
بریدههایی از کتاب فانوس خاطرات گمشده
۳٫۳
(۲۲)
عذرخواهی کردن به هنگامی که از نظر خودش کار اشتباهی انجام نداده، با دروغ گفتن هیچ فرقی نداشت.
مهلا
گذر زمان به من یاد داد که آسان گرفتن به کوچکترها بهترین راه ممکن است.
مهلا
اگر چیزی که به اندازه کل دنیا برای فردی ارزش دارد را خراب کنی، هیچ مرحمی برای آن زخم وجود نخواهد داشت.
مهلا
بعضی وقتها آدمها باید به صورت یکدیگر خیره شوند و سنگهایشان را با هم وا بکنند.
مهلا
احتمالاً چرخ روزگار از عذاب دادن آدمها واقعاً لذت میبرد.
مهلا
از تماشای آدما موقع وقت گذروندن با خاطراتشون لذت میبرم.
مهلا
«موفقیت نزدیکه. فقط یکم بیشتر تلاش کنید!»
مهلا
نور عصرگاهیِ خورشید از میان شکافهایی که در قلب ابرها باز شده بود، به صورت اریب رخنه کرده و با درخشش ملکوتی خود، صحنه تصویر را روشنایی بخشیده بود.
مهلا
«امیدوارم چیزی که در جستجوش هستین رو پیدا کنید.»
مهلا
دیگر اهمیتی نمیداد، فقط و فقط میخواست که این درد به پایان برسد.
مهلا
«حتی بعد از مرگ هم آدما عاشق اینن که اطلاعاتشون رو با بقیه به اشتراک بذارن. البته جا داره بگم که گاهی اوقات یکم زیادهروی میکنن.»
مهلا
خودِ بچهها، ایدههای زیادی برای ارائه دارند. تماشای خلاقیت آنها حیرتآور بود
مهلا
من عاشق تماشای رشد و یادگیری روزانه بچهها بودم.
مهلا
بعضی وقتها آدمها باید به صورت یکدیگر خیره شوند و سنگهایشان را با هم وا بکنند.
مهلا
همیشه رویای خریدن یه پیانو رو داشتم.
مهلا
هرجور آدمی بوده باشید، در پایان عمرتون، میتونید به کمک عکسها مروری به زندگیتون داشته باشید؛ این یه قانونه.
مهلا
خود خورشید هم هنوز درست چشمانش را نگشوده بود، اما تعداد زیادی از مسافران درونشهری، تکاپوی روزانه خود را آغاز کرده بودند. با خود فکر کرد که چقدر خوش به حالشان است.
مهلا
لازمه بهتون پیشنهاد بدم که بهتره آروم باشین و از گذر لحظه لذت ببرین؟
مهلا
هیچکسی را نداشت که بتواند پیش او پناه بگیرد.
مهلا
از حق نگذریم، او هنوز هم مشغول جستجوی کسی بود که میخواست باشد!
مهلا
«وقتی کبریتی چیزی باهات نباشه، میتونی به کمک لنز آتیش درست کنی. و اگه لنز هم نداشتی، میتونی آب بریزی توی یه کیسه فریزر و ازش استفاده کنی.»
مهلا
عاجزانه از خدا میخواست که جانش را بگیرد و این مصیبت را تمام کند.
مهلا
دعا میکرد همه چیز به پایان برسد؛ حالا به هر قیمتی که شده!
مهلا
غصه و اشک، او را از صحبت کردن باز میداشت.
مهلا
زندگی چندان هیجانانگیزی نداشت.
درونگرا و همیشه مجرد؛ فقط چند دوست داشت و از هیچ تفریح واقعی و خاصی لذت نمیبرد.
مهلا
هر زمان که فشار کار و روزگار، او را به تنگنا میآورد، هوس پیادهروی و طبیعتگردی میزد به سرش.
مهلا
در حین پیادهروی، از هرچیزی که چشمش را میگرفت، عکاسی میکرد؛ کنده درخت، آخرین توت قرمزی که روی شاخه باقی مانده، چیزهای کوچک و چیزهای زیبا...
مهلا
گفت: «کار روزگار همینه... همینطور که توی جاده زندگی قدم برمیداریم، باید برخی خاطرات رو رها کنیم.»
مهلا
در پیری، عادت بدی پیدا کرده بود که در کار دیگران فضولی کند.
مهلا
او قبلاً در جایی خوانده بود که وقتی فیلها میمیرند، از گله دور شده و راهیِ جایی شبیه به قبرستان میشوند، جایی که بقایای دیگر فیلهای گله در آنجاست؛ همانجایی که منتظر فرا رسیدن لحظه نهایی مرگ خود هستند.
مهلا
حجم
۱۷۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۱۸۰ صفحه
حجم
۱۷۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۱۸۰ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
تومان