بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چتر تابستان | طاقچه
۴٫۴
(۱۱۰)
چقدر دلم می‌خواست آن لحظه را توی یک شیشه می‌ریختم، درش را می‌بستم و برای همیشه با خودم نگه می‌داشتم... آن وقت می‌توانستم هر وقت که دلم خواست، در شیشه را باز کنم و با تمام وجود دوباره حسش کنم.
ƒaɾʑaŋҽɧ
بلند گفتم: «سوت، سوت!»
__mohadeseh.b__
دکتر یانگ همیشه می‌گفت کتاب برای خواندن است اگر می‌خواهی آن را سالم و تمیز نگه داری، بهتر است آن را به موزه ببری.
نَعنا🌿
«بعضی وقت‌ها ممکنه آدم سر خودشو با نگرانی گرم کنه تا یادش بره که غمگینه.»
نَعنا🌿
با اطمینان و خیلی جدی حرف می‌زد: «وقتی بارون می‌یاد تو چترت رو باز می‌کنی درسته؟‌ چون می‌خوای خیس نشی.» شانه‌ام را تکان دادم. ـ حالا فکرش رو بکن وقتی ساعت‌های زیادی داری پیاده می‌ری، ممکنه بارون تموم شده باشه ولی تو هنوز نگران باشی که خیس بشی؛ یا اون‌قدر تو فکر خودت غرق شده باشی که متوجه نشی دیگه احتیاجی به اون چتر نداری. تو الان با چتر باز بالای سرت اینجا هستی ولی دیگه بارونی وجود نداره. بدون چترت دیگه خیس نمی‌شی و اگه به موقع نبندیش، نور خورشید و آسمون صاف رو از دست می‌دی.
fahime
البته دکتر یانگ همیشه می‌گفت کتاب برای خواندن است اگر می‌خواهی آن را سالم و تمیز نگه داری، بهتر است آن را به موزه ببری.
F.Ch
چقدر دلم می‌خواست آن لحظه را توی یک شیشه می‌ریختم، درش را می‌بستم و برای همیشه با خودم نگه می‌داشتم... آن وقت می‌توانستم هر وقت که دلم خواست، در شیشه را باز کنم و با تمام وجود دوباره حسش کنم.
شلاله
کتاب برای خواندن است اگر می‌خواهی آن را سالم و تمیز نگه داری، بهتر است آن را به موزه ببری.
آفتاب
خانم هارپر می‌گفت: «وقتی می‌میریم به بهشت می‌رویم.» آقای "ل" یک بار بهم گفت مردن یک نقطهٔ پایان است؛ نه غمی در کار است، نه شادی‌ای. من واقعاً نمی‌دانستم چه اتفاقی می‌افتد،‌ اما مطمئن بودم که جرد بعد از مردنش این کار احمقانه را نمی‌کند که به خانهٔ روبه‌رویی برود و دور و بر اشیای خاک‌خورده چرخ بزند. به نظر من که او باهوش‌تر از این حرف‌ها بود. اما نظر ربکا با من فرق داشت، او همیشه با علاقه دنبال روح می‌گشت.
شلاله
چیزهای خطرناک زیادی توی دنیا وجود دارند که آدم‌ها حتی به خاطرشان نگران هم نیستند.
Massoume
مطمئن بودم درست همان فکرهایی را می‌کند که من می‌کردم. تنها فرقی که بین ما بود، این بود که من به جرد فکر می‌کردم و او به شوهرش. فنجانم را زمین گذاشتم و کتاب را برداشتم. با تعجب نگاهم کرد. درست از همان‌جایی که رها کرده بود، شروع کردم به خواندن. شارلوت گفت: «همهٔ این زیبایی‌ها، صداها، موسیقی‌ها و عطرها برای تو هستند تا لذت ببری ویلبر. این روزها و این دنیای زیبا مال تواَند.» وقتی آخرین فصل کتاب را تمام کردیم، فنجان‌هایمان هم خالی شده بودند. احساس می‌کردم چیزی توی گلویم گیر کرده است ولی مطمئن بودم مریض نیستم. به خانم فینچ گفتم: «کتاب خیلی خوبی بود.» ـ خوشحالم خوشت اومد آنی زی.
yas behbahani
"معمولاً وقتی هوا بارونیه آدم چترشو باز می‌کنه، اما گاهی کلی آدم دست به دست هم می‌دن تا بتونن دوباره ببندنش. دیگه چیزی نمونده، چتر من داشت بسته می‌شد. این بار وقتی چترمو بستم، همین‌طوری بسته نگهش می‌دارم، چون بودن زیر نورخورشید رو خیلی دوست دارم."
Elham jannesari
"معمولاً وقتی هوا بارونیه آدم چترشو باز می‌کنه، اما گاهی کلی آدم دست به دست هم می‌دن تا بتونن دوباره ببندنش
𝐑𝐎𝐒𝐄
تو الان با چتر باز بالای سرت اینجا هستی ولی دیگه بارونی وجود نداره. بدون چترت دیگه خیس نمی‌شی و اگه به موقع نبندیش، نور خورشید و آسمون صاف رو از دست می‌دی.
M. abolhasani
چقدر دلم می‌خواست آن لحظه را توی یک شیشه می‌ریختم، درش را می‌بستم و برای همیشه با خودم نگه می‌داشتم... آن وقت می‌توانستم هر وقت که دلم خواست، در شیشه را باز کنم و با تمام وجود دوباره حسش کنم.
aseman
وقتی روی تپهٔ کاج، وسط سرازیری، درست همان نقطه‌ای که از کنار صندوق پستی آقای نورمور می‌گذرد، ترمز دوچرخه‌ات را خلاص کنی، می‌توانی بدون رکاب زدن و کوچک‌ترین درگیری چرخ‌ها، با یک حرکت تا جلو فروشگاه لیپی سُر بخوری. این سریع‌ترین و لذت‌بخش‌ترین راهِ رسیدن به آنجاست. باد توی گوش‌هات سوت می‌کشد و شکمت قلقلک می‌آید، انگار روی هوا شناوری؛ فکر می‌کنی از یک موشک هم سریع‌تری. ولی من دیگر این کار را نمی‌کنم.
کاربر
درست مثل جنگل درهم برهمی بود که باید از بین یک عالم خط‌خطی و نوشته‌های تودرتو مسافرت می‌کردی تا به کلمه‌ای که می‌خواستی برسی. کلمهٔ افسردگی را پیدا کردم: وقتی به خاطر از دست دادن امید، شادمانی از بین می‌رود و فرد احساس کسالت و بی‌حالی می‌کند. تمام چیزی که درباره‌اش نوشته بود، همین بود.
Nazanin :)
«وقتی بارون می‌یاد تو چترت رو باز می‌کنی درسته؟‌ چون می‌خوای خیس نشی.» شانه‌ام را تکان دادم. ـ حالا فکرش رو بکن وقتی ساعت‌های زیادی داری پیاده می‌ری، ممکنه بارون تموم شده باشه ولی تو هنوز نگران باشی که خیس بشی؛ یا اون‌قدر تو فکر خودت غرق شده باشی که متوجه نشی دیگه احتیاجی به اون چتر نداری. تو الان با چتر باز بالای سرت اینجا هستی ولی دیگه بارونی وجود نداره. بدون چترت دیگه خیس نمی‌شی و اگه به موقع نبندیش، نور خورشید و آسمون صاف رو از دست می‌دی.
Massoume
چیزهای خطرناک زیادی توی دنیا وجود دارند
𝐑𝐎𝐒𝐄
در حالی که هنوز اشک از چشم‌هایش بیرون می‌آمد، گفت: «من بهت گفته بودم که حالت خوبه، یادته؟... ولی راستش اینه که ما هیچ کدوم‌مون خوب نیستیم. چطوری می‌تونیم خوب باشیم؟» به حرفش فکرکردم. قطره اشکی را که داشت از گونه‌اش پایین می‌آمد، پاک کردم و گفتم: «ما فقط باید چترامونو ببندیم...» چند تا پلک زد: «چی؟ چترامون؟» داستان بستن چتر را برایش تعریف کردم و اینکه چطور خانم فینچ بالاخره توانست عکس ماهی‌ها را به دیوار اتاقش بزند و خودم که به جای خواندن کتاب انواع مریضی‌ها، کتاب شارلوت را خواندم. مامانم پرسید: «تو فکر می‌کنی چتر من چیه؟»
میمْ؛ مثلِ مَنْ
«همیشه بعد از هر زمستان دوباره روزهای گرم و آفتابی از راه می‌رسند. پرنده‌ها می‌خوانند. قورباغه‌ها از خواب بیدار می‌شوند و کرم‌ها پروانه می‌شوند.»
aseman
پدر ربکا پزشک بود اما به نظر من باید نویسنده می‌شد، چون علاقهٔ زیادی به کلمات و لغات جدید و پیچیده داشت. تمام خانه‌شان، حتی توی دستشویی و حمام، کپه‌کپه پر از دسته‌های کتاب بود. هر وقت از کلمه‌ای حتی تخیلی و احمقانه خوشش می‌آمد، با همان دست‌خط دکتری کج و کوله با یک تکه گچ روی تخته‌ای که گوشهٔ دیوار آشپزخانه زده بودند یادداشت می‌کرد. گاهی وقتی گچ پیدا نمی‌کرد ورق کاغذ را جدا می‌کرد و دور کلمه دایره می‌کشید و با چسب نواری به تخته می‌چسباند.
گلاویژ
«آقای یانگ؟ شما کتاب لغتنامه‌ای دارید که من بتونم ازتون قرض بگیرم؟» لبخندی از ته دل زد و گفت: «خیلی خوبه آنی. چی دوست داری ببری؛ آکسفورد، وبستر، تا بخواهی از این‌جور کتاب‌ها اینجا هست.» کمی فکر کردم و گفتم: «چاق‌ترینشون رو بدین. یکی که از همه بزرگ‌تر باشه.»
گلاویژ
ربکا هر وقت فکر می‌کرد، نوک یک دسته از موهایش را به دهانش می‌برد، طوری که انگار می‌خواست آن را بجود. وقتی مامان ربکا نان برشته درست می‌کرد، درست رنگ موهای ربکا می‌شد. ما مدت‌ها سعی کردیم چیزی پیدا کنیم که رنگ موهای من باشد و بالاخره تنها چیزی که پیدا کردیم گل و لای و کثیفی زیر سطل آشغال بزرگ کنار فروشگاه آقای "ل" بود. رنگ نان خیلی آبرومندانه‌تر بود.
گلاویژ
چقدر دلم می‌خواست آن لحظه را توی یک شیشه می‌ریختم، درش را می‌بستم و برای همیشه با خودم نگه می‌داشتم... آن وقت می‌توانستم هر وقت که دلم خواست، در شیشه را باز کنم و با تمام وجود دوباره حسش کنم.
میرالماسی
معمولاً وقتی هوا بارونیه آدم چترشو باز می‌کنه، اما گاهی کلی آدم دست به دست هم می‌دن تا بتونن دوباره ببندنش. دیگه چیزی نمونده، چتر من داشت بسته می‌شد. این بار وقتی چترمو بستم، همین‌طوری بسته نگهش می‌دارم، چون بودن زیر نورخورشید رو خیلی دوست دارم."
🌈maryaysa🌈
کتاب برای خواندن است اگر می‌خواهی آن را سالم و تمیز نگه داری، بهتر است آن را به موزه ببری.
fateme.notes
«همیشه بعد از هر زمستان دوباره روزهای گرم و آفتابی از راه می‌رسند. پرنده‌ها می‌خوانند. قورباغه‌ها از خواب بیدار می‌شوند و کرم‌ها پروانه می‌شوند.»
Reihane :)
کلمهٔ افسردگی را پیدا کردم: وقتی به خاطر از دست دادن امید، شادمانی از بین می‌رود و فرد احساس کسالت و بی‌حالی می‌کند.
Molaei
ـ سلام آاااااااانننننننیییی! قسمت "آن" اسمم را واقعاً کشدار گفت؛ فکر کنم می‌خواست ناراحتم کند.
mahzooni

حجم

۱۰۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۰ صفحه

حجم

۱۰۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۰ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان