده به ما. کلاینمن: یعنی می‌خوای بگی الآن اون ستاره ممکنه دیگه اونجا نباشه؟ جینا: همین‌طوره. کلاینمن: با اینکه من با چشمای خودم می‌بینمش؟ جینا: همین‌طوره. کلاینمن: این خیلی وحشتناکه، چون اگه من چیزی رو با چشمای خودم ببینم، دلم می‌خواد فکر کنم اون وجود داره. می‌خوام بگم اگه این حقیقت داشته باشه، ممکنه همه‌شون همین‌طور باشن... همه‌شون سوخته باشن، ولی خبرها دیر به ما می‌رسه. جینا: کلاینمن، کی می‌دونه چی واقعیه؟ کلاینمن: چیز واقعی اون چیزیه که می‌شه با دست لمسش کرد.
نورا
دوریس: (به تماشاگران اشاره می‌کند.) می‌خوای بگی اینا هم خیالی‌اَن؟ (لورنزو سر تکان می‌دهد.) یعنی اونا در مورد انجام خواسته‌هاشون اختیاری ندارن؟ لورنزو: خودشون فکر می‌کنن مختارَن، ولی اونا همیشه کاری رو انجام می‌دن که بِهِشون تکلیف می‌شه.
نورا
دیوونه‌ها این‌جورن. اونا با هرچیزی منطقی برخورد می‌کنن، غیر از یه چیز... نقطه‌ضعفشون، که همون دیوونگی‌شونه.
غریو دیو توفان
بیشتر وقتا مردم فکر می‌کنن واقعیت رو درک کرده‌اند، درحالی‌که به یه چیز جعلی واکنش نشون داده‌اند.
غریو دیو توفان
اگه خبر خوش نباشه، هیچ‌وقت واسه گفتنش مناسب نیست
|ݐ.الف
دکتر: کلاینمن، تو به تناسخ اعتقاد داری؟ کلاینمن: چی هست؟ دکتر: تناسخ... اینکه آدم در قالب یه چیز دیگه به زندگی برگرده. کلاینمن: مثل چی؟ دکتر: اِ ... اَم... یه موجود زندۀ دیگه. کلاینمن: منظورت چیه؟ مثلاً یه حیوون؟ دکتر: آره. کلاینمن: یعنی مثلاً بازگشت مجدد آدم به زندگی در قالب یه قورباغه؟ دکتر: فراموش کن کلاینمن. حالا من یه چیزی گفتم. کلاینمن: ببین، هرچیزی امکان داره، ولی تصورش مشکله که یه آدمی که توی زندگیش رییس یه شرکت بزرگ بوده به شکل یه سمور به زندگی برگرده.
hosseini
جان: براش یه خرده آب بیارین. کلاینمن: آب می‌خوام چی‌کار؟ جان: فکر کردم تشنه‌ته. کلاینمن: مُردن آدمو تشنه نمی‌کنه، مگه اینکه طرف قبلش ماهی‌دودی خورده باشه.
علیرضا
بدشانسیتون زده و شماها رو وودی آلن نوشته. فکرشو بکنید اگه شکسپیر شماها رو می‌نوشت چی می‌شد!
Morteza Ghaffari

حجم

۶۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۰۷ صفحه

حجم

۶۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۰۷ صفحه

قیمت:
۶۸,۰۰۰
تومان