بریدههایی از کتاب به شیوه باران
۴٫۵
(۱۵)
پرسیدم: «سعادت دنیا و آخرت را در چی میدانید؟»
گفت: «در اینکه گناه نکنید.»
قاصدك
«امکان دارد شما در خدمت حضرت مهدی (عج) باشید و ایشان فراموشتان کند؟!»
قاصدك
از درِ مسجد وارد صحن جمکران شدیم.
از بلندگو کسی با امام (عج) درد و دل میکرد: «مولا جان! کاش میدانستیم کجا تشریف دارید...؟»
آقا زیر لب زمزمه میکرد: «کجا تشریف ندارند؟!»
shariaty
گفتم: «آقا! اجازه بدهید این خرزهره را ببُریم. درخت میوه که نیست؛
فقط حیاط را کثیف میکند.»
با مهربانی و خنده گفت: «نه! این را علی آقا کاشته؛ نباید بِبُرید.»
مهربانی، از چشمهایش میبارید.
قاصدك
امام (ق.س) از دنیا رفته بود؛
آقای خامنهای آمد و از سنگینی بار امانتی که دستش دادهاند، حرف زد.
آقای بهجت بعد از چند لحظه سکوت، سر بلند کرد و گفت: «الحمدلله شما به مبانی مستحضرید. اگر به آنچه میرسید، طبق موازین عمل کنید، «من» ملتزمم که شما را تنها نگذارند.»
قاصدك
اگر بدانید در این استغفار چه گنجهایی نهفته است؛ روح را صیقل میدهد، راهها باز میشود
و حاجتها برآورده میشوند.»
قاصدك
خیرالحافظین
قبلتر محافظ یکی از مراجع بود.
بعد از فوت آن مرجع، آمده بود بهاصرار که محافظ آقای بهجت بشود.
خانوادۀ آقا هم قبول کردند و با خودش در میان گذاشتند.
گفت: «آن وقت چه کسی میخواهد از آن محافظ، محافظت کند؟»
گفتند: «خدا.»
گفت: «همان خدا، از من هم محافظت میکند.»
shariaty
از بلندگو کسی با امام (عج) درد و دل میکرد: «مولا جان! کاش میدانستیم کجا تشریف دارید...؟»
آقا زیر لب زمزمه میکرد: «کجا تشریف ندارند؟!»
الهه
میخواستند یک نفر را اعدام کنند.
خانوادۀ آن بندۀ خدا آمدند و با درماندگی گفتند: «شما یک کاری کنید...»
گفت: «بروید نماز جعفر طیار و دعای زادالمعاد را بخوانید، انشاءالله حکم لغو میشود.»
shariaty
آقای خامنهای آمد و از سنگینی بار امانتی که دستش دادهاند، حرف زد.
آقای بهجت بعد از چند لحظه سکوت، سر بلند کرد و گفت: «الحمدلله شما به مبانی مستحضرید. اگر به آنچه میرسید، طبق موازین عمل کنید، «من» ملتزمم که شما را تنها نگذارند.»
shariaty
با احمد رفیق بودیم؛ اما چندسالی بود که بهخاطر یک اختلاف مالی، میانۀمان شکرآب شده بود. هر کدام حق را به خودمان میدادیم. گرۀ دعوا که کور شد، برای قضاوت رفتیم پیش آقای بهجت.
اول احمد حرفهایش را زد، بعد هم من از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم. این میان، احمد برای کاری از اتاق بیرون رفت. حرفهای من که تمام شد، آقا همانجور که سرش پایین بود، با لبخند گفت: «خُب حالا من گوش کدامتان را بکشم؟»
بعد رو کرد به جای خالی احمد... چهرهاش از ناراحتی تغییر کرد. قطرههای درشت عرق نشست روی پیشانیاش... انگار که اتفاق خیلی بدی افتاده باشد، یا حرف خیلی بدی زده باشد...
با ناراحتی گفت: «ایشان نیستند؟! نمیدانستم؛ و گر نه این جمله را در غیاب او نمیگفتم.»
ZaZa
آمده بود جلو و وسط جمعیت پرسیده بود: «شما طیالارض دارید؟»
همه منتظر بودند ببینند آقا چی جواب میدهد؛ «نه» دروغ بود و «آره» با مرامش جور درنمیآمد.
بعد از چند ثانیه گفت: «آن وقتی که ما نجف بودیم، بقالهای نجف هم طیالارض داشتند!» نفسها آزاد شد، لبخند نشست کُنج لبها.
soltani
پرسیدم: «سعادت دنیا و آخرت را در چی میدانید؟»
گفت: «در اینکه گناه نکنید.»
shariaty
برای او که شیوۀ معمولش سکوت و کمگویی بود، «نگاه» میشد کبوتر نامهبر.
الهه
آقا با اکراه قبول کرده بود اسمش را ببرند؛ به شرط آنکه ننویسند «العظمی»!
الهه
از درِ مسجد وارد صحن جمکران شدیم.
از بلندگو کسی با امام (عج) درد و دل میکرد: «مولا جان! کاش میدانستیم کجا تشریف دارید...؟»
آقا زیر لب زمزمه میکرد: «کجا تشریف ندارند؟!»
ZaZa
آقای خامنهای آمد و از سنگینی بار امانتی که دستش دادهاند، حرف زد.
آقای بهجت بعد از چند لحظه سکوت، سر بلند کرد و گفت: «الحمدلله شما به مبانی مستحضرید. اگر به آنچه میرسید، طبق موازین عمل کنید، «من» ملتزمم که شما را تنها نگذارند.»
shariaty
«استاد شما، معلومات شماست. به آنچه یقین دارید، عمل کنید؛ هرجا یقین ندارید، توقف کنید تا برایتان روشن شود.»
ZaZa
لقمان گفت: فرزندم!
در مجلس دانشمندان باش و سخنان حکیمان را بشنو،
که خداوند، دلِ مرده را به نور حکمت زنده میکند؛
همانگونه که زمین مرده را با باران سیلآسا، زنده میگرداند.
soltani
«همهاش دعایی نیست؛ دوایی هم هست!»
soltani
مغازهدار گفت: «یک اتاق هم برای اجاره داریم توی کوچه «کربلا»!
اسم کوچه، دلش را برد؛ ندیده گفت: «همینجا خوب است.»
soltani
آقا با اکراه قبول کرده بود اسمش را ببرند؛ به شرط آنکه ننویسند «العظمی»!
soltani
زمستان، سرما اول به آنجا میرسید و تابستان، گرما!
soltani
«نخیر آقا! ویرانیهای آنجا را در نظر بگیرید. خیال میکنید سیر و سلوک به این است که تسبیحِ هزاردانه دست بگیرید و ذکر بگویید؟! این نیست آقا، بروید...»
بیوتیفول مایند
«همانطوری که توقع دارید خدا با شما رفتار کند، با این بچهها هم همانطور رفتار کنید. اینطور اگر نگاه کنید، دیگر زدن بچهها یا بداخلاقی با آنها بهخاطر اشتباه، بیمعنی میشود. بچه هم احساس نمیکند که بابایش درکش نمیکند.»
بیوتیفول مایند
آمده بودند و از او «استاد» میخواستند.
میگفتند: «طی این مرحله بیهمرهیِ خضر نمیشود؛ استادی به ما معرفی کنید.»
گفت: «استاد شما، معلومات شماست. به آنچه یقین دارید، عمل کنید؛ هرجا یقین ندارید، توقف کنید تا برایتان روشن شود.»
بیوتیفول مایند
حجم
۵۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۵۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
قیمت:
۵,۰۰۰
تومان