آنچه خسرو از خودش میدید آن چیزی نبود که درباره خودش تصور میکرد و البته که آنچه میبینی حقیقیتر از آن چیزی است که تصور میکنی.
معصومه رضایی
خسرو کتاب را گشود تا خط اول آن را بخواند. این عادت همیشگیاش بود. حتی اگر فرصت خواندن نداشت حداقل یک خط میخواند.
اما در صفحه اول تکه کاغذ معطری دید که روی آن با خطی خوش نوشته بود:
«منتظر شما و بانو در ساعت شش عصر روبهروی سینما رِکس هستم. فتانه معتضد»
صورت خسرو رنگبهرنگ شد و با عضلاتی شل و وا رفته روی صندلی نشست. مشغول نوشتن و سرگرم کار خودش را جلوه داد اما واقعیت انکارناپذیر این بود که خسرو در دلآشوبهای دست و پا میزد.
کاربر ۱۶۶۸۹۰۲
عذرا با زانو به زمین آمد. بچه را به آغوش کشید. هنوز هم دو سه مورچه زیر غبغب غلامعباس بودند. آرام آن دو مورچه را با سر انگشت از زیر گردنش برداشت و گونهٔ سردش را بوسید. وقتی پسر خورشید سنگینی سرش را نگرفت و گردنش افتاد؛ عذرا باور کرد که مرده است فریاد کشید:
- خداااااااااااااااااا
وقت مصیبت خدا چه واژه مبهمی است. هنگام رنج بردن در زندگی، آدمهای کوچه و بازار زودتر با خدا آشتی میکنند
کاربر ۱۶۶۸۹۰۲