مادربزرگ همانطور که نزدیک پنجره نشسته بود گفت: «لئوپولد! آخ لئوپولد! برنر از انبار ارتش نفت آورد! سیمون روغن آورد! بقیه آرد آوردن! اونوقت تو چی آوردی؟ جوراب آوردی! تو به درد هیچ کاری نمیخوری!»
شلاله
با خودم عهد کردم که هیچوقت دست از فحش دادن برندارم و هیچوقت پایم را توی مدرسهٔ کوفت کاری نگذارم و کاری کنم که زندگی هیچوقت به روال عادیاش برنگردد.
و بعد تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت دلم برای زندگی معمولی تنگ نشود.
دیبا
پدربزرگ در کل آدم ترسویی بود و خیلی وقتها میترسید. مثلاً همیشه از رفتن به ادارهٔ مالیات میترسید یا اگر چشم پلیسی به او میافتاد یا دنبال برنامههای انگلیسیزبان رادیو میگشت و پیدایشان نمیکرد ـ برنامههایی که هیچوقت در دسترس نبودند ـ اما بیشتر از همه از مادربزرگ میترسید. آنوقتها فکر میکردم پدربزرگ اصلاً از ترس با مادربزرگ ازدواج کرده است. حتماً مادربزرگ با یک نگاه جدّی به پدربزرگ خیره شده و به او گفته: «لئوپولد! با من ازدواج کن!» و پدربزرگ هم حتماً با ترس و لرز جواب داده: «به روی چشم جولیا! به روی چشم جولیا!»
وحید
دوشنبهها سیبزمینی پخته با شوید.
سهشنبهها سیبزمینی سرخکرده.
چهارشنبهها سیبزمینی آبپز با ترب.
پنجشنبهها پورهٔ سیبزمینی.
جمعهها خورشت سیبزمینی.
و شنبهها کوکوی سیبزمینی.
مادربزرگ روی این برنامه غذای هفتگی سیبزمینیدارش بهشدت تعصب نشان میداد و فقط یک بار حواسش پرت شد و روز سهشنبه به جای سیبزمینی سرخکرده، کوکو سیبزمینی پخت.
SafaSalari
مادربزرگ همانطور که نزدیک پنجره نشسته بود گفت: «لئوپولد! آخ لئوپولد! برنر از انبار ارتش نفت آورد! سیمون روغن آورد! بقیه آرد آوردن! اونوقت تو چی آوردی؟ جوراب آوردی! تو به درد هیچ کاری نمیخوری!»
شلاله