بریدههایی از کتاب کیخسرو فرزند اسب
۴٫۲
(۲۶)
خرد و هوش سیاوش او را به کشتن داد. به روزگاری که نمیشود با خرد زندگی کرد، برای زنده ماندن باید دیوانه بود.
کپتین ایمان
توی تاریخ و افسانه ها خیلی چیزا گم میشه
خیر کثیر
واسه صلحم باید جنگید؟
|قافیه باران|
جهاندار پادشاها! من پنجه در پنجهٔ رستم خواهم افکند و سپاهیان او را چون سپاه ماهیانی کوچک و زبون که از یورش نهنگی به هر سو میگریزند، تار و مار خواهم کرد و تا مرزهای ایران عقب خواهم نشاند!»
sourina
واسه صلحم باید جنگید؟
- نمی دونم، شاید بشه با صلح خواهی به جنگِ جنگ رفت و صلح کرد!
مهدیس 🌙
می فهمم، ولی همیشه نمیشه زندگی رو انتخاب کرد، یه جاهایی به آدم تحمیل میشه.
مهدیس 🌙
- مادر، از این داستان میشه یه فیلم ساخت.
- چه فیلمی؟
- یه فیلم انیمشن قشنگ!
خیر کثیر
رستم به سوی کاخ راه افتاد و فریاد زد: «کیکاووس! شاه نگون بخت ایران زمین، تختت را به آتش بکش! تو سیاوش را کشتی!»
همچنان خواهم خواند...
گرسیوز برادر افراسیاب دست بر دستهٔ شمشیر گذاشته، دندان بر هم میسایید و با کینهای که همهٔ خارهای بیابان به گلهای سرخ دارند به سیاوش چشم دوخته بود
Alaghe Band
شب پیش خوابی شگفت دیدم. ابری سفید و خروشان از آسمان ایران به این سو می آمد. از دل ابر، سروشی آسمانی درآمد. نام کیخسرو برزبانش بود و رو به سوی خورشید داشت که در سپیدهٔ صبح از پشت دریای آبی طلوع میکرد».
sourina
میکرد. موهای بلند سیاوش در باد و غبار تاب میخورد. از پای لبش با ضربهای که گُروی، مرد سپاهی بر صورت او زد باریکهای خون جاری بود. او را به پای کاخ سیاوشگرد میبردند.
ابرهای خشمگین در آسمان
کپتین ایمان
خرد و هوش سیاوش او را به کشتن داد. به روزگاری که نمیشود با خرد زندگی کرد، برای زنده ماندن باید دیوانه بود.
mehrdad
گرسیوز به گوشهای رفت. در تاریکی بر سکویی سنگی نشست. قلبش چون اسبی وحشی سر بر سینهاش میکوبید. سیاوش را بهیاد آورد و آن لحظهای که از خون او به ناگاه بوتههای بسیار گل سیاوشان رویید و از در و دیوار کاخ سیاوشگرد بالا رفت.
همچنان خواهم خواند...
- اسطوره شدن ساده نیس.
- یعنی چی؟
- ببین نود و نُه درصد آدما مثل هم زندگی می کنن، اونا که اسطوره میشن از میون اون یه درصد هستن.
همچنان خواهم خواند...
«با شکوهترین، مهربانترین، بخیبترین، داناترین اسبی که به عمر خویش دیدهام رخش رستم است.
او از کودکی با رستم دستان بوده، در میدان جنگ با او بوده، او را از بلاهای بسیاری دور ساخته، با او هفت خوان را پشت سرنهاده، سپاه تورانیان را تارومار کرده، با اسفندیار بن گشتاسب نبرد کرده، در هزاران حادثه همراه رستم بوده، اما هرگز، هیچ زمان رستم دستان، رخش را داناتر و هوشیارتر از خود ندانسته و در سختیها گوش به شیهههای او نداده است. حال چگونه میشود که شبرنگ از رخش رستم دستان هم برتر باشد، من نمیدانم.»
همچنان خواهم خواند...
- می فهمم، ولی همیشه نمیشه زندگی رو انتخاب کرد، یه جاهایی به آدم تحمیل میشه.
- مثه زندگی من که محکومم این داستانو تا آخر بخوونم.
- شاید!
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
چطور میشه دیوونه شد؟
- روزگار خودش آدمو دیوونه میکنه.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
چشمان فرنگیس باز شد. شبرنگ سست شد و تن رقصانش به نرمی غلتید و بر بالای سر او نشست. پیران در سراپرده را از جا کند و گفت: «یادگار سیاوش، فرنگیس!»
Lady Marian
خرد و هوش سیاوش او را به کشتن داد. به روزگاری که نمیشود با خرد زندگی کرد، برای زنده ماندن باید دیوانه بود.
مهدیس 🌙
- اسبا در همهٔ تاریخ بشر یه جور شیهه کشیدن!
همچنان خواهم خواند...
- ادای دیوونه ها رو در آوردن سخته، نه؟
- به آدمای دور و برت نگا کنی خوب یاد میگیری.
همچنان خواهم خواند...
رستم اشک چشمانش را پاک کرد و در سوم را به تیپایی از جا کند و پرده را پاره کرد و گفت: «سودابه، خون سیاوش تو را می خواند، پاسخ بده!»
همچنان خواهم خواند...
سیاوش یعنی نرینه اسبی سیاه چون شبرنگ! و نیز سیاوش یعنی کسی که دارندهٔ نرینه اسبی سیاه چون شبرنگ است
همچنان خواهم خواند...
فرنگیس کیسهٔ گل سیاوشان را از کمرش باز کرد. مشت مشت گلها را به این سو و آن سو پاشید و گفت: «به نشان سیاوش، گل سیاوشان را که از خون او روییده است به ایران زمین آوردهایم.»
همچنان خواهم خواند...
- سیاوش کشته شده، فرنگیس آواره شده، کیخسرو فرزند سیاوش به دنیا اومده، افراسیاب چکار میکنه؟
- اسطوره زندگی خودشو میکنه، با زندگی واقعی فرق داره، ذهنتو از یه سری چیزایی که در واقعیت هست پاک کن.
- مثلاً چی؟
- نمی دونم، هر چی که ذهنتو قفل میکنه!
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
پیران تعظیم کرد و از بارگاه بیرون آمد. چشمانش را لحظهای بست و با خود گفت: «کیخسرو از مرگ دور شد، بگذار زنده باشد، اما چوپان زادهای باشد!»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
- پس چرا او خودش را به دیوانگی بزند؟
- تا دشمنانش دست از او بردارند و به فکر کشتن او نباشند. خرد و هوش سیاوش او را به کشتن داد. به روزگاری که نمیشود با خرد زندگی کرد، برای زنده ماندن باید دیوانه بود.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
گیو شمشیر و خنجر و سپر و تیر و کمان راهزنی را که نقش زمین بود، برداشت و از پی شبرنگ راه افتاد و با خود گفت: «به چنین روزگاری مهتران هم باید تیر و خنجر و کمند و شمشیر با خود داشته باشند.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
او سر و یال و موی شبرنگ را نوازش کرد، پیشانیاش را بوسید و او را بلند کرد و گفت: «بگذار در میان اسبان، اسبی باشد که هیچکس نتوانسته افسار به گردن او بیندازد و کسی جز کیخسرو بر آن سوار نشده است.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
- همون گیاه سیاوشانیه که پس از مرگ سیاوش روییده؟
- مگه مرگ سیاوش معلومه چه زمانیه؟
- چه میدونم، شاید اول اولای تاریخ!
- نمیشه واسهاش تاریخ قطعی پیدا کرد.
- به هر حال یه زمونی بوده.
- نمیدونم، ولی مهمتر اومدنه اسطوره به دل زندگی مردمه.
- با گیاه سیاوشان؟
- با همه چیز، میدونی تا چن سال پیشا تو ایران سوگ سیاوش میگرفتن.
- یعنی چه؟
- یعنی واسه مرگ سیاوش عزاداری میکردن، شاید الانم بعضی جاها هنوز باشه.
- بریم ایرون میتوونیم این مراسمو ببینیم؟
- شاید، اگه پیدا کنیم.
- مراسمی جالب و دیدنی باید باشه.
- و اسطورهای و کهنسال، تا اعماق اعماق تاریخ ما رو میبره!
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
حجم
۹۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۷۸ صفحه
حجم
۹۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۷۸ صفحه
قیمت:
۴۱,۰۰۰
۲۰,۵۰۰۵۰%
تومان