بریدههایی از کتاب زین الدین به روایت همسر شهید
۴٫۲
(۳۲)
میگویند آدمها خوابند، وقتی میمیرند بیدار میشوند.
fatemeh
برایم تعریف میکرد «چیزهایی از این بچههای جبهه میبینم که زبانم بند میآید. یک مهندسی از بچههای جهاد آمد پیشم، گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته، بچهدار شدهام. اگر امکانش هست مرخصی میخواهم. گفتم اشکالی ندارد، تا شما کارت را تمام میکنی من برگهی مرخصیت را مینویسم. تا برود و برگردد، یک خمپاره خورد کنارش و شهید شد. من نمیتوانم با دیدن این چیزها خانوادهی خودم را مقدم بر بقیه بدانم.»
محمد صدوقی
معتقد بود کسی که از نظر علمی بالاتر باشد، میتواند مؤثرتر باشد. گفت «اگر جنگ تمام شود و شهید نشوم، اولین کاری که میکنم، ادامه تحصیل است.»
محمد صدوقی
زندگی با مهدی برای من یک خواب بود؛ خوابی کوتاه و شیرین در بعد از ظهرِ بلند تابستان جنگ. دو سال و چند ماهی که میتوانم تعداد دفعههایی را که با هم غذا خوردیم بشمرم. از خواب که پریدم او رفته بود. فقط خاطرههایش، آن چیزهایی که آدمها بعداً یادش میافتند و حسرتش را میخورند باقی مانده بود. میگویند آدمها خوابند، وقتی میمیرند بیدار میشوند. شاید او بیدار شده و من هنوز خوابم. شاید هم همهی این مدت خواب او را میدیدهام. از آن خوابهایی که وقتی آدم میبیند توی خواب هم میخندد. خوابی غیرمنتظره. خواب زندگی با یک فرشته.
قاصدک
روز گله کردم که «کم هستی و وقتی هستی هم کم حرف میزنی.» خندید و گفت «یک علت ابراز نکردنم، این است که نمیخواهم تو زیاد به من وابسته بشوی.»
گفتم «چه تو بخواهی و چه نخواهی، این وابستگی ایجاد میشود. این طبیعی است که دلم برایت تنگ بشود.»
گفت «خودم هم این احساس را دارم، ولی نمیخواهم قاطی این بازیها بشوم. از این گذشته میخواهم بعدها اگر بدون من بودی، بتوانی مستقل زندگی کنی و تصمیم بگیری.»
قاصدک
مادرم همیشه میگفت «بین بچههایم تو از همه سختگیرتر بودی، حتا در انتخاب لباس.» اما حالا که دلم گواهی میداد این آدم میتواند مرد زندگیم باشد، بقیهی چیزها فرع قضیه بود.
محمد صدوقی
خودم را با لیلا مشغول کردم. یکی دوباری که رفتم و آمدم دیدم نشسته و هنوز پوتینهایش را درنیاورده. پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همانجا، دم در، با پوتین خوابش برده. نشستم و بند پوتینهایش را باز کردم. میخواستم از پایش در بیاورم که بیدار شد. از کاری که داشتم میکردم، دلخور شد. گفت «دوست ندارم از این کارها بکنی.» انگار من کوچک میشدم با این کارها! بلند شد و دست و صورتش را شست و گفت «منتظرت بودم بیایی باهم غذا بخوریم.»
همیشه اینطوری بود. چه نسبت به من، چه پدر و مادرش. تا نمینشستیم، شروع نمیکرد
قاصدک
گفت «من حالا تازه میخواهم شهید بشوم.»
گفتم «مگر به حرف تُست. شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی. شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال بروی.»
گفت «نه. این یکی رو زورکی از خدا میخواهم. تو هم باید راضی بشوی. توی قنوتت برام اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوان. تا تو راضی نشوی، خدا هم راضی نمیشود.»
bahar1396
برایم تعریف میکرد «چیزهایی از این بچههای جبهه میبینم که زبانم بند میآید. یک مهندسی از بچههای جهاد آمد پیشم، گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته، بچهدار شدهام. اگر امکانش هست مرخصی میخواهم. گفتم اشکالی ندارد، تا شما کارت را تمام میکنی من برگهی مرخصیت را مینویسم. تا برود و برگردد، یک خمپاره خورد کنارش و شهید شد. من نمیتوانم با دیدن این چیزها خانوادهی خودم را مقدم بر بقیه بدانم.»
bahar1396
همانجا، دم در، با پوتین خوابش برده. نشستم و بند پوتینهایش را باز کردم. میخواستم از پایش در بیاورم که بیدار شد. از کاری که داشتم میکردم، دلخور شد. گفت «دوست ندارم از این کارها بکنی.» انگار من کوچک میشدم با این کارها!
bahar1396
ماه رجب بود و ماه زیارتی امام رضا.
bahar1396
زندگی با مهدی برای من یک خواب بود؛ خوابی کوتاه و شیرین در بعد از ظهرِ بلند تابستان جنگ. دو سال و چند ماهی که میتوانم تعداد دفعههایی را که با هم غذا خوردیم بشمرم. از خواب که پریدم او رفته بود. فقط خاطرههایش، آن چیزهایی که آدمها بعداً یادش میافتند و حسرتش را میخورند باقی مانده بود. میگویند آدمها خوابند، وقتی میمیرند بیدار میشوند. شاید او بیدار شده و من هنوز خوابم. شاید هم همهی این مدت خواب او را میدیدهام. از آن خوابهایی که وقتی آدم میبیند توی خواب هم میخندد. خوابی غیرمنتظره. خواب زندگی با یک فرشته.
کاربر ۳۴۶۳۵۹۰
گفتم کار بیرون را دوست دارم. مخالفتی نداشت. به این شرط که صدمه به زندگی نزند. اما بیشتر ادامه تحصیل را میپسندید. چون معتقد بود کسی که از نظر علمی بالاتر باشد، میتواند مؤثرتر باشد. گفت «اگر جنگ تمام شود و شهید نشوم، اولین کاری که میکنم، ادامه تحصیل است.»
کاربر ۳۴۶۳۵۹۰
«همهی کارهای خدا روی حکمت است، قبول. اما این یکی زوری است.»
Dornajafam
خدا را شکر میکردم که توانسته بودم طبق اعتقاداتم ازدواج کنم. حتا از این که مراسم نگرفتیم خوشحال بودم. دوست داشتم ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه داشته باشد
محمود
آن روز گله کردم که «کم هستی و وقتی هستی هم کم حرف میزنی.» خندید و گفت «یک علت ابراز نکردنم، این است که نمیخواهم تو زیاد به من وابسته بشوی.»
محمود
گاهی برایم چیزهایی مینوشت. مثلاً اینکه «تنهایی موهبتی الهی است».
bahar1396
جایی که تازه شهیدی را دفن کرده بودند، نشستیم. غذا را بیرون آوردم. خیلی رغبت نداشتم در آن گرد و خاک چیزی بخورم. هر لقمه که میخوردیم، در ظرف را میگذاشتم. مهدی میگفت «اینقدر سخت نگیر. آخرش همه همینجا میخوابیم.»
bahar1396
یعنی باید با آدمی زندگی میکردم که اصلاً نباید روی بودن و ماندنش حساب میکردم.
کاربر ۳۴۶۳۵۹۰
زندگی با مهدی برای من یک خواب بود؛ خوابی کوتاه و شیرین در بعد از ظهرِ بلند تابستان جنگ. دو سال و چند ماهی که میتوانم تعداد دفعههایی را که با هم غذا خوردیم بشمرم. از خواب که پریدم او رفته بود. فقط خاطرههایش، آن چیزهایی که آدمها بعداً یادش میافتند و حسرتش را میخورند باقی مانده بود. میگویند آدمها خوابند، وقتی میمیرند بیدار میشوند. شاید او بیدار شده و من هنوز خوابم. شاید هم همهی این مدت خواب او را میدیدهام. از آن خوابهایی که وقتی آدم میبیند توی خواب هم میخندد. خوابی غیرمنتظره. خواب زندگی با یک فرشته.
محمد نیازی
حجم
۲۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۵ صفحه
حجم
۲۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۵ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان