خدایا خودم را به تو میسپارم.
ــسیّدحجّتـــ
سید انگار که برای اوّلین بار پرده از رازی برمیدارد، گفت: «محمّد! دختر یگانه و نازنین من، از نعمت سلامتی کاملاً بیبهره است!!»
محمّد چشمانش را به چشمان روشن و نورانی سید دوخت و سید ادامه داد: «او نه میبیند، نه میشنود، نه حرف میزند و نه راه میرود ...»
محمّد حس کرد گُر گرفته است. پوست صورتش از شدّت هیجان داغ شده بود. نفس در سینهاش مانده بود و بالا نمیآمد. یک لحظه تصوّر دختری علیل و نابینا او را بر زمین میخکوب کرد. سید او را به حال خودش رها کرد و بلند شد. محمّد حتّی توان اینکه با نگاهش عکسالعملی نشان دهد، نداشت. شرط سید در برابر حلال شمردن آن سیب، سنگینتر از آن بود که فکرش را میکرد.
🍃🌷🍃
در خواب دید روبهروی حرم امیرالمؤمنین (ع) ایستاده است که مقدّس اردبیلی با چهرهای نورانی و لباسی سفید و زیبا از حرم حضرت بیرون آمد. جلو دوید و شادمان از دیدن استاد مهربانش، دست او را گرفت و بوسید در خواب میفهمید که مقدّس از دنیا رفته است.
پرسید: «آقا ... چه کردهای که به این حال نیکو مهمان علی (ع) هستی؟»
مقدّس لبخند شیرینی زد و گفت: «بازار اعمالمان اینجا کساد و کالایمان بیمشتری است و هر چه کردم به حالم نفعی نداشت، مگر ولایت و محبّت صاحب این قبر، امیرالمؤمنین، علی (ع) ...»
آیه
«این مرد عرب، مهدی فاطمه بود و احمد! تو نفهمیدی چه کسی برایت روضه خواند ...»
آیه
«نه مولا و سید من حسین (ع)، قبل از شهادت از آب فرات ننوشید، من چطور قبل از مرگم از آب فرات بنوشم؟»
آیه