- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب پخمه
- بریدهها
بریدههایی از کتاب پخمه
۴٫۲
(۲۳)
ـ آدم حسابی، توی این مملکت کی از گرسنگی مرده که تو دومیاش باشی؟!!
نمیدونستم چه جوابی بدم. قضیه رو به جایی کشونده بود که من هر جوابی میدادم حداقل به ده سال زندان محکوم میشدم. ناچار سکوت کردم.
a m i r
این مردم اخلاق عجیبی دارند، بعضی وقتها چنان امر بر خودشون مشتبه میشه که دروغهای خودشون رو هم باور میکنند.
|قافیه باران|
تو رو به خدا فکرش رو بکنید! این همه مسلمون تو فقر و بدبختی غوطه میخورند و کسی به فکرشون نیست، ولی برای یه نفر مسیحی که مسلمون شده چهقدر ابراز علاقه میکنند. حالا اگه من بگم «آلمانی و مسیحی نیستم و برادر دینی شما و اهل مملکت شما هستم آیا باز هم حاضرند به من کمک کنند؟ مسلماً نه!»
میشه گفت کتابخوان
خلاصه اینقدر به من محبت کرد که درد و رنج زندان را فراموش کردم. وقتی دو تا از سیگارهای اعلا و خوشبو را آتش زد و به دست من داد، بدون مقدمه پرسیدم:
ـ شما چرا زندون اومدهاید؟
ـ برای خاطر کتلت!
من تعجب کردم و پخمه درحالیکه با صدای بلند میخندید ادامه داد:
ـ جدی میگم. تمام بدبختی من از چند تیکه کتلت شروع شد!!!
سپیده
گلیم بخت کسی را که بافتهاند سیاه/ به آب زمزم وکوثر سفید نتوان کرد
Mhsn_Ghrb
اگر کسی پخمه را نمیشناخت خیال میکرد آدمحسابی است!
پالتو پشم شتر، دستکشهای چرمی، کتوشلوار سیاه و کفشهای براقش مثل میلیونرها میماند.
بهمحض اینکه وارد بند شد با تمام بروبچهها دست داد و احوالپرسی کرد و بعد مثل کسی که به خانهی خودش آمده، یکراست رفت توی اتاق و لباسهایش را درآورد و رفت حمام!!
سپیده
من فقط یک عیب بزرگ داشتم، هر کاری به من رجوع میکردند با جدیت انجام میدادم... رشوه نمیگرفتم... به کسی التماس نمیکردم... بیشرف نبودم... به همین جهت هر دری به رویم بسته میشد و کسانی که سرشان را از لای آن درها بیرون آورده بودند نمیگذاشتند من داخل شوم.
Fatemeh7
بعدها دلیلش را فهمیدم. انسانهای زیردست و توسریخورده که زیر قیود اجتماع له شدهاند دوست دارند آدمهای طبقات بالا را هم با خودشان توی این گودالهای تاریک و سیاه بکشند.
دلشان به این خوش است که اگر آنها زجر میکشند، محرومیت میبینند، یکعده هم از نورچشمیها مزهی این زندگیها را بچشند. فکر میکنند با این وضع انتقام آنها گرفته شده و مقداری از دردهایشان به کول آنها میافتند!
اسم ژنرالزادهی من هم یکی از همین انتقام گرفتنها بود. وقتی یکعده زندانی مرا به اسم ژنرالزاده صدا میکردند و بهنظرشان میآمد یکی از فرزندان آنها در میان اینهاست دلشان تسکین پیدا میکرد.
جودی اَبوت
با لحن مخصوص و مؤدبی صدا کرد:
ـ آقا، بفرمایید اینجا.
همهی زندانیها به من نگاه کردند. من که مثل بچهها غریبی میکردم و گوشهای ایستاده بودم، دست و پایم را گم کردم. پخمه بلندتر گفت:
ـ بفرمایید آقا. اینجا همه با هم برادرند..
سپیده
شیوهی عزیز نسین برای نوشتن داستانهایش اینگونه بود که برای هر موضوع پروندهی مخصوصی باز میکرد و هر وقت خبر خوب و مطلب جالبی پیرامون آن موضوع به دستش میافتاد که برای مایهی طنز مناسب باشد، آن مطلب را در آن پرونده قرار میداد و بهمرور مطالب دیگری نیز در آن زمینه جمعآوری میکرد. وقتی مطلب از هر جهت کامل شد، آن را بهصورت داستان تنظیم میکرد.
Ahmadreza
نمیدونم چرا وقتی شکم آدم سیر میشه یاد عشق و عاشقی میافته...
میشه گفت کتابخوان
عزیز نسین درمورد طنزنویسی نظریهی خاصی دارد. او معتقد است: همانطور که یک داروساز و شیمیست، گیاهها و داروهای مختلف را در قرع و انبیقها مخلوط میکند و از شیرهی آنها شربتهای شفابخشی میسازد، یک طنزنویس این کار را در مغزش انجام میدهد و بهجای گیاه و دارو و شربت، عادات، اخلاق، رفتار و گفتار جامعه را تجزیه و تحلیل میکند. منتهی بعضی اوقات، محصول یک طنزنویس بهقدری تند، تلخ و زننده از کار درمیآید که قابل تحمل نیست و ناچار طنزنویس مقاله را به صورتِ خائنین، زورگویان و بدکاران اجتماع تف میکنند.
هـ.ن
آدمها به مرور زمان دروغهای خودشون رو باور میکنند...
میشه گفت کتابخوان
از وقتی دموکراسی ایجاد شده بزرگی از بین رفته و هر آدم بزرگی که با مردم رفت و آمد کنه و بهشون روی خوش نشون بده احترامش کمتر میشه...
میشه گفت کتابخوان
این مردم اخلاق عجیبی دارند، بعضی وقتها چنان امر بر خودشون مشتبه میشه که دروغهای خودشون رو هم باور میکنند.
میشه گفت کتابخوان
وای به روزی که پردههای ریا و تزویر پاره شود.
میشه گفت کتابخوان
گلیم بخت کسی را که بافتهاند سیاه/ به آب زمزم وکوثر سفید نتوان کرد
میشه گفت کتابخوان
شما چرا زندون اومدهاید؟
ـ برای خاطر کتلت!
من تعجب کردم و پخمه درحالیکه با صدای بلند میخندید ادامه داد:
ـ جدی میگم. تمام بدبختی من از چند تیکه کتلت شروع شد!!! مدتهاست که انتقام همین کتلتها رو پس میدم
rain_88
ما انسانها تصور چیزی رو که نمیکنیم به سرمون میا
rain_88
بعد از چند سال فهمیدم دزدهای بزرگی که دزدهای کوچیک رو پرورش میدن، اگه از میزان و مقداری که براشون معلوم میکنند بیشتر بدزدند قابل اعتماد نیستند!
rain_88
حمالی کردن توی این مملکت پارتی لازم داره و اشتغال به اون بدون اجازه ممنوعه!!!
rain_88
«آخه اینم شد زندگی! آدم مث مهرهی تسبیح هی تو انگشتهای سرنوشت زیر و رو و بالا و پایین بیفته!»
rain_88
از دور که چشمم به خانهام افتاد دود از کلهام خارج شد، تمام درها و پنجرهها را شکسته بودند و خانقاهی که تا چند ساعت پیش زیارتگاه مردم این نواحی بود به صورت شهرهای ویران بعد از جنگ درآمده بود. خندهام گرفت و بیاختیار به یاد دیکتاتورها و حکومتهای پوشالی آنها افتادم.
rain_88
«چرا این همه مسلمون و برادر دینی توی مملکت ما ریخته و هیچکس به اونها کوچکترین توجهی نمیکنه اما برای من که به خیال خودشون خارجیام و تازه مسلمون شدم اینهمه بیدریغ خرج میکنند و جلسه و مهمونی و سور راه میندازند.»
خدا کنه این خبر به گوش مردم فقیر و بی چیز کشورهای خارجی نرسه و الا سیل مهاجرین گدا به کشور ما سرازیر میشه و صادرات جدیدی به تجارت و اقتصاد فقیر ما اضافه میشه.
اونوقت فقیرترین فرد کشور ما هم شلوارش رو درمیاره و پای اون تازهمسلمون خارجی میکنه!
خیلی تعجب میکنم که چهطور تا حالا فرنگیها به این فکر نیفتادهاند که بیان و مسلمون بشن و این همه استفاده ببرند.
اگه بگیم از قضیه خبر ندارند درست نیست. بارها شنیده و دیدهایم که هر وقت یکی از ما توی صندوقخونهی منزلش یه حرف پنهونی به زن و بچهاش بگه دو سه روز بعد رادیو و خبرگزاریهای اونها پخشش میکنن، پس چرا تو این مورد اونها اقدام جدی نکردهاند...؟!
BLACK ROSE
گاهی انسان توی زندگی به یه حقکشیهایی دچار میشه که کنترل اعصابش رو از دست میده و مث مستها که دلشون میخواد هر کسی رو گیر میارند عقدهی دلشون رو پیشش خالی کنند. اون هم میره پیش یکی از دوستاش که دردش رو بگه اما اون شخص کره. این آدم تلوتلو میخوره. ممکنه بیفته روش و اسباب دردسر براش بشه. برای نجات خودش یه لگد به او میزنه تا از خودش دور کنه.
وقتی هم لگد خوردی بیشتر کنترل اعصابت رو از دست میدی. با این حال خراب میری پیش یکی دیگه جریان رو بگی و از دوست اولی گله کنی، دومی محکمتر بهت لگد میزنه. میری از سومی کمک بگیری. اون میگه حتماً علتی داشته که اولیها زدنش. پس باید این رو با لگد دورش کرد.
حساب چهارمی و پنجمی و ششمی پاکه... چون تا میخوای قضیه رو بهشون بگی و از رفقای بیوفا گله کنی چنان با لگد میزننت که صد متر اونورتر با سر میخوری زمین.
اون وقته که آدم دیگه همهچیز رو زیر پا میذاره... دوستی، شرافت، وجدان و حتی عقلش رو. یهدفعه خودش رو به دیوونگی میزنه...
BLACK ROSE
حجم
۲۰۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۰۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان