بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پیش از سقوط | طاقچه
تصویر جلد کتاب پیش از سقوط

بریده‌هایی از کتاب پیش از سقوط

۳٫۷
(۲۶)
«مردم طوری پول، پول می‌کنن انگار که دارن از یه وسیله حرف می‌زنن. درحالی‌که پول یه وسیله نیست، پول بیخیالیه. باعث می‌شه فکر و خیال نکنی.»
Eli
«....... پولی که نتونی ازش استفاده کنی، هیچ ارزشی نداره.»
zohreh
اینکه با گذر عمر ظاهر افراد تغییرات زیادی می‌کند امری بدیهی است، اما درواقع تغییر در ویژگی‌های اخلاقی انسان‌هاست که شخصیت آن‌ها را توصیف می‌کند
کتاب‌بان
حقیقت امری درونی و شخصی است و اینکه انسانی که به او ظلم شده، نه از سر وظیفه‌ی اخلاقی، بلکه به خاطر حق مسلمی که دارد، باید حقایق را فاش کند.
محسن غضنفری
زندگی مجموعه‌ای است از تصمیم‌ها و عملکردها، زندگی تنها همان کارهایی است که تو در حق دیگران انجام می‌دهی، و دیگران در حق تو انجام می‌دهند. و بعد، روزی همه‌چیز به پایان می‌رسد.
nina61
چه مأموران اف بی‌آی بودند و چه نبودند، کیپلینگ پول را به سمت خود جذب می‌کرد. او خصوصیتی داشت که توضیحش دشوار است. پولدارها به او نگاه می‌کردند و سقفی با دو در می‌دیدند. آن‌ها پولشان را تصور می‌کردند که از یکی از آن درها وارد می‌شود و چندین برابرش از در دیگر خارج می‌شود.
zohreh
گیل تکان‌های مترو را دوست داشت، زمانی که گوشه‌ی فلزی به فلز دیگر برخورد می‌کرد و صدایی از آن برمی‌خواست. او عمیقاً باور داشت که زندگی‌اش در زیرزمین به پایان نمی‌رسد. به طور غریزی آموخته بود که به مرگ اعتماد داشته باشد، نه اینکه از آن بترسد. افراد زیادی را از دست داده بود، چهره‌های‌اشنای بسیاری که در آن جهان منتظر او بودند، اگر حقیقتاً جهان دیگری وجود داشت و تنها سکوت و تاریکی مطلق نبود، اما حتی همان سکوت و تاریکی هم به نظرش بد نمی‌آمد، حداقل پایانی بر زندگی مشقت‌بارش بود. حداقل یک بار برای همیشه به سؤالی همیشگی پاسخ داده می‌شد، چرا که تورات به وضوح در مورد زندگی پس از مرگ صحبت نکرده است.
nina61
دور کمرش طنابی بسته بودند که تلاش می‌کرد او را به درون خلیج سرد و عمیق و تاریک بکشاند، اما او به طناب اهمیتی نمی‌داد، گویی که اگر نسبت به باری که با خود می‌کشد بی‌توجه باشد، سنگینی‌اش را خنثی می‌کند.
zohreh
در خانه هر روز به مدت نیم ساعت خودش را با طناب به یک طرف استخر می‌بست و سعی می‌کرد که شنا کند. علاوه بر آن هر روز نود دقیقه وزنه برداری می‌کرد و نیم ساعت می‌دوید. بعد از آن وقتی خودش را در آینه می‌دید، دیگرانسانی فناپذیر نبود، انرژی مطل
zohreh
هر کس در زندگی مسیر خودش را دارد و انتخاب‌های خودش. اینکه چگونه دو نفر همزمان به مکانی کشیده می‌شوند یک راز است. شما با دوازده فرد غریبه وارد آسانسور می‌شوید، سوار اتوبوس می‌شوید و در صف حمام عمومی منتظر می‌مانید، این‌ها وقایع روزانه‌اند. تلاش برای پیش بینی مکان‌هایی که خواهیم رفت و افرادی که ملاقات خواهیم کرد بی‌فایده است.
zohreh
دو هفته بعد، در مصاحبه‌ای با نیویورک تایمز، اسکات باروز خواهد گفت بیشترین چیزی که در اولین سفرش با هواپیمای شخصی نظرش را جلب کرد نه جای راحت قرار گرفتن پاها بود و نه لیست کامل مشروبات الکلی، بلکه نوع چیدمانش بود که فضای خانه را تداعی می‌کرد، گویی که برای ثروتمندان، سفر هوایی تنها شکل دیگری از در خانه بودن است.
zohreh
جی‌جی در چهارسالگی آن‌قدر بزرگ شده که بفهمد مردم می‌میرند، اما هنوز خیلی کوچک است که درک کند روزی خودش هم یکی از آن‌ها خواهد بود!
zohreh
همان‌طور که در سالن ایستاده و به تصویرش در شیشه نگاه می‌کند، از خود می‌پرسد که آیا باز هم در زندگی به چنین وضوحی از حقیقت خواهد رسید؟
zohreh
یک‌اشوب و تنش همیشگی در این کار بود که جالبش کرده بود. این که حادثه‌ای از دل خاکستر جرقه می‌زد، مسیری را طی می‌کرد، سرعتش را بیشتر می‌کرد، وحشی و وحشی‌تر می‌شد و هر آنچه را که بر سر راهش بود می‌بلعید تا به دنیای خبری راه می‌یافت.
zohreh
آن‌ها خبرنگاران قرن بیست و یکم و به عبارتی زندانیان دنیای خبر بودند. تاریخ به آن‌ها آموخته بود که در کنار هر رخداد سیاسی، به دنبال رسوایی‌هایی نیز بگردند، همه کس را کثیف ببینند و همه‌چیز را اشتباه، به جز رسالت خودشان.
zohreh
گاهی اوقات، حس بی‌پایان بودن آن، ناامید کننده بود. گویی که ساعت‌های جنگ، یکی پس از دیگری می‌گذشتند تا به ابدیت برسند.
zohreh
هنوزهم مهمانی‌ها خوب بودند و زنان زیبا، اما اسکات احساس می‌کرد که روز به روز زشت‌تر می‌شود. او از جوانی لاابالی و خوش گذران، به مردی میانسال بدل شده بود که همیشه در افکار خویش غرق بود. شراب می‌نوشید تا فراموش کند. گاهی به تنهایی در کارگاهش می‌نشست و ساعت‌ها به بوم نقاشی خیره می‌شد و منتظر می‌ماند تا تصاویر خود به خود بر روی آن ظاهر شوند. اما هرگز چنین اتفاقی نمی‌افتاد.
zohreh
یک شب، که بسیار مست بود، در سومین گالری نقاشی‌ای که در عرض یک هفته برای تجلیل از آثار هنرمندی که پنج سال از خود او کوچک‌تر بود برپا کرده بود، یقین پیدا کرد که هرگز نمی‌تواند یک شبه به موفقیتی که می‌خواهد دست پیدا کند و از جوانی یاغی و سرکش به برترین هنرمند شهر تبدیل شود. دیگر مانند سابق نشاط و هیجانی از خلق آثار هنری نداشت. او یک هنرمند نه چندان موفق بود و هیچ گاه نتوانسته بود به چیزی فراتر از آن بدل شود.
zohreh
می‌توانست آگهی ترحیم خودش را مجسم کند. اسکات باروز، مردی با استعداد، خوش گذران و جذاب که هیچ گاه به قولی که به خودش داده بود عمل نکرد. کسی که از جوانی عیاش و پر رمز و راز، به مردی خشن و غمگین تبدیل شده بود. اما چه کسی را فریب می‌داد؟ حتی آگهی ترحیم هم توهم بود. او هیچ کس نبود و مرگش، هیچ چیز را تغییر نمی‌داد.
zohreh
یک «ما» ی خوشحال و راضی جای خود را به یک «من» ماتم زده و غصه دار داد؟
zohreh
اسکات به سگش فکر می‌کند که یک پایش را از دست داد. اگر او توانست دوباره زندگی‌اش را از نو بسازد، چرا من نتوانم؟
zohreh
گاس با صدای بلند می‌گوید: «تا حالا سوار هلی کوپتر شده بودید؟» اسکات سرش را تکان می‌دهد. او یک نقاش است. چه کسی یک نقاش را سوار هلی کوپتر می‌کند؟
zohreh
همان‌گونه که به همسر سابقش گفته بود، او یک ربات نبود، عشق را احساس می‌کرد و درد فقدان را می‌فهمید، تنها به عنوان یک مرد جوان می‌توانست بر احساساتش کنترل داشته باشد، از نظر او احساس مصیبت، تنها درماندگی ذهن انسان در اداره‌ی بخش‌های مختلف بدن بود.
zohreh
مدتی بعد در سال ۲۰۰۳، پدرش به سرطان خون مبتلا شد و در سال ۲۰۰۹ دار فانی را وداع گفت. یک سال بعد مادرش نیز بر اثر آنوریسم از دنیا رفت. خلاءای که مرگ آن دو در زندگی گاس ایجاد کرد، فراتر از محاسبات عقلانی و منطقی یک مهندس بود. گاس احساس می‌کرد تجربه‌ای که روح او را بلعیده و عقل و منطقش را از کار انداخته، همان است که سال‌ها در کارش شاهد آن بوده اما هیچ‌گاه از صمیم قلب درکش نکرده بوده است. مصیبت. مرگ در غالب هیچ توصیف منطقی‌ای نمی‌گنجد، گودالی سیاه است در عمق وجود آدمی، سرّی است در جانداران، هم درد است و هم درمان و ضربه‌ای که مرگ آن دو بر روح و روان گاس وارد کرد، هرگز با نادیده گرفتن درمان نمی‌شد. تنها راه حل ممکن، تحمل بود.
zohreh
مرگ در غالب هیچ توصیف منطقی‌ای نمی‌گنجد، گودالی سیاه است در عمق وجود آدمی، سرّی است در جانداران، هم درد است و هم درمان و ضربه‌ای که مرگ آن دو بر روح و روان گاس وارد کرد، هرگز با نادیده گرفتن درمان نمی‌شد. تنها راه حل ممکن، تحمل بود.
zohreh
الینر نگاه او را احساس می‌کند و لبخندش را روی صورتش، اما نگاهش نمی‌کند. حالا بیشتر از هر زمان دیگری در زندگیش، احساس تنهایی می‌کند. اما نه، تنها نیست. او حالا یک مادر است. و دیگر هرگز تنها نخواهد شد.
zohreh
تنها روشنایی بسیار زیاد تصویر است که شما را جذب می‌کند و وادارتان می‌کند که از خود بپرسید چه ترکیبی از رنگ‌ها، با چه ترتیبی و چه تکنیکی، سرخی این توفان را ایجاد کرده‌اند؟
zohreh
لایلا «چیزهایی که پول نمی‌تواند بخرد» و یا به عبارتی، شما برای داشتن آن‌ها نیازی به پول ندارید. حتماً این عبارت معروف را بارها شنیده اید، هر چند که مزخرف است!
zohreh
به‌هرحال هرکس به جایی تعلق دارد. هر یک از ما داستان زندگی مخصوص به خود را دارد، داستان‌هایی پر از پیچ و خم که از راه‌های غیرمنتظره‌ای به هم گره می‌خورند.
zohreh
سارا تلاش بسیار زیادی کرده بود تا بن را وادار کند علاقه‌ی بیشتری به مردم نشان دهد و برای پذیرفتن تجربیات جدید آن‌ها انعطاف داشته باشد. آن‌ها به مدت دو هفته در مورد این مسائل بحث می‌کردند تا جایی که بن گفت ترجیح می‌دهد گوش‌هایش را ببرد تا اینکه حتی یک روز دیگر به حرف‌های آن زن گوش دهد.
zohreh

حجم

۴۵۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۹۶ صفحه

حجم

۴۵۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۹۶ صفحه

قیمت:
۷۷,۵۰۰
۵۴,۲۵۰
۳۰%
تومان