ماه رمضان که تمام شد، برگشتم قم.
رفتم خدمت آقا.
ایشان از تبلیغم در ماه رمضان پرسید.
گفتم: «فقط شبها منبر میروم، نه روزها.»
آقا پرسیدند: «چرا؟»
با حالت حقبهجانبی گفتم: «به صحت بسیاری از روایات و مطالبی که میگویم یقین ندارم، میترسم دروغ باشد و روزهام خراب شود.»
آقا نگاهش را به من دوختند: «عجب! شبها یقین پیدا میکنید راست است و میگویید؟!»
با این حرف کوه تقدسم فرو ریخت.
ولنسی پارسی
با هیجان خواب را تعریف کردم.
تأملی کردند و جواب دادند: «خواب که خواب است. ما اگر ساخته شویم، این را در بیداری میبینیم.»
ولنسی پارسی
به برادرم و بقیهٔ حرفشان را ادامه دادند: «اگر چنانچه حاجتی دارید، باید برای دیگران بخواهید.
مثلاً اگر شما خانه ندارید و از خدا خانه میخواهید، دعا کنید برای بیخانهها.
فرشتهها برای شما دعا میکنند و آن فرشتهها چون معصومند، دعایشان به استجابت نزدیکتر است...»
من و برادرم، هاجوواج به هم نگاه کردیم.
برادرم بهتازگی ازدواج کرده بود؛ و مشکل تأمین مسکن داشت
کاربر ۳۷۳۷۹۴۸
پدرِ کودک توضیح داد که از کِی و چطور با او کار کردهاند تا توانسته کل قرآن را حفظ کند.
حرفهایش که تمام شد، آقا توصیه کردند: «حواستان باشد از حالت اعتدال خارج نشوید؛ و طوری نباشد که فکر کنید بعد از قرآن باید مفاتیح و صحیفهٔ سجادیه را هم حفظ کند! یادتان باشد با یک بچه طرف هستید و او باید بچگیاش را بکند.»
sara.kh
بعد از درس، به آقا گفتم: «کف نعلینتون جدا شده، اگه اجازه بدید، بدم درستش کنن.»
آقا سرش را به طرف من چرخاند. با لبخند گفت: «خودم را هم بلدی درست کنی؟»
Fatemeh.V.Younesi