اشتباه است که پیِ تو در مکانها میگردم؛ تو را «زمان» از من گرفت...
کاربر ۳۹۷۶۴۳۲
همهٔ زمانها بیبازگشتاند، از ساعتی که تو را بردند
کاربر ۳۹۷۶۴۳۲
کفشهای صورتیام از تعدّدِ رفتوآمدها، نامرتّب جفت شده بود پشت شیشههای اتاقی که تو پشت آن نشسته بودی و دستت را روی پای سمت چپت گذاشته بودی. من اما عصبانی و دلتنگ، نگاهی به تو انداختم و بیاعتنا کفشهایم را پوشیدم و بهسرعت از خانه بیرون رفتم و تو، در عینِ ناباوری، نگران از اینکه چه شده و چه معنی دارد دختر اینوقتشب بیرون باشد، بدون معطّلی دنبالم راه افتادی.
خیابانِ درازی بود، طولش را میدویدم تا تو به من نرسی، اما دلم میخواست زودتر برسی. آنقدر دویدی تا آخر گوشهٔ چادرم را گرفتی و با تمامِ حَیایت نِگَهَم داشتی و سرت را پایین انداختی و من تسلیمشده فقط سکوت کردم و اشک ریختم...
کاربر ۳۹۷۶۴۳۲