بریدههایی از کتاب بچههای خاص خانه خانم پریگرین
۴٫۱
(۳۲۳)
(چیزی را دربارهی دروغ گفتن کشف کرده بودم: هرچه بیشتر دروغ میگفتی، گفتنش آسانتر میشد و بیشتر به دامش میافتادی.)
هنگامه محمدی
وقتی هم کلی پول داشته باشی، کار سختی نیست که بگویی پول برایت اهمیت ندارد.
مژده
دیگر از هرچه معما و راز و آخرین کلمات زندگی بود، خسته شده بودم.
𝒀𝒂𝒔
گاهی آدم لازم دارد که دری را به هم بکوبد و برود.
امیر
ده کودک خاص و یک پرندهی خاص، سه قایق باریک پارویی را پر کردند ـ گذشته از مقدار زیادی بار و مایملک که بیرون ریختیم یا در بندرگاه جا گذاشتیم و آمدیم. کار که تمام شد، اِما پیشنهاد کرد یک نفر حرفی بزند ـ سخنرانی کوتاهی دربارهی سفر پیش رویمان انجام دهد ـ ولی ظاهراً هیچکس حرف آمادهای برای گفتن نداشت. بنابراین، اینک قفس خانم پریگرین را بالا گرفت و او فریادی بلند و گوشخراش کشید. ما هم با فریادی مشابه جوابش را دادیم: فریادی که همزمان، نعرهی پیروزی و مرثیهای برای هر آن چیزی بود که از دست داده بودیم و بنا بود به دست آوریم.
بلاتریکس لسترنج
رفتم که بیش از پیش از حقیقت فاصله گرفتهام.
𝒀𝒂𝒔
آنچه عجیب و متمایزشان میساخت، نه قدرتهای جادوییشان، بلکه گریختنشان از بیغولههای فقیرنشین و اتاقهای گاز بود که در نوع خود معجزهای تلقی میشد.
𝒀𝒂𝒔
انگار وارد سرزمینی شده بودم که روی نقشه فقط با لکه جوهری آبی و نامشخص خودنمایی میکرد.
𝒀𝒂𝒔
پای پدربزرگم، آبراهام پورتمَن درمیان بود.
در دوران کودکیام، بابابزرگپورتمن جالبترین شخصیتی بود که میشناختم. او در یک یتیمخانه بزرگ شده بود، در چند جنگ شرکت کرده بود، از اقیانوسها با کشتی بخار و از بیابانها با اسب گذشته بود، در چند سیرک برنامه اجرا کرده بود، دربارهی تفنگها و دفاع شخصی و بقا در طبیعت هرچه دلتان بخواهد، میدانست و جز زبان مادری من یعنی انگلیسی، حداقل سه زبان خارجی دیگر هم بلد
love خدا❤
یعنی چندتا از آن نقاط باستانی روشن آخرین پژواکهای خورشیدهایی بودند که دیگر وجود نداشته و مرده بودند؟ چندتا ستاره به دنیا آمده بودند و نورشان هنوز به ما نرسیده بود؟ اگر همهی ستارهها جز خورشید خودمان همین امشب خاموش میشدند به اندازهی عمر چند نفر باید میگذشت تا بفهمیم که دیگر تنها شدهایم؟
._.
به قله که رسیدیم برخلاف همیشه که میایستادم، برمیگشتم و راه آمده را از نظر میگذراندم، دیگر نایستادم و همینطور به رفتن ادامه دادم. گاهی بهتر بود اصلاً به پشت سر نگاه نکنی.
مِــهـرشــاد♡
«آنها شاید عاشقت باشند، ولی هرگز درکت نمیکنند.»
˼السـیِّدةَالشَهیدة˹
هرچه بیشتر دروغ میگفتی، گفتنش آسانتر میشد و بیشتر به دامش میافتادی.
Fatemeh.kh
بود. همهی اینها برای بچهای که تا آن روز پایش را از فلوریدای آمریکا بیرون نگذاشته بود، به شکلی تصورناپذیر هیجانانگیز بود و هر وقت میدیدمش، التماسش میکردم مرا به چند تا از داستانهایش مهمان کند. او همیشه قبول میکرد و طوری آنها را بازگو میکرد، انگار اسراری بودند که تنها میتوانست نزد من فاش کند.
شش سالم که بود به این نتیجه رسیده بودم که اگر بنا بود زندگیام تنها نصف بابابزرگپورتمن
love خدا❤
رها کردن و رفتن، هرگز چیزی نبود که خیال میکردم ـ یعنی چیزی مانند زمین انداختن باری سنگین.
starlight
سرآغاز
تازه پذیرفته بودم که بناست یک زندگی عادی را پشت سر بگذارم که رخدادهای غیرعادی شروع شد. اولین مورد مثل رویدادی تکاندهنده و هولناک از راه رسید؛ درست مثل هر واقعهی دیگری که زندگی آدم را تا ابد تغییر میدهد و دو شقّه میکند: شقّهی قبل از واقعه و شقّهی بعد از واقعه. مثل اغلب وقایع غیرعادیای هم که قرار بود برایم اتفاق بیفتد،
love خدا❤
نه خواب است و نه مرگ است؛
او که انگار مردهی زنده است
خانهای که در آن زاده شدی،
دوستان عهد شبابت،
پیرمرد و خدمتکار خانه،
مشقّات روز و پاداش آن،
همه و همه ناپدید میگردند و
افسانه میشوند و
دیگر در مهارت نمیآیند.
رالف والدو اِمِرسون
sarar-'
دلم فرو ریخت. بابابزرگپورتمن بالاخره واقعاً مشاعرش را از دست داده بود. صدایش زدم... ولی جوابی نشنیدم. از اتاقی به اتاقی دیگر میرفتم و چراغها را روشن میکردم که پیرمرد مالیخولیایی را که شاید از ترس هیولاها پنهان شده بود، پیدا کنم: پشت اثاثیه، داخل شیروانی، زیر میز کارِ تویِ گاراژ. حتی قفسهی بزرگ سلاحهایش را هم گشتم، گو اینکه قفل بود و روی دستگیرهاش حلقهای تراشیده شده بود ـ پیرمرد سعی کرده بود هرطور شده بازش کند. روی ایوان یک دسته سرخس آب داده نشدهی قهوهایرنگ، به دست نسیم به بازی گرفته شده بود؛ وقتی روی فرش چمننما زانو زدم که زیر نیمکتهای بامبو را بگردم، دل توی دلم نبود.
sarar-'
تنها برای یکآن نور چراغ روی صورتی افتاد که انگار یکراست از دلِ کابوسهای بچگیام بیرون آمده بود. چشمانش وسط مایعی سیاهرنگ شناور بود، شرابههایی رشتهرشته از گوشش به سیاهی زغال از پیکر قوزکردهاش آویزان بود و دهان گشادش با زاویهای نامعمول و غریب گشوده بود و انبوهی از زبانهایی شبیه مارماهیهای دراز از آن بیرون زده و میلولیدند. من فریادی کشیدم و آن موجود درجا برگشت و گریخت که موجب شد بوتهها آشفته شوند و توجه ریکی هم جلب شد.
sarar-'
چیزی را دربارهی دروغ گفتن کشف کرده بودم: هرچه بیشتر دروغ میگفتی، گفتنش آسانتر میشد و بیشتر به دامش میافتادی
مژده
شغل جدیدم "بهتر شدن" بود.
کاربر۰۰۰۰۰۰
نه خواب است و نه مرگ است؛
او که انگار مردهی زنده است
خانهای که در آن زاده شدی،
دوستان عهد شبابت،
پیرمرد و خدمتکار خانه،
مشقّات روز و پاداش آن،
همه و همه ناپدید میگردند و
افسانه میشوند و
دیگر در مهارت نمیآیند.
Emma
من که سرمایی حس نمیکردم. به تنها چیزی که فکر میکردم رسیدن به قفس پیش از ناپدید شدنش میان امواج بود. دیوانهوار پیش میرفتیم و امواج سیاه دریا، پیوسته آب شور را به حلق و صورتمان میپاشیدند و میکوبیدند. نمیشد گفت تا رسیدن به آن چشمکزن چقدر فاصله داشتیم، قفس تنها تکچراغی در دل تاریک و پرآشوب اقیانوس بود. چراغ مدام بالا و پایین میرفت و خاموش و روشن میشد؛ دوبار به کلی گمش کردیم و ناچار ایستادیم و با درماندگی دنبالش گشتیم تا دوباره پیدایش شد.
Moriarty
ما تا روزی که میشد و بهای باورهایمان بیش از حد بالا نرفته بود، به همین خیالات شاهپریان چسبیده بودیم
محمدِامین
(چیزی را دربارهی دروغ گفتن کشف کرده بودم: هرچه بیشتر دروغ میگفتی، گفتنش آسانتر میشد و بیشتر به دامش میافتادی.)
نسیم رحیمی
«اگر قرار باشد شکست بخوری، بهتر است شکستت تماشایی باشد!»
نسیم رحیمی
البته معلوم بود که عاشق مامانم بودم، اما بیشتر برای اینکه دوست داشتن مادرِ آدم جنبهی اجباری داشت، نه اینکه آدمی بود که اگر تو پیادهروی خیابان از بغلش رد میشدی، احتمال داشت دوستش داشته باشی. هرچند که کلاً چنین اتفاقی هم نمیافتاد، چون پیاده رفتن مال آدمهای ندار بود.
niloufar
اگر همهی ستارهها جز خورشید خودمان همین امشب خاموش میشدند به اندازهی عمر چند نفر باید میگذشت تا بفهمیم که دیگر تنها شدهایم؟
verka
سعی میکردم برای امنیت و زندگی عادیای که برای داشتنش چیزی نپرداخته بودم، احساس خوشبختی کنم.
zohreh
لحظهای چشمهایش را تنگ کرد و بعد با تأسف سر تکان داد. «مرا عفو کنید. من مدام عمق جهالت شما را فراموش میکنم.»
ز.م
حجم
۳٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۷۹ صفحه
حجم
۳٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۷۹ صفحه
قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
تومان