بریدههایی از کتاب خانه افعی
۴٫۲
(۱۰۳)
آدمها اون چیزی رو میبینن که دلشون میخواد ببینن.
Pariya
ببین، برای مردم فرق نمیکنه که تو کی باشی، معمولاً یک دلیلی پیدا میکنن که دیگران رو مسخره کنن. باید یاد بگیری اهمیت ندی.
Pariya
فکر نمیکنم احساسی بدتر از این باشد که مردم آدم را به خاطر کاری که نکرده، سرزنش کنند.
Pariya
برای مردم فرق نمیکنه که تو کی باشی، معمولاً یک دلیلی پیدا میکنن که دیگران رو مسخره کنن. باید یاد بگیری اهمیت ندی.»
دخترکتابخون:)📖🤍
کلمههایی که به ظاهر دلنشین، اما بیمعنی بودند؛ مثل سُسی که تو یک بشقاب خالی از غذا بریزند.
Pariya
قیافهاش آدم را یاد شیر میانداخت، با این تفاوت که خشن و وحشی نبود، غمگین بود.
؟
شاید اگر جای دیگری بروم، دیگر هر لحظه که چشمهایم را میبندم مگ را نبینم که در دل شعلهها ناپدید میشود. شاید جایی را پیدا کنیم که مردمش به خاطر رنگ پوست لوسی به او خیره نشوند و لقبهای زشت به او ندهند.
بلاتریکس لسترنج
بیآنکه نگران عواقب حرفم باشم، گفتم: «هر اتفاقی هم بیفته، برای شما بد نمیشه، چون پول دارین. من و آدمهایی مثل لوسی هستیم که مردم قبولمون نمیکنن، علتش هم وضعیت خونوادهایِه که توش متولد شدیم، چیزهایی که دست خودمون نیست و نمیتونیم تغییرشون بدیم.»
بلاتریکس لسترنج
از ترس آدمها میشود سوء استفاده کرد
vania
از خودم بدم آمد که اینقدر به فکر ریخت و قیافهام هستم.
Sara.iranne
خب، بگذارید بگویم خیلی خوب است که وقتی کسی با نگاهش بهت خنجر میزند، زخمی نمیشوی!
Sara.iranne
بهش خندیدم، اما حرفش را باور کردم.
Sara.iranne
پشتش لرزید. لرزشی که از سرما نبود
Sara.iranne
ـ مردهها رو کجا میبرین؟ میبرین کلیسا که دفن بشن؟
یک لحظه مکث کرد و گفت: «دقیقاً نه.»
با اصرار گفتم: «ادامه بده.»
ـ جسدها رو میاندازن تو دریا. این راحتترین راه خلاص شدن از دست اونهاست.
حرفش را تکرار کردم: «جسدها رو میاندازن تو دریا؟ ولی این که خیلی وحشتناکه.»
این کارو فقط وقتی میکنن که چند نفر پشت سر هم بمیرن. دکتر هاکسور دلش نمیخواد کشیشها بیان اینجا و سؤال و جواب بکنن. البته خودمون براشون دعا میخونیم، ولی همه رو نمیفرستیم کلیسا که تو قبرستون کلیسا دفن بشن. دکتر هاکسور میگه باید بعضی از مرگها رو مخفی کنیم. وگرنه مردم میگن دکتر کارش رو اون طوری که باید، انجام نمیده. ممکنه بیمارستان رو تعطیل کنن.
بلاتریکس لسترنج
خیلی خوب است که وقتی کسی با نگاهش بهت خنجر میزند، زخمی نمیشوی!
Pariya
وقتی کسی گریه میکند، من هم گریهام میگیرد، دست خودم نیست.
Pariya
روزی که مامن مرد، آبیترین و براقترین آسمان ماه اکتبری که در تمام عمرم دیده بودم، بالای سرم بود و با آن رنگ و برقش به احساسم توهین میکرد.
Sara.iranne
«ببین، برای مردم فرق نمیکنه که تو کی باشی، معمولاً یک دلیلی پیدا میکنن که دیگران رو مسخره کنن. باید یاد بگیری اهمیت ندی.»
Sara.iranne
جذام آن زن را تبدیل به چیزی کرده بود که دیگر شباهتی به آدمیزاد نداشت. با وجود این، دلم میخواست نوازشش کنم. مطمئن بودم سالهاست کسی به او دست نزده.
Sara.iranne
«ما با هم دوست نیستیم!» و به شدت متعجبش کردم. «من فقط آدمی بودم که شما از وجودش استفاده کردین. من برای آدمهایی مثل شما هیچ اهمیتی ندارم. چون دخترم، چون فقیرم، چون به دستمزدتون احتیاج دارم، چون شما اون ایدههای احمقانهتون رو مهمتر از هر چیز دیگهای میدونین.»
Sara.iranne
برای مردم فرق نمیکنه که تو کی باشی، معمولاً یک دلیلی پیدا میکنن که دیگران رو مسخره کنن. باید یاد بگیری اهمیت ندی.
MOBINA
پاها و انگشتهای یخزدهام از گرمای آتش سوزن سوزن شدند و درد گرفتند، یک درد دلچسب.
Sara.iranne
دریا مثل آب ظرفشویی خاکستری بود و مثل یک گرگ خاکستریِ عصبانی میغرید و به طرف من میجهید. به نظر من بهترین بوی دنیا را میداد. چند دقیقه بیحرکت ایستادم و زل زدم. حرکتش یک لحظه قطع نمیشد. موجهایش میغریدند و من با هجوم هر موجی فریاد خفهای میکشیدم و درست وقتی که فکر میکردم بزرگترین موج و روی هم کوبیدنِ آب را دیدهام، یکی دیگر از راه میرسید.
Sara.iranne
من پیشش موندم و روی زخمهاش مرهم مالیدم و وقتی دستهاش از کار افتادن، و وقتی که دیگه نمیفهمید دهنش داره میسوزه یا نه، غذاشو دهنش گذاشتم.» مگ نگاهش را از زمین به من انداخت و ادامه داد: «همه باید یک نفرو داشته باشن که این کارها رو براشون بکنه.»
Sara.iranne
فکر نمیکنم احساسی بدتر از این باشد که مردم آدم را به خاطر کاری که نکرده، سرزنش کنند.
Sara.iranne
اما بعضی سؤالها بهتر است نپرسیده باقی بمانند.
Sara.iranne
پرسیدم: «من کجا رفتم؟» و خانم با دقت نگاهم کرد، انگار که درست نمیدانست چه جوابی باید بدهد.
پرسید: «رفتی؟»
گفتم: «خودتون گفتین فکر میکردین که دیگه برنمیگردم.»
یک لحظه فکر کرد و گفت: «آآ، منظورم این بود که بیهوش بودی. ولی شاید... خب...، شاید به نظر خودت این طوری نیامده بوده. میتونی بهم بگی به نظر خودت چه اتفاقی افتاد؟»
مانده بودم چطوری به سؤالش جواب بدهم که فکر نکند جایم توی تیمارستان است: «اولش احساس کردم که افتادم زمین... ولی از یک جای دیگه سر درآوردم. نه توی این اتاق. فکر میکنم یک جایی زیرِ زمین بود. این نزدیکیها بیمارستان هست؟»
خانم بِر و بِر نگاهم کرد. چشمهایش به شدت برق زدند: «عزیزم گفتی بیمارستان؟ چه جور بیمارستانی؟»
💕Adrien💕
برای من استراحت کلمهٔ جدیدی بود.
؟
. یکمرتبه چشمم به بدن غولآسا و از ریختافتادهٔ بس افتاد. از ریختافتاده، برای اینکه دیگر فرم تخت و الوارمانند قبلیاش را نداشت و از آخرین غذای جانور باد کرده و قلنبه شده بود: مار غولآسا داشت ارباب خواب و بیهوشش را میبلعید و بدنش درست به شکل و قالب یک آدم کوچکاندام باد کرده بود.
بلاتریکس لسترنج
چقدر دلم میخواست چیزی هر چیزی پیدا کنم که دوباره هدف و بهانهای برای زندگی کردن بهم بدهد.
Pariya
حجم
۲۳۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۹۶ صفحه
حجم
۲۳۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۹۶ صفحه
قیمت:
۱۱۲,۵۰۰
تومان