به یاد نوشتهای از صادق هدایت افتاد: «با پول میشود حرام خدا را حلال کرد و حلال خدا را حرام.»
ʀᴇʏʜᴀɴᴇʜ
چراغهای آبادی از دور سوسو میزد. تا خرّمی چیزی نمانده بود و او تازه یادش به اجاق گرم خانه افتاد؛ به شعلههای گرم و زرد رنگ آتش، به قل قل قلیان مادر بزرگ، به کتری بزرگی که گوشهٔ آتش میجوشید و چای هل و دارچین مادر را به رنگ و طعم می نشاند. این مرور لحظات خوش، انرژی تازه ای به او می داد
hsinofficial
تاکسی حرکت کرد و او در فکر موتوری بود که برده بودند و او نمی دانست که به بهمن چه بگوید. راننده از آینه به او نگاه کرد و گفت: «خون خودت رو بی خودی کثیف نکن. همشون تخم نابسم الله ان. صدتا عشوه می ریزن تا یکی رو از راه به در کنن. پناه بر خدا. تو این شهر از این جور چیزها زیاده. کدوم سیاه بختی به تور اینا می افته؟ مرد میخواد که یوسف دوران باشه و گول قر و اطوارشون رو نخوره. اینا رو این جور نبین که آروم اند. عینهو کولی غربیل بند می مونند که تمام شهر رو یکهو رو سر آدم خراب می کنن. عین دیفال خلا هستند. حالا کجا می ری؟»
شهرام
نظر به هر چه گشایی در این فسوس آباد
دریغ و درد به اطراف او نگاشتنی است
رحيم اهری
چه بستهای به زمین و زمان دل خود را
گذشتنی است زمین و زمان، گذشتنی است
رحيم اهری