بریدههایی از کتاب نه آبی نه خاکی
۴٫۸
(۸۲)
برای کشتن نفس باید سختی کشید
F313
مگر چشمان قشنگ، قشنگ تر می بینند؟
F313
بایست بجنگ. وقت برای شهادت زیاد است، اما وقت برای شکار تانکهای دشمن کم
F313
«استعداد تکلیف می آورد. تو باید بنویسی. خدا این استعداد را در اختیارت گذاشته، پس باید بنویسی. کدام آدمی است که چشم داشته باشد و با آن نبیند؟ استعداد هم همین است. باید به کارش گرفت ...»
F313
ای امام زمان، اگر دفتر افکار مرا ورق بزنی، جز بیان یک آرزو در آن نمی بینی، و آن شهادت است
F313
احساس می کنم که آنچه در پشت سر است، معلق است و آنچه در پیش روست، مستقر.
هدهد
آیا آن که آگاهانه به سوی مرگ می شتابد، زمان را تحقیر می کند؟
safaeinejad
اینجا از یاد تو قدرتمندتر است، زیرا اینجا دنیا نیست که مرا به تو وصل کند. اینجا آستانۀ آخرت است.
F313
شهر آفتی است که به جان بشر افتاده است.
عباس گفت: «بی خیال شهر ...»
هدهد
من همه جای زمین را دوست دارم، زیرا جایی از آن نیست که به سرانگشت آفرینش تو موجود نشده باشد. و در هیچ کجا احساس غربت نمی کنم، زیرا تو همه جا هستی، و دوست تر از تو کیست؟ تو در سطح آب همچنانی که در عمق، هر چند من تو را در عمق بیشتر احساس می کنم، زیرا در عمق از سطح خود را تنهاتر یافته ام. وزن آب در عمق بر دوشهای من به یاد تو تحمل پذیر می شد...
safaeinejad
«خوشا به حال آنان که شهید شدند. اما باید خیلی مراقب باشید. شهید شدن افتخار است، اما در صورتی که از طرف خدا به آدم تفویض بشود نه اینکه ما با بی احتیاطی خود را به کشتن بدهیم. اسلام به نیروی ما احتیاج دارد، و اینجا، در این خط، جنگ ما بیش از خون ما ارزش دارد. پس کوچک ترین تحرکاتتان را با احتمال خطر صد درصد در نظر بگیرید و عمل کنید و بدانید در این صورت اجرتان افزون است ...»
Najafi
دارم می گویم، اگر از جبهه، شهادت نصیب من نشود، پدر دنیا را درمی آورم!
شهید زهره بنیانیان
میوۀ دنیا را به وسوسۀ شیطان این چنین به من تعارف نکن. من فریب نمی خورم، زیرا تجربه ای به اندازۀ یک هبوط را از آدم عبرت خویش کرده ام ...
F313
ابراهیم گفت: «روی این نکته تأکید کن که ما نه با عراق که با دنیا می جنگیم.»
محمد گفت: «من نظر ابراهیم را این طور تصحیح می کنم که نه ما بلکه دنیا با ما می جنگد.»
Raveshmand.key
دلم نقلی می خواهد که درونم را به بوی بیدمشک معطر کند ...
مصطفی پندار
مربی می گوید: «باید عین ماهی شوید که جز در آب نتوانید زندگی کنید.»
عباس از او پرسید: «یعنی باید از این به بعد توی خشکی غرق بشویم؟»
Edoardo
ای صاحب، من از تو بی زمانی را دریافتم و دریافتم که مکان برای تو بعد مسافت نیست، بلکه دایره ای است که آن را حول خود به چرخش درمی آوری، آن گونه که در یک آن به چشم عالمی درمی آیی. و زمان، جویی است که از کنار پای تو می گذرد.
F313
گفت: «ازم پرسیدند که دوست داری شهید شوی یا نه؟ و من جای آنکه جواب بدهم پس چی که دوست دارم، به آیندۀ زن و بچه هایم فکر کردم و همین باعث شد دیگر آن صدا را نشنوم.» و با صدای بلند گریه کرد. فریاد زد: «خدایا ... غلط کردم ... نه زن می خواهم نه بچه ... من تو را می خواهم ... مرا ببر ... من کاری به کار این دنیا ندارم ...»
کربلایی
قابیل از میان ما رفته است به آن سوی خط. در این سو هر چه هستیم، هابیلیم.
safaeinejad
صبحها بعد از نماز صبح، خواب، خواب شقاوت است، زیرا بساط زیارت عاشورا برپاست، و من که یک بار خواب را ترجیح دادم، تا شب پکر بودم، و هر بار که نام آقا امام حسین برده می شد، از خودم خجالت می کشیدم و این احساس را داشتم که او را شبانه ترک کرده ام.
Edoardo
تا می توانید مایعات بخورید، چون آب رودخانه سردتر از آن است که فکرش را می کنید، و همین سرما ممکن است نفر را به چنان تن لرزه ای بیندازد که نتواند شنا کند و در نتیجه آب او را با خود ببرد. خوردن مایعات باعث می شود که آب در بدن به اندازۀ کافی باشد که هر وقت سرما به حد تحمل ناپذیری رسید، در لباس غواصی ادرار کنید و به این ترتیب گرم شوید و بتوانید مأموریت را ادامه دهید.
علی گفت: «ببخشید، استاد، منظورتان از ادرار همان شاش است؟»
زدیم زیر خنده. مربی بی آنکه بخندد، گفت: «توی آب متوجۀ منظور من خواهید شد.»
رضا گفت: «استاد، اگر کسی کم آورد، چی؟ منظورم این است که اگر ادرارمان تمام شد و باز هم لرزیدیم، چی؟»
مربی این بار لبخند زد. گفت: «اگر کم آوردی، از دیگران خواهش کن کمکت کنند.»
رضا صبر کرد خندۀ ما به او تمام شود و بعد سر تکان داد و گفت: «نه، با این یکی استاد نمی شود شوخی کرد ...»
Edoardo
خیلی دلم می خواهد بدانم چه می نویسند؟ دلم می خواهد بدانم ما سه تن از یک وضعیت مشابه چه برداشتی داریم؟
ـ واقعاً منظورت همین است؟
ـ جز این نیست.
ـ واقعاً؟
ـ حتماً.
ـ خدا از راز دلها بهتر آگاه است.
ـ بسیار خوب، اعتراف می کنم.
راستش دوست دارم آنچه را می نویسیم، برای هم بخوانیم تا من از آنها بشنوم که تو از ما بهتر می نویسی، و این چهرۀ نفس است که از پس غبار آینه بر من خود می نمایاند.
ـ نه، تو بهتر نمی نویسی.
ـ می دانم.
ـ هر کس حس و حال خودش را دارد.
ـ درست است.
ـ این را دیگر هر بچه ای می داند که همان طور که هر کس خود را بیشتر از دیگری دوست دارد، نوشته اش را هم بیشتر از نوشتۀ دیگری دوست دارد، حتی اگر بداند این کوزه شکسته است، چون از حس و حال خود او برآمده است و تجربه ای است که مختص اوست.
Edoardo
. دو تا از بچه ها کمی آذوقه از تیپ قمر بنی هاشم قرض گرفته اند تا تدارکات برسد. به من و محمد و ابراهیم و عباس و علی و رضا یک کنسرو ماهی رسید. به هم نگاه نمی کردیم. یکی یک لقمه برداشتیم. سعی می کردیم کوچک باشد. من لقمه ام را کمی مکیدم و برای آنکه دلم لقمۀ بعدی را نخواهد، آن را سریع جویدم و فرو دادم و بی اختیار گفتم: «چقدر خوشمزه است!» و خجالت کشیدم. می شد از ته قوطی کنسرو یک لقمۀ دیگر درآورد. اما هیچ کدام اعتنا نشان ندادیم. روغنش یک تکه نان می خواست تا یک لقمۀ چرب شود. رویم را کردم آن ور تا وسوسه خوردن را از سر بیرون کنم. بعد از چند دقیقه که باز چشمم به قوطی افتاد، آن را به همان وضع دیدم بی آنکه روغنش اشتهایم را برانگیزد. می دانم که این لقمه به همین صورت باقی خواهد ماند.
Edoardo
فراموش نکن که این تکلیف است نه تفنن، و چون تکلیف است، باید به میزان توانایی ات بنویسی نه به قدر حوصله ات، و یادت باشد که تو علاوه بر خونی که از خود قرار است بر زمین بریزی، باید خونی را که از دیگران نیز می ریزد، روایت کنی. پس از همه چیز برای نوشتن بزن و از نوشتن برای هیچ کاری دیگر نزن. باز هم سفارش کنم؟
شهید زهره بنیانیان
اسلحه ام را تمیز کرده ام عین دستۀ گل! حیف نیست آدم با کلاش به این تمیزی بزند کسی را بکشد؟
شهید زهره بنیانیان
علی مالک گفت: «خیالت راحت باشد، ابراهیم جان، تمام مدتی که به تو می شاشیدم، فکر می کردم دنیایی نه ابراهیم.»
کاربر ۲۰۵۰۸۸۸
ای بانوی معصوم، خانم، انگار محبت مادر و خواهر و عمه و خاله در تو یک جا جمع است. تو به چشمان نگران مادرم شبیهی و به صدای گریۀ خواهرم و لبخند مهربان خاله و دست نوازش عمه. تو یک تنه مرا از این همه سیراب می کنی ...
ای مادر و خواهر با هم، ای عمه و خاله در هم، سفیر شهادت من به نزد خدا شو. من می خواهم بر سر این سفره بنشینم. او دعای تو را می پذیرد. سلام برسان و بگو که دل سعید مرادی جز او را نمی خواهد ...
آبیِ آسمونی
آن قدر سر ابراهیم را کردم زیر آب که گفت: «بگذار پایمان به خشکی برسد، نشانت می دهم.»
گفتم: «چه کار می کنی؟»
گفت: «سرت را می کنم زیر خاک ...»
آبیِ آسمونی
وقتی بخواهی حساب بدهیها را با خدا صاف کنی، در میان بنده های طلبکار سخت می گذرد
F313
شهید شدن افتخار است، اما در صورتی که از طرف خدا به آدم تفویض بشود نه اینکه ما با بی احتیاطی خود را به کشتن بدهیم. اسلام به نیروی ما احتیاج دارد، و اینجا، در این خط، جنگ ما بیش از خون ما ارزش دارد.
zahra
حجم
۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
حجم
۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان