۴۴
گفتم «زود باش دیگه، چهکار میکنی مادر؟ الآن عراقیها میرسن.»
گفت «صبر کن کلید بردارم.»
ـ کلید برای چی؟
ـ ای مادر! وقتی برگشتیم، درِ خونه رو با چی باز کنم؟
Arman
پسرش که به دنیا آمد، هشت ماه بود شوهرش شهید شده بود. بعد شش هفت سال دیدمش. حال پسرش را پرسیدم. گفت «شش ساله که شد، توی مدرسه یادش دادند بنویسه بابا آب داد. خودم یادش دادم بنویسه بابا جان داد.»
کمیل تایی
میگفت «این همه سال عمر کردم، ولی فقط پنج ساعتی که خودمون رو به مُردن زده بودیم که عراقیها تیر خلاص نزنند بهمون، معنی زندگی رو فهمیدم.»
bahar narenj
دو بار خواب دیدم یک نفر میآمد و میگفت «این که بزرگش میکنی، باید در عید قربان، قربانی بشه.»
از شوهرم پرسیدم «خواب بدیه، نه؟»
شوهرم آرام لبهایش را گاز گرفت و گفت «نه، پاشو نمازت رو بخون. چند روز دیگه عید قربانه، گوسفند میکشیم.»
گفتم «ما که حاجی نیستیم.»
گفت «عیبی نداره. برای سلامتی پسرمون.»
بیست و سه سال بعد، عراقیها داشتند خرمشهر را میگرفتند، عید قربان بود. توی آبادان هم گوسفند پیدا نمیشد که قربانی کنیم. دلم شور میزد. میگفتم «نکنه روز قربانی شدن محمود باشه؟»
وقتی رفتم بالای سرش، دیدم ترکش عین تیغ شاهرگش را بریده است.
melodious_78