
بریدههایی از کتاب خون المپ
۵٫۰
(۳)
الهه گفت: «قهرمانهای عزیزم.»
پایپر گفت: «هِرا!»
جیسون او را تصحیح کرد: «جونو.»
آنابث غرولند کرد: «حالا هر چی! شما اینجا چه کار میکنید، علیاحضرت گاو؟!»
چشمهای تیرهرنگ الهه درخششی مرگبار به خود گرفت: «آنابث چیس، مثل همیشه مهربان و دوستداشتنی!»
آنابث گفت: «خب، آره. من تازه از تارتاروس برگشتم، برای همین ادب و نزاکتم نم کشیده، مخصوصاً در برابر الههای که حافظهٔ پِرسی رو پاک کرد و باعث شد ماهها گم بشه و بعدش هم...»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
مربی هِج با پرخاش گفت: «خبر فوری برات دارم، پسر! بزها نمیتونن پرواز کنند. ما رو از این مخمصه نجات بده، وگرنه همهمون به شکل املت آتنای پاکدامن با زمین یکی میشیم.»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
آنابث اعتراض کرد: «داری پنکیکها رو غرق میکنی.»
پِرسی گفت: «آهای، من پسر پوزئیدون هستم. نمیتونم غرق بشم. پنکیکهای من هم غرقنشدنیاند.»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
هر از گاهی، فرانک دستش را با مهربانی روی دست هِیزِل میگذاشت؛ مثل زوجی پیر که سالها از ازدواجشان میگذرد. هِیزِل هم از جا نمیپرید و آشفته نمیشد؛ که این برای دختری که از دههٔ ۱۹۴۰ به عصر حاضر آمده، پیشرفت محسوب میشود. تا همین اواخر اگر کسی میگفت لعنتی، هِیزِل تقریباً از هوش میرفت.
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
هر از گاهی، فرانک دستش را با مهربانی روی دست هِیزِل میگذاشت؛ مثل زوجی پیر که سالها از ازدواجشان میگذرد. هِیزِل هم از جا نمیپرید و آشفته نمیشد؛ که این برای دختری که از دههٔ ۱۹۴۰ به عصر حاضر آمده، پیشرفت محسوب میشود. تا همین اواخر اگر کسی میگفت لعنتی، هِیزِل تقریباً از هوش میرفت.
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
هر از گاهی، فرانک دستش را با مهربانی روی دست هِیزِل میگذاشت؛ مثل زوجی پیر که سالها از ازدواجشان میگذرد. هِیزِل هم از جا نمیپرید و آشفته نمیشد؛ که این برای دختری که از دههٔ ۱۹۴۰ به عصر حاضر آمده، پیشرفت محسوب میشود. تا همین اواخر اگر کسی میگفت لعنتی، هِیزِل تقریباً از هوش میرفت.
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
صدای هِج کوچولو سوار بر بوفورد در بلندگوها فریاد کشید: «لباس تنت کن!»
همه از جا پریدند. هِیزِل دو متر دورتر از فرانک سبز شد. پِرسی شربت پنکیک را توی لیوان آب پرتقالش تف کرد. جیسون با خجالت تیشرت را پایین داد و فرانک به یک بولداگ تبدیل شد.
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
رِینا با خشم گفت: «حق با توست. برو شش نفر دیگه از دوستهات رو بیار، تا شاید نبردی منصفانه داشته باشیم. من میخوام با فرماندهتون ملاقات کنم، با تالیا گریس.»
دختر موقرمز چند بار پلک زد. همراهانش با تشویش خنجرهایشان را محکمتر در دست گرفتند.
روی زمین، گروگان رِینا شروع کرد به لرزیدن؛ اول فکر کرد گروگانش دچار تشنج شده. بعد پایین را نگاه کرد و دید دختر دارد میخندد.
رِینا پرسید: «اتفاق خندهداری افتاده؟»
صدای دختر زمزمهای خشدار بود: «جیسون بهم گفته بود کارت خوبه. اما نگفته بود اینقدر خوبی.»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
غول با طلبکاری لبخند زد. انگار به پِرسی جکسون خیره شده بود.
پایپر نگاهی به او انداخت. از بینی پِرسی هنوز خون میآمد. خودش خبر نداشت که ردی از خون تا پایین چانهاش جاری شده.
پایپر خواست بگوید: پِرسی، مراقب باش... اما برای نخستین بار، صدایش به او خیانت کرد.
یک قطره خون از چانهٔ پِرسی افتاد. بین پاهایش روی زمین افتاد و مثل آب بر ماهیتابهٔ داغ، جلز ولز کرد.
خون المپ سنگهای باستانی را سیراب کرد.
آکروپولیس غرید و تکان خورد. مادر زمین بیدار شد.
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
حجم
۵۱۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۵۶۰ صفحه
حجم
۵۱۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۵۶۰ صفحه
قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
تومان