هر روز صبح موقع تقسیم آش میگفتم «برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.»
میگفتند «تو هر روز داری همین رو میگی و ما هنوز اینجاییم.»
میگفتم «آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.»
آخر یک روز بچهها گفتند «دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.»
همانموقع بلندگوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم «آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض میشیم.»
S
ابوغریب که بودیم، اتاق اتاق بود. هر اتاق سه چهار نفر. با مشت کوبیدن به دیوار با هم حرف میزدیم و از بقیه خبر میگرفتیم. توی یکی از این اتاقها چهارتا دختر بودند.
S
ارتشی بود. داوطلب نبود، آورده بودندش جبهه. کمکم آمد توی جمع بسیجیهای آسایشگاه.
یکی از چشمهایش دید نداشت، همین شد که اسمش درآمد برود ایران. نرفت. ماند پیش رفقای تازهاش.
S
یکی از عراقیها گفته بود «چرا وقتی ما اذیتتون میکنیم، ساکتید؟ ما از این سکوتتون میترسیم.»
|قافیه باران|
ما بهش میگفتیم «تونل وحشت.»
خودشان میگفتند «یومالقیامه.»
یک ردیف راست، یک ردیف چپ، میایستادند کابل به دست. باید از بینشان میگذشتیم. سر و صورتمان را با دست میگرفتیم و میرفتیم.
|قافیه باران|
با آرد و شیر خشک، زولبیا درست میکردیم. واسهی ماستش یا سهمیهی شیر خشک بیمارها را میگرفتیم یا از عراقیها میخریدیم، آردش هم که از خمیر نانها بود. میریختیم توی یک قیف پارچهای و زولبیا درست میکردیم.
|قافیه باران|