بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب همنشین گل | طاقچه
تصویر جلد کتاب همنشین گل

بریده‌هایی از کتاب همنشین گل

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۵ رأی
۵٫۰
(۵)
در مدت خدمت‌مان، اخبار جنگ را با مطالعه روزنامه‌هایی که به پادگان می‌آوردند دنبال می‌کردیم. در یکی از همین روزنامه‌ها، کاریکاتور سه‌تن از سران کشورهای معاند و هم‌پیمانان صدام که از دشمنان اصلی نظام‌وانقلاب ایران بودند، کشیده شده بود. که همراه با یک شعار بود: مرگ بر سه مفسدین، کارتر و سادات و بگین! کاریکاتور چهره‌صدام نیز زیر آن آورده شده‌بود که با اشاره به خود، شعار می‌داد: منم بگین، منم بگین!
مادربزرگ💝
شهیدسروان‌محمدگردانی، از استان‌فارس و معاون ایشان شهیدغلامی، با ماشین نظامی درحال عبور از خیابان‌های شهر سقز بودند که از پشتِ پنجره‌ای توسط کومله‌ودمکرات‌های شهر، هدف تیر قرار گرفته و هر دو به درجه رفیع شهادت نائل شدند. آن‌ها تا پای جان در مقابل دشمنان داخلی و خارجی، در تپه‌ها و قله‌های اطراف سقز که پُر بود از نیروهای خودمختار کومله‌ودمکرات، ایستادگی کردند تا به آرزویشان که شهادت بود رسیدند. محمدگردانی فردی دلسوز بود که وضعیت معیشتی و تنگدستی سربازان را درک می‌کرد. بعدها فهمیدیم که از حقوق خودش بین بچه‌های سرباز روستایی و فقیر تقسیم می‌کرده است. به همه سپرده بود که بعد از من کسی حق ندارد دستش را روی سربازی بلند کند و یا نسبت به هیچ زیردستی اهانت نماید.
S
لطیفه‌های طنز، تلخ و شیرین ذکر شوخی‌هایی که در این اعیاد صورت می‌گرفت هم خالی از لطف نیست؛ مثلاً: هنگام دست‌دادن با هم‌دیگر می‌گفتند: عیدکم سعیدا، ایران رفتن بعیدا، یا صدسال به این سال‌ها و خنده‌هایی که سربازان‌عراقی را به ستوه آورده بود.
S
بعد از انقلاب و شروع جنگ که اسیرِ دست دشمن شدم، هیچ‌گاه نتوانستم به او سربزنم تا اینکه خبر شهادت ایشان را از یکی از آزادگان (حسین‌علی پوراسماعیلی؛ اهل نجف‌آباداصفهان) در اسارت که بعدها به علت تصادف از دنیا رفتند، شنیدم. بعد از اسارت با تحقیقاتی که داشتم پی بردم که این شهید سه برادر دیگرش و دامادشان هم به شهادت رسیده‌اند. جا دارد خلاصه‌ای از متن زندگینامه و فعالیت‌های این شهید که جزء پنج شهید یک خانواده بود و امام (ره) و مقام معظم‌رهبری بارها آن‌ها را الگوی خانواده ایثارگر خوانده بودند در اینجا گفته شود؛ زیرا بنده همان‌گونه که از هم‌نشینی گُل خوشبو شدم، روشنی راهم نیز استاد و معلمم شهیداحمدحجتی بود.
S
یکی از آزادگان اهل قزوین به نام علی‌اکبرشاهی تعریف می‌کرد: موقع اسارت مجروح شده بودم، روده‌هایم که از شکمم خارج شده بود را در کنار خودم می‌دیدم. خون، همهٔ لباس‌هایم را خیس کرده و تشنگی امانم را بریده بود. بی‌اختیار ناله می‌کردم و همراه ناله‌ام می‌گفتم: آب، آب... . یکی از سربازان‌عراقی که تحت تأثیر تبلیغات‌دشمن، ما را مجوس و آتش‌پرست می‌خواند، با قمقمۀآب به طرفم آمد و گفت: اگر شهادتین را بر زبان جاری کنی، به تو آب می‌دهم واگرنه تو نجس و آتش پرستی! گفتم: أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلاَّ الله و أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله و أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی الله برق شادی از چشم‌عراقی جهید، دهانم که پر از خون بود را با پنبۀ‌خیس پاک کرد و قمقمهٔ آب را در دهانم گذاشت تا آب بخورم؛ همان‌طور که می‌خوردم می‌گفت: خدا را شکر یکی از این آتش‌پرستان را مسلمان کردم.
S
علاقهٔ من به او باعث شد که آدرس منزلشان که روی تخته‌سیاه نوشته بود را حفظ کنم و هنوز در ذهنم باقی مانده است. خیلی دلم می‌خواست که به منزلشان بروم ولی نبودِ جاده و تنگدستی ما روستاییان، رفتن به شهر را برایمان غیر ممکن ساخته بود. پایان سال ۵۳، زمان اتمام سربازی آقامعلم خوب‌مان بود. جدا شدن از او برای همه روستاییان خیلی سخت بود. قبل از رفتن سفارش‌مان را به مدرسه روستای هم‌جوار کرد و با تنقلات و سوغاتی‌های مردم محروم روستا که با چشمان اشک‌آلودشان آنان را بدرقه می‌کردند، به شهرشان نجف‌آباد برگشتند.
S
همیشه چشم‌های روشنش، پر از اشک بود. عینک ذره‌بینی روی چشمش داشت. کنارش رفتم و گفتم: پدر، اهل کجا هستید؟ گفت: اصالتاً اهل آبادانم. در بیمارستان شرکت‌نفت کار می‌کردم. وقتی بیشتر توضیح داد، فهمیدم از اقوام و بستگانِ دور است. حاج‌عباس‌مرادی، انسان آزاده و سرافرازی بود که یک فرزندش (شهید علی‌مرادی) در بمب‌باران‌هوایی دشمن در پادگان‌اهواز به شهادت رسید. فرزند دومش (شهید اسماعیل‌مرادی) که پاسدار بود با خودش اسیر شد. وقتی هویت او را شناختند و فهمیدند که پاسدار است، او را به جای نامعلومی بردند. سال‌ها در زندان‌های بعثی بود تا اینکه زیر شکنجهٔ بعثیون دوام نیاورد و به فیض عظمای شهادت نائل شد. او پس از حدود بیست‌وپنج سال، در خاک غربت بود تا اینکه استخوان‌های مطهرش تحویل معراج‌شهدای ایران شده و بعد از یک‌ماه شناسایی، تحویل خانواده‌اش شد.
S
عده‌ای از صلیب‌سرخ آمده بودند تا از اوضاع زندان و اُسرا با خبر شوند. وقتی ارشدصلیب به حاج‌آقا می‌گوید: شما مشکلی ندارید؟ آیا به شما خوب رسیدگی می‌کنند؟ جواب می‌دهد: بله. ما راضی هستیم. صبح روز قبل، حاج‌آقا و بچه‌ها کتک مفصلی از دست سربازان خورده بودند؛ اما جواب صلیبی را این گونه می‌دهد. وقتی نیروهای خارجی اردوگاه را ترک می‌کنند، افسرعراقی به حاج‌آقا می‌گوید: چرا نگفتی ما شما را اذیت‌وآزار می‌کنیم؟ در جواب گفته بود: ما هردو کشور مسلمان و شیعه‌ایم. در خانوادهٔ ما دعوا و درگیری شده است. ما در ایران مَثلی داریم که می‌گوید: دوبرادر اگر گوشت هم‌دیگر را هم بخورند استخوان هم‌دیگر را دور نمی‌ریزند. من هیچ‌گاه این دعوای بین خودمان را به اَجنبی و کُفار نخواهم گفت.
S
همهٔ هم‌سنگران سال‌ها، در کنارهم به مبارزه با دشمن پرداختند. مسیحی، سنی، شیعه و حتی اقلیت‌های مذهبی دیگر هم وجود داشتند که لباس هم‌دیگر را می‌شستند. پرستار هم بودند، غمخوار و هم‌درد شب‌های تنهایی یک‌دیگر شدند تا پیروزی حاصل شد و از قفس آزاد شدند.
S
باران شدیدی باریده بود و تمام بیابان و صحرای اطراف روستا را آب گرفته بود و شخصی که مسئول پخش حقوق کارمندان و معلمان بود به روستای ما آمده بود تا حقوق آقای‌حجتی را بپردازد. او با ماشین لندکروزش پشت آب رودخانه گیر افتاده بود و سیلاب طوری بود که تنه‌های بزرگ نخل را می‌غلطاند و می برد. خبر به معلم‌مان رسید. او با تعدای از دانش‌آموزان برای نجات و بازکردن مسیر آقای راهنما به طرف رودخانه راه افتادند. من هم در میان دانش‌آموزان بودم و از نزدیک شاهد رشادت و شجاعت معلمم بودم. وقتی معلم رسید، خودش را به آب زد و به آن‌طرف رودخانه رفت، کمی با معلم راهنما که فکر می‌کنم ترسیده بود بگو مگو کرد، سپس او را روی شانه‌های خود انداخت و دوباره از راهی که رفته بود برگشت. در میان آب، کیف حاوی حقوق کارکنان از دست معلم راهنما رها شد که شهیدحجتی با یک دست و سرعت عمل بالا آن را گرفت و نگذاشت به آب بیافتد. پس از رسیدن معلم به این طرف، ما از خوشحالی سروصدا می‌کردیم، معلم راهنما هم علاوه بر حقوق، مقداری روی آن گذاشت و تقدیم آقای‌حجتی کرد؛ ولی او نپذیرفت و به همان حقوق معلمی خود بسنده کرد.
S
گرفتار شده بودیم. امیدمان به یأس تبدیل شده‌بود. راهِ فراری هم نداشتیم. به صف‌مان کردند و به یک ستون از ارتفاعات تا پشت خط خودشان، پیاده با فحاشی و کُتک بردند. یکی از عراقی‌ها که معلوم بود از بعثی‌های‌تکریتی است، گلنگدن اسلحه‌اش را کشید و گفت: باید این‌ها را اعدام کنیم. کمی عقب‌تر ایستاد و اسلحه‌اش را به‌طرف ما گرفت. یکی دیگر از عراقی‌ها خودش را به او رساند و گفت: فعلاً آن‌ها را نمی‌کشیم. خیلی اسیر در دست‌شان داریم. آن‌ها را به‌عنوان گِروگان نزد خودمان نگه می‌داریم تا اُسرای ما را آزاد کنند. افسر تکریتی اسلحه‌اش را کنار کشید. قانع شد و ما از کُشته‌شدن نجات پیدا کردیم.
S
متوجه شدیم که می‌خواهند ما را با هلی‌کوپتر به عقب منتقل کنند. قبل از سوار شدن، دشمن از یکی از بچه‌هایی که خود را بیسیم‌چی معرفی کرده بود خواست تا فرکانس بیسیم ایرانی‌ها را برای‌شان بخواند؛ اما او زیربار نرفت، همین تعلل باعث شد که با تیرِ کُلت‌افسرعراقی قبل از سوار شدن به شهادت برسد.
S

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۴ صفحه