«یه روز یه نفری رو که هر روز میدیدین، دیگه نمیبینین.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
«جنگ بر تمام انسانها واقع میشود، نفربهنفر. این واقعاً تمام چیزی است که برای گفتن دارم و برای من، اینطور بهنظر میرسد که برای همیشه در حال گفتن همین بودهام.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
بالاخره، جعبه بهخوبی بستهبندی و مهر شد.
آیریس پرسید: «برای کجا؟»
هری گفت: «تو.»
zeynab_m91
«دیگه نمیتونستن تحمل کنن، میشنوین؟ تحمل اینکه صبر کنن تا شب به صبح برسه - بمبارون تموم بشه – نداشتن، درحالیکه دیوانهوار منتظر این بودن که «پایان» بیاد و اونا رو پیدا کنه و همونجا که شروع به راه رفتن کردن، بمیرن.»
zeynab_m91
ویل زمزمه کرد: «شش ماه. تابستون برمیگردم خونه.»
اِما قبل از اینکه برای جواب دادن دهان باز کند، خوب نگاهش کرد. چه میتوانست بگوید؟ چه چیزی میتوانست او را متوقف کند؟ او از همین الان، رفته بود. آنجا بود.
zeynab_m91
فکر کرد که کاش میتوانست زمان را میان دستانش کش بیاورد؛ مثل یک آبنبات مغزدار، آنقدر آن را بکشد تا به مغز خوشمزهاش برسد، درست پیش از ازهمگسیختن و بعد در همان نقطه زندگی کند. نقطهای در وسط زمان، نه به جلو برود و نه به عقب بنگرد.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
ن دیگر پیر شدهام؛ خسته از جوانیای که تماماً در تلاش برای کشف و افشای حقیقت گذشت،
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
«رئیسجمهور قول داده و چرچیل هم گفته که لازم نیست ما پسرامون رو بفرستیم، نه امسال و نه هیچ سال دیگهای.» کلمات رئیسجمهور را از بر تکرار کرد: «و نه هیچ سال دیگهای. خودش گفت.»
آیریس شانههایش را بالا انداخت: «مجبورن بفرستن.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
«روزی آنها اینجا بودند؛ من دیدمشان.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻