بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب با اجازه بزرگ‌ترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا) | طاقچه
تصویر جلد کتاب با اجازه بزرگ‌ترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا)

بریده‌هایی از کتاب با اجازه بزرگ‌ترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا)

انتشارات:نشر نارگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۹۰ رأی
۴٫۴
(۹۰)
بعضی مواقع آدم ممکن است تقدیر را نپسندد، ولی خداوند خودش خیلی خوب مدیریت می‌کند.
satisfaction
یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.» کسی که به دنبال نور است؛ کسی مثل من. آن شب تحت تأثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم
معصومه
عشق انسانی گرچه رنگ و بوی دنیایی دارد، اما می‌تواند راهی برای رسیدن به معشوق حقیقی باشد.
الهه
"هیچ‌وقت به چیزی که بهت پیشنهاد می‌دن، نه نگو. یه خرده که زحمت بکشی و تلاش کنی، می‌شه از عهدهٔ همه‌چی براومد."
satisfaction
مصطفی خیلی آرام این‌ها را گوش داد و گفت: "من نمی‌تونم براش مستخدم بیارم، اما قول می‌دم تا زنده‌م، وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه رو روی سینی بیارم دم تخت." و تا شهید شد همین‌طور بود.
satisfaction
"ببینید! من می‌خوام با کسی ازدواج کنم که زندگی با اون من رو یه قدم به تکامل نزدیک‌تر کنه."
satisfaction
"من هستم و خدای خودم!"
Samadi
گفت: "دلم می‌خواد جوری زندگی کنم که هرگز برای حل مشکلات‌مون توی زندگی مجبور نشیم به کسی مراجعه کنیم و برعکس، زندگی‌مون طوری باشه اگه کسی مشکلی داشت به ما مراجعه کنه."
|قافیه باران|
"دستی که به مادرش خدمت می‌کنه مقدسه و کسی که به مادرش خیر نداره به هیچ‌کس خیر نداره.
satisfaction
از آن‌جایی که احساس می‌کنم زندگی‌ام پازلی بود که خداوند چیدمانش را قرار داده، رفتم توی فکر و خدا خودش مهر و محبت او را در دلم انداخت. این‌قدر باایمان بود که این ایمان از رفتارش تراوش می‌کرد... طوری بود که کاملاً احساس می‌کردی این آدم مواظب حرف زدنش، راه رفتنش و نگاه کردنش هست و این‌ها همه نشان از خلوص ایمانش داشت.
satisfaction
روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن‌که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و بوسید. می‌بوسید و همان‌طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم: "برای چی مصطفی؟" گفت: "این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده، برای من مقدسه و باید اون رو بوسید." گفتم: "از من تشکر می‌کنی؟ خب، این‌که من خدمت کردم، مادرم بود، مادر تو نبود که این کارها رو می‌کنی."
satisfaction
مطمئن باش تا صلاح خدا نباشه، خواستن و نخواستن بنده سرنوشت‌ساز نمی‌شه.
Maryam
"باید می‌فهمیدن چادر زن مسلمون رو نباید از سرش بکشن." ا
samaneh
گفتم: "حالا اومدید سر اصل مطلب. منظور منم همینه، یعنی هیچ‌وقت نباید بمیرید!" کلی خندید و گفت: "شما هم این قول رو به من بدید که هیچ‌وقت زودتر از من نمیرید! آخه این چه خواسته‌ایه؟ من قول می‌دم تا وقتی توی این دنیا هستم، همیشه کنار شما باشم و هروقت خواست خدا بود و من نبودم، روحم کنارتون باشه."
دختر امام رضا 💛
با وساطت پدرم صلواتی فرستادند و ما همان‌جا دور کرسی نامزد شدیم؛ بدون هیچ جشنی و مراسمی.
satisfaction
گفت: "خب حاج‌خانم! نگفتید مهریه‌تون چیه؟" چند لحظه‌ای فکر کردم و گفتم: "قرآن." سریع گفت: "مشکلی نیست." از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. گفتم: "ولی یه شرط و شروطی داره." آرام پرسید: "چه شرطی؟" جواب دادم: "نمی‌گم یک جلد قرآن، می‌گم «ب» بسم‌اللّه قرآن تا آخر زندگی‌مون بین من و شما حَکم باشه. اگه اذیتم کنید، به همون «ب» بسم‌اللّه شکایت می‌کنم. اما اگه توی زندگی با من خوب باشید، شفاعت‌تون رو به همون «ب» بسم‌اللّه می‌کنم."
ام‌البنین
می‌دانستم منصور مردتر از این حرف‌ها است که سنش به چشم بیاید، اما آهسته گفتم: "ما از نظر سنی به هم نمی‌خوریم، من سه سال از شما بزرگ‌ترم." منصور سرش را بلند کرد، صاف ایستاد و گفت: "شما به این‌ها کاری نداشته باشید، من خودم درستش می‌کنم"
|قافیه باران|
گفت: "من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیت‌هاتون نمی‌شم، به شرطی که شما هم مانع نباشید." گفتم: "اول بذارید من تأییدتون بکنم، بعد شما شرط بذارید!" تا گوش‌هاش قرمز شد. چشمم افتاد به آینهٔ ماشین، چشم‌هایش پرِ اشک بود.
|قافیه باران|
"ببین فاطمه! مهم اینه که جفت‌مون اسلام رو قبول کنیم و با اون زندگی کنیم. بقیهٔ مسائل سیاسی نظرند؛ نظرها هم بر اساس واقعیاتند نه حقیقت‌ها. واقعیت هم که هر روز عوض می‌شه. پس اگه حقیقت رو قبول کنیم، با واقعیت‌ها می‌شه یه جوری کنار اومد."
satisfaction
یادم هست کمی بعد از ازدواج‌مان درگیری‌های بانه پیش آمد که شصت نفر پاسدار را آتش زدند
satisfaction
حتی بعد از تولد دو فرزندمان هم، خرید گل را فراموش نکرده بود. می‌گفت: "بیشتر از قبل دوستت دارم."
satisfaction
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
طه شهیدی
یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
دختر امام رضا 💛
«آنان را که ریشه در خاک استوار دارند، از طوفان هراسی نیست.»
نورا
عروسی نگرفتیم؛ فقط همه تا راه‌آهن آمدند بدرقه‌ام. مادرم خیلی ناراحت بود، ولی آقاجان مثل همیشه هیچ حرفی نمی‌زد. فقط قبل از این‌که سوار شوم، از من پرسید: "تا امروز به تو چیزی راجع به شوهرت گفته‌م؟" گفتم: "نه." جوابم را که شنید، گفت: "قدر شوهرت رو بدون. این‌قدر ارزش داره که حتی روزی سه بار کفش‌هاش رو جلوی پاش جفت کنی. این رو تا امروز به تو نگفته بودم، چون تو دخترمی."
maryam
این اواخر از نگاه‌های منصور چیزهایی فهمیده بودم، اما می‌گذاشتم‌شان به حساب خیالات دخترانهٔ خودم.
satisfaction
یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
سیاوش
یک روز هم وقتی آقاجان داشت از خانه بیرون می‌رفت، گفتم: "آقاجون! دوستام می‌خوان بیان، یه خورده میوه و شیرینی بگیر." حاجی زودتر از پدرم برگشت، میوه و شیرینی خریده بود. بعدها توی زندگی هم همین‌طور بود. احتیاج نبود من یا بچه‌ها چیزی را که توی دل‌مان بود به زبان بیاوریم، همیشه این‌قدر حواسش جمع بود که قبل از این که ما چیزی بگوییم، خودش می‌فهمید. خلاصه، با همین کارهایش گولم زد!
fatemeh_h.k
تا منصور اولین حقوقش را بگیرد، دو سه هفته‌ای مانده بود و باید با همین پول کم، سر می‌کردیم. نشستیم و برنامه‌ریزی کردیم. حتی خرج‌های ریز را هم نوشتیم تا وسط کار کم نیاوریم... آن روزها اسفندماه بود و هوا سرد، ولی زندگی ما با گرمی شروع شد.
عارف کربلای زاده
گاهی به نظرم می‌آمد همهٔ عالم در گوشهٔ این مدرسه در این دو اتاق جمع شده، همهٔ ارزش‌هایی که یک انسان کامل، یک نمونهٔ کوچک از امام علی (علیه‌السلام) می‌توانست در خودش داشته باشد
برای او

حجم

۱۶۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

حجم

۱۶۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

قیمت:
۱۲,۰۰۰
تومان