بریدههایی از کتاب قصههای مثنوی مولوی
۴٫۰
(۱۲)
نجات کودک از بام
زنی سرآسیمه به حضور امیرمؤمنان علی (ع) آمد و گفت: طفل کوچکم بالای ناودان رفته است و هرچه صدایش میکنم اعتنا نمیکند، میترسم هر آن بر زمین سقوط کند و هلاک شود. چه کنم؟ چاره چیست؟ امیرمؤمنان علی (ع) فرمود: طفلی با خود به پشت بام ببر تا طفلت او را ببیند در این صورت بیهیچ خطر و تهدیدی با میل خود به سوی همجنس و همبازی خود میرود و از هلاکت نجات مییابد. آن زن به سفارش علی (ع) عمل کرد و آن طفل وقتی همبازی و همسال خود را دید از ناودان به روی پشت بام آمد و از خطر رست.
مادربزرگ علی💝
خانه فقرا
جمعی، تابوت پدری را بر دوش میبردند، وکودکی همراه با آن جمع، نالان و گریان میرفت و در خطاب به تابوت میگفت: آخر ای پدر عزیزم، تو را به کجا میبرند؟ تو را میخواهند به خاک بسپرند. تو را به خانهای میبرند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمیشود. آنجا خانهای است که نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی. پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آن جا میگذشت و به سخنان آن کودک گوش میداد به پدرش گفت: پدرجان، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانهی ما میبرند. زیرا خانهی ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی.
S
کَر و عیادت مریض
مرد کری بود که میخواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان میخورد. میفهمم که مثل خود من احوالپرسی میکند. کر در ذهن خود، یک گفتگو آماده کرد. اینگونه:
من میگویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
من میگویم: خدا را شکر چه خوردهای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو.
من میگویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.
من میگویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان میکند. ما او را میشناسیم. طبیب توانایی است.
Aysan
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
Hadi
«تو از این پیمانه گندم را بگیر و کاری به پیمانه نداشته باش.»
Hadi
کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد میمیرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه میخوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده، کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل، کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد، کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله میکرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
Aysan
عالَمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
Hadi
گفت اکنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا
Hadi
ای زبان هم آتشی هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
Aysan
در روزگاران پیش عاشقی بود که به وفاداری در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوی رسیدن به یار گذرانده بود تا اینکه روزی معشوق به او گفت: امشب برایت لوبیا پختهام. آهسته بیا و در فلان اتاق منتظرم بنشین تا بیایم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شکر این خبر خوش به فقیران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به امید آمدن یار نشست. شب از نیمه گذشت و معشوق آمد. دید که جوان خوابش برده. مقداری از آستین جوان را پاره کرد به این معنی که من به قولم وفا کردم. و چند گردو در جیب او گذاشت به این معنی که تو هنوز کودک هستی، عاشقی برای تو زود است، هنوز باید گردو بازی کنی. آنگاه یار رفت. سحرگاه که عاشق از خواب بیدار شد، دید آستینش پاره است و داخل جیبش چند گردو پیدا کرد. با خود گفت: یار ما یکپارچه صداقت و وفاداری است، هر بلایی که بر سر ما میآید از خود ماست.
Aysan
در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهایی را رسم کنند، یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند. کسانی که در این کار مهارت داشتند "دلاک" نامیده میشدند. دلاک ، مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد میکرد و تصویری میکشید که همیشه روی تن میماند.
Aysan
پهلوان از درد داد کشید و گفت: آی! مرا کشتی. دلاک گفت: خودت خواستهای، باید تحمل کنی، پهلوان پرسید: چه تصویری نقش میکنی؟ دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم. پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت، نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد، کدام اندام را میکشی؟ دلاک گفت: این گوش شیر است. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد، پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این کدام عضو شیر است؟ دلاک گفت: شکم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عکس شیر همیشه سیر است. شکم لازم ندارد.
دلاک عصبانی شد، و سوزن را بر زمین زد و گفت: در کجای جهان کسی شیر بی سر و دم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
Aysan
مردی فقیر در خانهای رفت و از صاحبخانه نان طلب کرد. صاحبخانه گفت: «نان نداریم، مگر فکر کردهای اینجا نانوایی است؟» پیرمرد مقداری پیه و چربی خواست و در جواب شنید: «اینجا قصابی نیست.» فقیر گفت: «ای کدخدا، پس کمی آرد بده» جواب شنید: «میپنداری اینجا آسیاب است.» باز مرد فقیر گفت: «پس جرعهای آب از مشکت به من بده.» صاحبخانه گفت: «ای ابله! اینجا که چشمه و جوی آب نداریم.» خلاصه درویش هر چه خواست صاحبخانه، با دروغی او را ناامید کرد، تا اینکه مرد فقیر که از دست دروغهای وی به تنگ آمده بود، جامهی خود را پس زد و خواست آنجا را کثیف کند. مرد صاحبخانه که حالت فقیر را دید، گفت: هی چکار میخواهی بکنی؟»
Aysan
زبان هم آتشی هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
Hadi
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
Hadi
صوفیان بر صوفی شنعه زدند
پیش شیخ خانقاهی آمدند
Hadi
از برون پیر است و در باطن صَبیّ
خود چه چیز است؟ آن ولی و آن نبی
Hadi
باغها و میوهها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
گر نبودی عکس آن سّر و سرور
پس نخواندی ایزدش دارالغرور
Hadi
لیلی و مجنون
مجنون در عشق لیلی میسوخت. دوستان و آشنایان نادان او که از عشق چیزی نمیدانستند گفتند لیلی خیلی زیبا نیست. در شهر ما دختران زیباتر از او زیادند، دخترانی مانند ماه، تو چرا اینقدر ناز لیلی را میکشی؟ بیا و از این دختران زیبا یکی را انتخاب کن. مجنون گفت: صورت و بدن لیلی مانند کوزه است، من از این کوزه نوشیدنی زیبایی مینوشم. خدا از این صورت به من نوشیدنی زیبایی میدهد. شما به ظاهر کوزهی دل نگاه میکنید. کوزه مهم نیست، نوشیدنی کوزه مهم است. شما عاشق نیستید. خداوند از یک کوزه به یکی زهر میدهد به دیگری عسل. شما کوزهی صورت را میبینید و آن نوشیدنی ناب با چشم ناپاک شما دیده نمیشود. مانند دریا که برای مرغ آبی مثل خانه است اما برای کلاغ باعث مرگ و نابودی است.
Hadi
واعظی را گفت روزی سائلی
کای تو منبر را سنیتر قایلی
Hadi
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
به جای سلیمان نشستن چو دیو
Hadi
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست
Hadi
مردی مسلح با هیبتی مردانه و رعبانگیز بر اسبی نژاده سوار بود و از بیشهای میگذشت. در این اثنا تیراندازی او را دید بیم جان خود کرد: از این رو تیری به کمان نهاد تا به سوی او افکند که آن سوار فریاد زد: به هیکل تنومند من منگر. من شخصی زبون و ناتوانم. زیرا در موقع نبرد از یک پیرزن نیز ناتوانترم. تیرانداز گفت: برو که من هم از شدت ترس، قیافهی تیراندازی به خود گرفته بودم.
Hadi
چهار نفر هندی به مسجدی وارد میشوند و به نماز میایستند. در اثنای این نماز مؤذنی وارد میشود؛ یکی از آن چهارتن در وسط نماز به حرف میآید و به او میگوید: مگر وقت نماز شده است؟ رفیق او در اثنای این نماز حرف را میشنود و برای آنکه وی را متوجه کار خلاف خود کند به او میگوید: حالا که وسط نماز حرف زدی نمازت باطل است. هندی سومی به دومی میگوید: عموجان، چرا به رفیقت طعنه میزنی، نماز خودت باطل است. هندی چهارمی هم میگوید: بحمدالله که من مانند شما سه نفر به خطا دچار نشدم و نمازم باطل نشده است.
Hadi
از جهان مرگ سوی برگ رَو
چون بقا ممکن بود، فانی مشو
قصد خون تو کنند و قصد سر
نه برای حمیت دین و هنر
Hadi
راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در کوچهها و خیابانهای شهر دنبال چیزی میگشت. کسی از او پرسید: با این دقت و جدیت دنبال چه میگردی، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفتهای؟ راهب گفت: دنبال آدم میگردم. مرد گفت این کوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولی من دنبال کسی میگردم که از روح خدایی زنده باشد. انسان که در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنین آدمی میگردم. مرد گفت: دنبال چیزی میگردی که یافت نمیشود.
«دیروز شیخ با چراغ در شهر میگشت و میگفت من از شیطانها و حیوانات خسته شدهام آرزوی دیدن انسان دارم. به او گفتند: ما جستهایم یافت نمیشود، گفت دنبال همان چیزی که پیدا نمیشود هستم و آرزوی همان را دارم.»
Hadi
زنی سرآسیمه به حضور امیرمؤمنان علی (ع) آمد و گفت: طفل کوچکم بالای ناودان رفته است و هرچه صدایش میکنم اعتنا نمیکند، میترسم هر آن بر زمین سقوط کند و هلاک شود. چه کنم؟ چاره چیست؟ امیرمؤمنان علی (ع) فرمود: طفلی با خود به پشت بام ببر تا طفلت او را ببیند در این صورت بیهیچ خطر و تهدیدی با میل خود به سوی همجنس و همبازی خود میرود و از هلاکت نجات مییابد. آن زن به سفارش علی (ع) عمل کرد و آن طفل وقتی همبازی و همسال خود را دید از ناودان به روی پشت بام آمد و از خطر رست.
Hadi
کشتیرانی مگس
مگسی بر پرِکاهی نشست که آن پرکاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی میراند و میگفت: من علم دریانوردی و کشتیرانی خواندهام. در این کار بسیار تفکر کردهام. ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی میرانم. او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی میراند آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش میآمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ، زیرا آگاهی و بینش او اندک بود. جهان هر کس به اندازه ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه.
کاربر ۱۲۵۰۶۹۴
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۸۳ صفحه
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۸۳ صفحه
قیمت:
۲۶,۰۰۰
تومان