بریدههایی از کتاب رونالدو ظهور یک برنده
۴٫۱
(۹۰)
«میدونی، همیشه یکی هست که کار رو برات سخت کنه، سوال اینجاست که چطور مقابلش عکس العمل نشون بدی.»
:)
از پشت سرش صدای سوتی شنید، برگشت، پدرش در حال برگشتن از آندورینا بود. خوزه دینیس دست تکان داد ساک ورزشی اش را روی زمین انداخت و دستانش را مانند عقابی بزرگ باز کرد.
کریستیانو فریاد زد «پدر!» و طرف پایین تپه شروع به دویدن کرد. وقتی رسید اجازه داد پدرش او را در آغوش بکشد. هیچ حسی بهتر از این برای کریستیانو در دنیا وجود نداشت.
ilia refahi
«یه لحظه صبر کن! موضوع هم تیمیهات هستن، درسته؟ ولی میدونی؟ اینجا هیچ پسری نیست که به خوبی تو بازی کنه.»
کریستیانو گفت: «میدونم، برای همین عصبانیم.»
-از هم تیمیهات؟
- نه از دست خودم. برای اینکه از اونا عصبانییم.
me
دولورس در آشپز خانه بود و سبزیجات خرد میکرد. صدایی که از دستشویی میآمد چی بود؟ چاقو را زمین گذاشت و سمت درِ بسته دستشویی رفت و فریاد زد: «اون تو چی کار میکنی؟»
کریستیانو جواب داد: «تمرین میکنم!»
beni.survive
کریستیانو چنگالش را زمین گذاشت: «سیر شدم!» همه به بشقابش که هنوز غذا در آن بود نگاه کردند. دولورس باکالائو درست کرده بود. غذای سنتی پرتغال تشکیل شده از نوعی ماهی، سیب زمینی و تخم مرغ. اما این هفته پولی برای خرید ماهی نداشتند، پس غذا بدون ماهی بود و کریستیانو با وجود اینکه پنج ساله بود فرق یک بشقاب پر از سبزیجات را با باکالائو می دانست.
خوزه دینیس و دولورس دو سر میز نشسته بودند و چهار بچه در دو طرف آن. کریستیانو کنار پدر بود.
دولوروس در حالی که به همسرش نگاه می کرد گفت: «غذاتو تموم کردی؟»
کریستیانو سری تکان داد و با توپی که زیر پایش بود بازی کرد.
خوزه دینیس در حالی که چنگالی پر از سبزیجات در دست داشت گفت: «اگر می خوای بازی کنی، به انرژی نیاز داری و میدونی، نمی تونی از هوا انرژی بگیری. باید سبزیجات بخوری.»
دولورس گفت: «دو تیکه سیب زمینی و دوتیکه تخم مرغ بخور و لیوان شیرت رو تموم کن.» کریستیانو کمی تخم مرغ و سیب زمینی در دهانش گذاشت و قبل از اینکه آن را بجود کمی دیگر تپاند. شمردن بلد بود و معنی کمی را میدانست. صورتش شبیه همستر شده بود، دهانش آنقدر پر بود که به سختی میتوانست بجود.
beni.survive
یک تاکسی بوق زنان نزدیک میشد و آدلینو و کریستیانو از سر راهش کنار رفتند. بعد از اینکه ماشین رد شد بازی ادامه پبدا کرد و به محض اینکه کریستیانو صاحب توپ شد دو مدافع به او حمله ور شدند. باید راهی برای عبور از آنها پیدا میکرد، دروازه در بالای زمین بود پس به همان سمت شروع به حرکت کرد. ماشین قراضهای کنار زمین بود، کریستیانو در یک لحظه توپ را به ماشین کوبید و دوباره آن را گرفت و به این ترتیب دو مدافع را جا گذاشت.
آدلینو هاج و واج کریستیانو را نگاه کرد و پرسید: «چطور یک همچین چیزی به ذهنت میرسه؟!»
کریستیانو جواب داد: «راه دیگهای نداشتم.»
beni.survive
«یکی از خصوصیات کریستیانو که کمتر به آن توجه میشود، شجاعت و شهامت اوست. شهامت در فوتبال، مانند زندگی، از راههای زیادی خود را اثبات میکند. اما شهامتِ حرکتِ رو به جلو، بدون توجه به مشکلات وسختیها، شهامتی است که کریستیانو به خوبی میشناسد. بازیکنان بسیار کمی چنین شهامتی دارند. عدهای بر این باورند که بزرگترین شهامت در فوتبال، شهامت در گرفتن توپ است. اما مهم ترین نوع آن، شهامت نگه داشتن توپ است. این چیزی است که رونالدو دارد. چیزی که تمام بازیکنان بزرگ فوتبال دارند.»
:)
فوتبال همیشه او را خوشحال میکرد. این راه فرار بود- راهی برای فراموشی افسردگی و سایهها. خیابان درخشان و پرنور بود. بازی در خیابان خوشبختی مطلق بود. آنجا می توانست ساعت ها بازی کند و زندگی سخت خانه را فراموش کند.
:)
باید از خانه بیرون می رفت. سمت پنجره دوید و به خیابان مقابل خانهشان نگاه کرد که طبق معمول پسرهایی در حال حرکت به خیابان لومبینو بودند. طرف اتاقش دوید، توپ را برداشت و مقابل پنجره برگشت. بوی رازیانه و کلم را از آشپزخانه حس میکرد و میدانست تا لحظاتی دیگر مادر او را صدا میکند. نمیخواست غذا بخورد، میخواست بازی کند. فوتبال همیشه او را خوشحال میکرد. این راه فرار بود- راهی برای فراموشی افسردگی و سایهها. خیابان درخشان و پرنور بود. بازی در خیابان خوشبختی مطلق بود. آنجا می توانست ساعت ها بازی کند و زندگی سخت خانه را فراموش کند.
beni.survive
. اگر شاگرد دیگری بود، او را برای تنبیه به دفتر مدرسه میفرستاد. اما در مورد زندگی کریستیانو میدانست: فقیر با پدری دائمالخمر، جای خوشحالی بود که به مدرسه میآمد، حتی با وجود اینکه به تنها چیزی که فکر میکرد فوتبال بود.
:)
نفسِ عمیقی کشید و فریاد زد: «زنده باد مادرید!»
تمام جمعیت به افتخار او ایستاده بودند.
Emy tes
بهترین دوستت کیه؟»
کریستیانو حتی نیاز به فکر کردن نداشت. دستشن را زیر میز برد و توپ را از میان پاهایش برداشت و به او نشان داد: «این بهترین دوست منه.»
کاربر ۵۷۶۱۸۶۸
کشیش آنتویو رودریگوئز ربولا به لیست کودکانی که برای غسل تعمید آن روز نام نویسی کرده بودند نگاه کرد. کنار همه نام ها به غیر از یکی علامت خورده بود. بعد از ظهرِ شلوغی در کلیسای سنت آنتونیو بود و بچهی آوِیرو، کریستیانو رونالدو، آخرین نام در لیست. کشیش می خواست به خانه برود. نگاهی به مادر، ماریا دولورِس آویرو، فرزندش و خواهرش انداخت که روی نیمکت چوبی نشسته بودند. جام از مرمر خالص ساخته شده بود و به شکل فرشتهای که
behrad abbasi
خوزه دینیس دوباره خندید و پسرش را زمین گذاشت، بعد زیپ ساکش را باز کرد و توپی کهنه از آن بیرون آورد و گفت: «ایندفعه سعی کن گمش نکنی!»
چشمان کریستیانو برقی زد و با تعجب پرسید: «یه توپ جدید برام گرفتی؟!»
پدرش گفت: آره، جدیده.
کریستیانو توپ را گرفت و به آن خیره شد: «واقعا مال منه؟»
خوزه دینیس گفت: «نه! از یه بچه پایین تپه گرفتمش!»
«چی؟!» کریستیانو فریاد زد و شروع به گریه کرد.
خوزه دینیس با ناراحتی گفت: «بس کن کریستانو، گریه نکن!» و در حالی که دستانش را دور پسرک حلقه میکرد ادامه داد: «داشتم شوخی می کردم.»
beni.survive
کریستیانو گفت: «من هرگز خودم رو ارزون نمیفروشم!
:)
«میدونی، همیشه یکی هست که کار رو برات سخت کنه، سوال اینجاست که چطور مقابلش عکس العمل نشون بدی.»
:)
-می دونی بزرگی چیه؟
- فوق العاده بازی کردن.
فرنائو جواب داد: آره. خوب بازی کردن هم بخشی از اونه، اما فوتبال یک ورزش تیمیه. اگر اینو درک نمیکنی، خب، بازی هم نمیکنی. اگر میخوای بزرگ باشی، مجبوری به هم تیمیهات کمک کنی تا فوق العاده بازی کنن!»
ماشین را مقابل خانه کریستیانو نگه داشت.
اشک در چشمان کریستیانو حلقه زده بود: فقط برای خودم نمیبرم. برای همه تیم پیروز میشم!»
:)
خانه آویروها بسیار کوچک بود. خوزه دینیس ماشین لباس شویی را روز سقف گذاشته بود و همیشه میگفت اتاق شستشویشان بهترین چشم انداز را در تمام مدیرا دارد. کریستیانو رونالدو پنج ساله در خانه کوچک همراه مادرش دولورس، پدرش خوزه دینیس، دو خواهرش الما و کاتیا و برادرش هوگو زندگی میکرد. آنها در قسمت روستایی نشین فونچال بزرگترین شهر مدیرا بودند. یک اتاق برای پدر و مادر بود و یک اتاق برای تمام بچهها. تنها منبع نور پنجرهای در یکی از اتاق ها و سوراخهای روی سقف بود که پولی برای تعمیرشان نداشتند. اتاق سوم جایی بود که خانواده در آن جمع میشد، دستشویی کوچکی هم در گوشه آن قرار داشت.
کریستیانو در بالکن کوچک می نشست و پسرانی که به بالای تپه و خیابان لومبینو میرفتند را تماشا میکرد. میدانست که برای فوتبال بازی کردن میروند، یکی از آنها همیشه توپی به همراه داشت و تمامشان پیراهنهای ورزشی تیمِ محبوبشان را پوشیده بودند. زمین شیب دار بود و اگر بچهها به سرعت عمل نمیکردند باید تا پایین تپه دنبال توپ می دویدند. بچههای بزرگتر در زمین محله کامینو دو لومبینو بازی میکردند که صاف بود و درست کنار زمین فوتبال ماریتیمو قرار داشت.
توایلایت اسپارکل
فرنائو هدیه را به طرف اش گرفت و گفت: «تو چی فکر میکنی؟»
کریستیانو جعبه را گرفت و کاغذ کادو را از دور آن باز کرد. روی جعبه از طلق بود و کریستیانو یک ماشین مسابقه قرمز درون آن دید و گفت: «یه ماشین؟»
فرنائو متوجه نا امیدی او شد.
کریستیانو هدیه را روی میز گذاشت و گفت: «حالا ما هم هدیه داریم.»
- نمی خوای بازش کنی؟
کریستیانو سرش را تکان داد: «همین جا صبر کن.» و به طرف اتاقش دوید.
کریستیانو با عجله برگشت و توپ فوتبالی در دست داشت: «این هدیهی منه، ماشین رو به هوگو بده. اون عاشقه ماشینه.»
فرنائو لحظهای به پسرخوانده اش نگاه کرد و گفت: «چی فکر میکردم؟»
کریستیانو گفت: «آره» خندید و ادامه داد: «چی فکر میکردی؟ می دونی که من فقط فوتبال دوست دارم! برای همین می خوام برای رئال مادرید بازی کنم!»
:)
از فقر متنفر بود. میدانست که راه فراری از آن وجود دارد. با این حال هرگز گرسنگی نکشیدند. میدانست در نزدیکیشان مردمی وجود دارند که همیشه میزشان پر از غداست و هرگز نگران شکمهای خالیشان نیستند. هر چیزی که دوست داشتند در هر زمانی که دوست داشتند میخوردند. روی تختهای نرمی میخوابیدند و خانههایی بزرگ داشتند که باران داخل آن نمیآمد. باید راه فراری وجود داشته باشد. اما چطور؟
دیدن والدین، برادر و خواهرانش که سختی میکشند، درد بزرگی برای او بود. قسم خورد زمانی که بزرگ شود به تمام آنها پایان دهد. همهی خانواده در خانههایی زیبا زندگی میکنند. پدر و مادرش خوشحالاند و دیگر دعوا نمیکنند. پدرش الکل را ترک میکرد وتبدیل به مردی خوشحال، سرحال و سلامت میشد.
:)
حجم
۳۴۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۳۴۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۳۶,۰۰۰۲۰%
تومان