واقعا که عجب اتفاق عجیب و غریبی است این عشق، گاهی وقتها آدم را دیوانه میکند و بعضی اوقات دیوانه ها را آدم.
هنرمند هنردوست
از چهرهی دخترک تصویری در ذهنش ثبت شده بود که پاک شدنی نبود؛ قدبلند، جثهای لاغر، دوست داشتنی، چشمانی که آدم را به سوی خودش دعوت میکرد و پوستی که گرما را میشد از تک تک سلولهایش احساس کرد. تکهای از موهایش که از زیر روسری بیرون میریخت، دل میبرد. سعی کرد تا کمی هم به خودش فکر کند؛ جرات رفتن جلوی آینه و دیدن خودش را نداشت؛ صورت گرد و پر از جای جوش، شکم بزرگ و آویزان، قد کوتاه و شانههای افتاده. قیافهی دلچسبی نبود، اما او اصلا اعتماد به نفس خودش را از دست نداد. ظاهر خودش برای او مهم نبود، مهم این بود که او عاشق «مرجان» بود و او را میخواست و مصمم بود به او برسد. آینه جیبی را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به سر بیمویش انداخت و بعد هم به صورتش. پیش خودش فکر کرد هنوز آن قدرها هم پیر نشده است و بعد گفت؛ میروم و با «مرجان» صحبت میکنم، او حتما به حرفهای من گوش میدهد.
negin
اگر ملاک تنهایی، آدمهای اطرافمان باشد، او اصلا تنها نبود.
هنرمند هنردوست
همیشه معجزهها درست زمانی اتفاق میافتند که اصلا انتظارشان را نداریم،
هنرمند هنردوست