بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب روزی روزگاری جنگی | طاقچه
تصویر جلد کتاب روزی روزگاری جنگی

بریده‌هایی از کتاب روزی روزگاری جنگی

نویسنده:مهدی قزلی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۱۸ رأی
۴٫۷
(۱۸)
به پیرزن مشکوک شده بودیم. هر هفته می‌آمد و هر بار جایی می‌نشست سر قبری. فکری شده بودیم که چه می‌خواهد در قبرستان. بالاخره یک روز با یکی از بچه‌های حراست رفتیم سراغش. نشسته بود کنار قبر شهید گمنامی. گفتیم: «حاج خانم اینجا چه کار دارید؟» گفت: «گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را/ به هر گل می‌رسم می‌بویم او را.» از خجالت آب شدیم.
|قافیه باران|
مادر شب‌ها در خانه را باز می‌گذارد، می‌گوید: «شاید پسرهایم امشب برگردند. کلید ندارند. پشت در می‌مانند.»
S
رفتم اسم بنویسم، گفتند سن‌ات کم است. کمی فکر کردم. آمدم خانه و شناسنامۀ خواهرم را برداشتم. «ه» سعیده را پاک کردم، شد سعید. این بار ایراد نگرفتند. از آن به بعد دو سعید در خانه داشتیم.
alimohamad eftekhari
چهار نفر بودند؛ چهار عراقی که یک برانکارد را می‌بردند سمت خودمان. شک کردیم. رفتیم جلو. دیدیم پسر چهارده، پانزده ساله‌ای روی برانکارد خوابیده، نارنجک بدون ضامنی هم دستش گرفته است و می‌گوید «یالا! یالا!»
S
از آن‌هایی بود که در جبهه بالغ شده بود، خانه هم نمی‌رفت. یک‌بار گیر دادیم و به اصرار قرار شد برود مرخصی. جمع شدیم صلوات فرستادیم، اسفند دود کردیم، آب پشت سرش ریختیم. برای همه مراسم اعزام به جبهه می‌گیرند، ما برای او مراسم اعزام به خانه گرفتیم.
S
محمّد پاشو! پاشو چقدر می‌خوابی! _ چته نصفه شبی؟! بذار بخوابم. _ پاشو، من دارم نماز شب می‌خونم، کسی نیست نگاه کنه. هر شب به ترفندی بیدارمان می‌کرد برای نماز شب، عادت‌مان شده بود.
الحمدالله علی کل حال
هر وقت می‌رفت جنوب، کنار اروند، دستش را می‌کرد توی آب و زمزمه می‌کرد. فاتحه می‌خواند. می‌گفت گل‌پسرم ماهی شده و یک جایی توی همین آب‌هاست. غوّاص بود، رفته بود و برنگشته هنوز.
حکیمی
رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بود و ماه همه جا را روشن کرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند روی سفره و می‌خوردند. یکی از بچه‌ها که قد کوتاهی داشت و همیشه کتاب‌های درسی‌اش دستش بود، جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما را هم شفاعت کنید.» بقیه هم می‌خندیدند، هم به حرف او و هم به خوردن بچه‌های اطلاعات.
الحمدالله علی کل حال
نمی‌خوابید. یعنی کم می‌خوابید، هم در خانه و هم در جبهه. چشم‌هایش سرخ سرخ بود همیشه. وقتی آمدند و گفتند فلانی شهید شد، گریه نکردم. گفتم: «بهتر! حالا کمی می‌خوابد، خستگی‌اش در می‌رود.»
|قافیه باران|
ده سال تمام، صبح که می‌رفت، مادرش پیشانیش را می‌بوسید. عصر حیاط را آب و جارو می‌کرد، می‌نشست لب ایوان تا برگردد. بیشتر از بیست سال است که مادرش پیشانیش را نبوسیده است، اما هنوز عصرها حیاط را آب و جارو می‌کند، می‌نشیند لب ایوان.
|قافیه باران|
پدر و مادرم می‌گفتند: «بچه‌ای، فعلاً درست را بخوان» و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانۀ آوردن آب از چشمه زدم بیرون. پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد، داد زد: «صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم. یک بار پدرم آمده بود و از شهر تلفن کرده بود. از پشت تلفن گفت: «ای بنی‌صدر! وای به حالت. مگر دستم بهت نرسه!»
alimohamad eftekhari
فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت می‌کرد و وظایف را تقسیم می‌کرد و گروه‌ها یکی‌یکی توجیه می‌شدند. یک‌دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند، پسربچه‌ای بسیجی را در جمع دید. گفت: «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب، این پیغام رو بده.» پسربچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، موتور را به دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خندۀ همۀ رزمنده‌ها بلند شد.
alimohamad eftekhari
یک ژ _۳ و شش نفر آدم. پنج نفر دیگر می‌رفتند دنبال آن که سلاح دست گرفته بود تا اگر او افتاد، سلاحش زمین نماند. مدافعان خرمشهر به این طور جنگیدن عادت کرده بودند.
alimohamad eftekhari
با کلی دوز و کلک از مدرسه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اوّل در شهر رژه می‌رویم، بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ از امام پنهان شدم. موقع حرکت هم پردۀ ماشین را کشیدم تا آن‌ها متوجه من نشوند. از جبهه که تماس گرفتم، پدرم گفت: «خاک بر سرت! برایت آجیل و میوه آورده بودیم.»
الحمدالله علی کل حال
با کلی دوز و کلک از مدرسه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اوّل در شهر رژه می‌رویم، بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ از امام پنهان شدم. موقع حرکت هم پردۀ ماشین را کشیدم تا آن‌ها متوجه من نشوند. از جبهه که تماس گرفتم، پدرم گفت: «خاک بر سرت! برایت آجیل و میوه آورده بودیم.»
الحمدالله علی کل حال
_ محسن نعمتی! _ حاضر. _ فریدون جعفری! _ حاضر. _ عباس ایران‌نژاد! _ ... صدایی نیامد. بچه‌های کلاس اوّل به هم نگاه کردند و بعد به دسته‌گلی که گذاشته بودند جای عباس. گل‌های سفید انگار می‌گفتند که عباس حاضر است، برای همیشه.
جیمی جیم
رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بود و ماه همه جا را روشن کرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند روی سفره و می‌خوردند. یکی از بچه‌ها که قد کوتاهی داشت و همیشه کتاب‌های درسی‌اش دستش بود، جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما را هم شفاعت کنید.» بقیه هم می‌خندیدند، هم به حرف او و هم به خوردن بچه‌های اطلاعات.
alimohamad eftekhari
گفتم: «کی برمی‌گردی؟» گفت: «خلفای من که هستند.» گفتم: «پسرهایت به جای خود، ولی هر گلی یه بویی داره.» به غیر از این آیه حرفی نزد: «و واعدنا موسی ثلاثین لیله و اتمناها بعشر!»
|قافیه باران|
از وقتی «مجتمع‌های آموزشی رزمندگان» راه افتاد، درس خواندن هم به جنگیدن اضافه شد. یعنی از چاله درآمدیم، افتادیم توی چاه. یک روز زیر سایۀ درختی جمعمان کردند تا امتحان بگیرند. سعید نشسته بود و به سؤال‌ها فکر می‌کرد. معلوم بود بلد نیست. یعنی اصلاً نخوانده بود. خمپاره‌ای چند متریمان خورد زمین. ترکش کوچکی از خمپاره افتاد روی برگۀ سعید و گوشۀ آن را سوزاند. او هم بلند شد و ورقه را بالا گرفت و به مسئول امتحان گفت: «برگۀ من زخمی شده باید تا فردا بهش مرخصی بدی!» بعد هم رفت. همه زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند.
alimohamad eftekhari
گفتم: «از دوران اسارت خاطره‌ای بگو.» گفت: «آتش وینستون از بقیه داغ‌تر بود.»
alimohamad eftekhari
گفتند بچه است، امدادگر بشود. هرکس می‌افتاد، داد می‌زد «امدادگر! امدادگر!» اگر هم خودش نمی‌توانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد می‌زدند: «امدادگر! امدادگر!» خمپاره منفجر شد. او که افتاد، دیگران نمی‌دانستند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا! یا زهرا!»
ره دوست
ته خاک‌ریز. هرکس می‌خواست او را پیدا کند، می‌رفت ته خاک‌ریز. جبهه که آمد، گفتند بچه است، امدادگر بشود. هرکس می‌افتاد، داد می‌زد «امدادگر! امدادگر!» اگر هم خودش نمی‌توانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد می‌زدند: «امدادگر! امدادگر!» خمپاره منفجر شد. او که افتاد، دیگران نمی‌دانستند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا! یا زهرا!»
م م
ته خاک‌ریز. هرکس می‌خواست او را پیدا کند، می‌رفت ته خاک‌ریز. جبهه که آمد، گفتند بچه است، امدادگر بشود. هرکس می‌افتاد، داد می‌زد «امدادگر! امدادگر!» اگر هم خودش نمی‌توانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد می‌زدند: «امدادگر! امدادگر!» خمپاره منفجر شد. او که افتاد، دیگران نمی‌دانستند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا! یا زهرا!»
فاطمه کلهر
رفتم اسم بنویسم، گفتند سن‌ات کم است. کمی فکر کردم. آمدم خانه و شناسنامۀ خواهرم را برداشتم. «ه» سعیده را پاک کردم، شد سعید. این بار ایراد نگرفتند. از آن به بعد دو سعید در خانه داشتیم.
Sobhan Naghizadeh
نصفه‌شب بود. بلند شدم، آب خوردم. دیدم یکی از بچه‌ها نشسته است در گوشه‌ای و کتاب می‌خواند؛ زیر نور لامپی که دورش پر از پشه بود، آن‌قدر که نور لامپ ضعیف شده بود. گفتم: «داداش چطور بین پشه‌ها درس می‌خونی؟» گفت: «آیۀ «و جعلنا من بین ایدیهم» می‌خوانم.» بعد ادامه داد: «البته فکر می‌کنم پشه‌ها هم «و ما رمیت اذا رمیت» می‌خوانند. هر کاری دلشان بخواهد می‌کنند.»
فاطمه کلهر
گفتم: «از دوران اسارت خاطره‌ای بگو.» گفت: «آتش وینستون از بقیه داغ‌تر بود.»
علی شهیدی
هر وقت می‌رفت جنوب، کنار اروند، دستش را می‌کرد توی آب و زمزمه می‌کرد. فاتحه می‌خواند. می‌گفت گل‌پسرم ماهی شده و یک جایی توی همین آب‌هاست. غوّاص بود، رفته بود و برنگشته هنوز.
علی شهیدی
صبح عملیات کربلای هشت بود. غوّاص‌ها برمی‌گشتند سالم یا مجروح. بعضی‌ها هم برنگشتند. همه منتظر بودیم، یکی از همه بیشتر، بابای علی مقدسیان. پیرمرد، راننده گردان تخریب بود. آمده‌بود جلوی مقر تاکتیکی ایستگاه ایستاده بود به انتظار. انتظارش خیلی طولانی شد. الان نزدیک به سی سال است.
صدف
دفتر را برد گذاشت روبه‌رویش گفت: «بیا این هم نمرۀ بیست.» بغض گلویم را گرفت. مگه نگفتی هر وقت بیست بگیرم، جایزه می‌دی؟! رو به من کرد و گفت: «مامان من جایزه نمی‌خوام فقط بگو بابا بیاد خونه.»
صدف
خیلی شوخ بود. هر وقت بود، خنده هم بود. هر جایی بود در هر حالتی، دست‌بردار نبود. خمپاره که منفجر شد ترکش که خورد، گفت: «بچه‌ها ناراحت نباشید، من می‌روم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها که می‌گذاشتندش روی برانکارد، از خنده روده‌بر شده بودند.
صدف

حجم

۱۰۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۰۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۸,۰۰۰
تومان