بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید | طاقچه
تصویر جلد کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید

بریده‌هایی از کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید

نویسنده:هوانگ بوروم
ویراستار:نیلوفر حقی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۱از ۱۹ رأی
۳٫۱
(۱۹)
«به چی می‌خوای فکر کنی؟ صرفاً حرف کسی رو باور کن که دلت می‌خواد باورش داشته باشی.»
iscalledlostone
بدجوری احساس درموندگی می‌کنم. بقیهٔ معلم‌ها بهمون می‌گن کارمون رو خوب انجام بدیم و دیگه حرف بیشتری نمی‌زنن. اون‌ها ما رو بر اساس نمراتمون به صف می‌کنن و می‌گن: "ببین، این همون‌جاییه که تو وایستادی!" خجالت‌زده‌مون می‌کنن و بهمون می‌گن که بیشتر کار کنیم و کارمون رو بهتر انجام بدیم. بااین‌حال، هرچقدر هم که کارمون رو خوب انجام بدیم، هنوز هم تو همون صف گیر کردیم. اصلاً منطقی نیست. برای همین فکر کردم حرف‌هایی رو که معلم‌ها بهمون می‌زنن نادیده بگیرم؛
iscalledlostone
ما درست هنگام آزار یکدیگر، به هم لبخند می‌زنیم.
رایحه
برایش جالب بود که دلش برای زمانی تنگ شده که کم‌وبیش هرگز تجربه‌اش نکرده بود
iscalledlostone
رؤیاها ممکنه باعث درموندگی آدم بشن
iscalledlostone
آن‌هایی که شعرگونه دربارهٔ آسان‌تر شدن زندگی حرف می‌زدند، معمولاً در حال گذراندن دوران سخت‌تری بودند. از آنجا که رنج می‌کشیدند، زمانشان را صرف فکر کردن دربارهٔ راحت‌تر ساختن زندگی می‌کردند؛ اینکه چگونه سرشان را بالا بگیرند و چطور به حرکت رو به جلو ادامه بدهند.
coffee
من کمی منزوی بودم؛ اما به‌خاطر تو، کمتر تنها هستم.
آبی
مینجون هنگام تماشای این مستند، عزمش را جزم کرده بود که مثل سیمور باشد و از تصمیمش پشیمان نشود؛ اما آنچه نیاز داشت عزم نبود. او به شهامت نیاز داشت. شهامتِ متأثر نشدن در مواجهه با ناامیدی دیگران و شهامت پایبندی به باورها و انتخاب‌هایش.
iscalledlostone
«یه‌جورهایی رؤیای دوران بچگیم بود. دلیلش رو نمی‌دونم؛ اما هیچ‌وقت شغل خاصی هدفم نبود. هیچ علاقه‌ای به دکتر شدن، قاضی شدن یا کار دیگه‌ای نداشتم. دلم هم نمی‌خواست موفق یا مشهور بشم. فقط یه زندگی باثبات می‌خواستم. منظورم اینه که اگه بتونم به‌خاطر مهارت‌هام توی کاری تأیید بشم، خیلی عالی می‌شه؛ ولی فقط همین و بس. فقط دلم می‌خواست آدم مستقلی بشم.» «رؤیای باحالیه.» «اصلاً. انگار حتی نمی‌دونم چطوری رؤیاهای درست‌وحسابی داشته باشم.»
iscalledlostone
آیا دلیلش این بود که فکر می‌کرد رفتار خوب بهترین روش برای به دست آوردن بیشترین حد آزادی بدون ایجاد زحمت برای دیگران است؟
iscalledlostone
وقتی حرفی برای گفتن نداری، به‌زور بیرون کشیدن واژه‌ها از دهان فقط قلبی خالی به جا می‌گذارد و میل گریختن.
علیرضا
اگه دنبال یه رؤیای ناممکن بری، نمی‌تونی از زندگی روزمره‌ت لذت ببری. حق با اونه؛ اما اگه موقع دنبال کردن اون رؤیا خوشحال باشی، این هم یه نوع خوشبختیه؛ مگه نه؟
iscalledlostone
احساس می‌کردم همین‌طوری که هستم پذیرفتنم. اصلاً لازم نبود برای توضیح دادن یا پس زدن خودم در کشمکش باشم
iscalledlostone
جایی توی وجودم، توی قلبم، حتماً زمانی وجود داشته که از کاری که انجام دادم لذت بردم؛ درسته؟ یا نکنه کل زندگیم اشتباه بوده؟
Negin
ما همگی موجوداتی بی‌کفایت، ضعیف و معمولی هستیم؛ اما چون توان مهربان بودن را داریم، لحظه‌ای، که مهم نیست چقدر گذرا باشد، می‌توانیم شگفت‌آور باشیم.
Negin
ناسازیِ لحظه‌های پیش از همسازی، باعث زیبایی همسازی می‌شه. درست مثل همسازی و ناسازی‌ای که توی موسیقی در کنار هم هستن، توی زندگی هم همین‌جوریه. همسازی بعد از ناسازی می‌آد و برای همینه که فکر می‌کنیم زندگی قشنگه.
Negin
«من به دوست داشتنت ادامه می‌دم.»
آبی
«وانمود می‌کردم که آدم بالغی‌ام؛ اما نیستم. به‌خاطر حرفی که مادرم بهم زد خرد و مچاله شدم. انگار سکندری خورده‌م و افتاده‌م روی یه مانع نامرئی. مشکل اینه که خیلی راحت می‌تونم سراپام رو بتکونم و بلند بشم؛ ولی تو فکرم که انجام همچین کاری درسته یا نه. می‌ترسم پدر و مادرم ازم ناامید بشن و دیگه هیچ‌وقت نتونم خوشحالشون کنم. این عذاب‌وجدان داره وجودم رو می‌خوره. نمی‌دونم ایرادی نداره که با خونسردی بلند بشم و همین‌جوری به حرکتم ادامه بدم یا نه.»
iscalledlostone
زمانش صرف رفت‌وآمد بین مدرسه و خانه می‌شد، اما ذهنش همیشه درگیر درس خواندن – نه، درواقع رقابت – و آینده‌اش بود. چون از اینکه نگران درس خواندن باشد نفرت داشت، بیش از پیش تلاش می‌کرد؛ چون از رقابت متنفر بود، دربارهٔ ممتاز شدن وسواس فکری داشت؛ و چون از اضطراب برای آینده نفرت داشت، بیشترِ زمانش را صرف زندگی آینده‌اش می‌کرد. حالا با نگاه کردن به بچه‌ای که روبه‌رویش نشسته بود احساس حسادت می‌کرد؛
iscalledlostone
دونستن اینکه توی درموندگی‌هامون تنها نیستیم بهمون نیرو می‌ده. مثلاً من قبلاً فکر می‌کردم که تنها آدم بدبخت این دنیام؛ ولی حالا فکر می‌کنم که وای، پس همه مثل همن. درد و رنجم باقی می‌مونه؛ ولی یه‌جورهایی سبک‌تر به نظر می‌رسه. اصلاً مگه آدمی وجود داره که حتی یه بار هم توی زندگیش توی چاه نیفتاده باشه؟ بهش فکر کردم و جوابم منفیه. همچین کسی وجود نداره.
iscalledlostone
«برای پیدا کردن خوشبختی، کاری رو انجام بدین که ازش لذت می‌برین. همه‌تون باید چیزی رو پیدا کنین که انجام دادنش باعث لذتتون می‌شه؛ چیزی که هیجان‌زده‌تون می‌کنه. به‌جای رفتن دنبال چیزی که جامعه تأییدش می‌کنه و براش ارزش قائله، کاری رو که دوست دارین انجام بدین. اگه بتونین همچین کاری رو پیدا کنین، به این سادگی‌ها جا نمی‌زنین و اصلاً اهمیتی نداره که دیگران چه فکری می‌کنن. شجاع باشین.»
iscalledlostone
«بجنبین و درباره‌ش فکر کنین. کی دیگه همچین حرفی به ما می‌زنه؟ کجا می‌تونین معلمی پیدا کنین که بهمون بگه کاملاً خلاف خواسته‌های والدینمون عمل کنیم؟ حرف‌هاش واقعاً جسورانه‌ان. اون ضرب‌المثل قدیمی رو یادتونه؟ باید حرف‌های جسورانه رو توی قلب‌هامون نگه داریم!»
iscalledlostone
سونگو فکر کرد که درک می‌کند مینچول با چه افکاری در کشمکش است و دربارهٔ چه چیزی کنجکاو است. این موضوع صرفاً دغدغهٔ نوجوانان نبود. سی‌چهل‌ساله‌های بسیاری بودند که هنوز دلواپس این مسئله بودند. در حقیقت همین پنج سال پیش، سونگو بابت همین دغدغه در جوش‌وخروش بود. به‌رغم لب‌های خشکیده و چشم‌های پف‌کرده‌اش، با سرسختی و سماجت به شغلش چسبیده بود؛ چون نمی‌توانست رهایش کند. داشت کاری را انجام می‌داد که دوست داشت؛ پس به چه جرئتی می‌توانست از آن دست بکشد؟ بااین‌همه، شاد و خوشبخت نبود. درعین‌حال، اگر از انجام آنچه دوست داشت دست می‌کشید، از احتمال اینکه پشیمان شود، دچار اضطراب می‌شد.
iscalledlostone
«...برات سخت نبود؟» «راحت نبود؛ ولی طوری رفتار می‌کردم که انگار مشکلی ندارم. با وجود اینکه اون لحظه‌ای که منتظرش بودم از راه نرسید، فکر نمی‌کنم توی زندگیم شکست خورده‌م.»
iscalledlostone
مینجون، با وقت‌گذرانی در این کتاب‌فروشی، چه نوع زندگی‌ای را می‌گذرانی؟ از خودت که غافل نشده‌ای؛ درست است؟ کمی دراین‌باره نگرانم. حتماً می‌توانی حدس بزنی که چرا چنین احساسی دارم؛ زیرا من کسی بودم که به‌رغم غفلت از خودم، به کار کردن ادامه دادم. از این بابت بی‌اندازه پشیمانم؛ چون زندگیِ شغلی سالمی نداشتم. به کار به چشم پلکان نگاه می‌کردم؛ پلکانی برای صعود و رسیدن به اوج. حالا کار را به‌شکل غذا می‌بینم؛ غذایی که هر روز به آن نیاز داریم؛ غذایی که در بدن، قلب، سلامت ذهنی و روح‌وروانم تفاوت ایجاد می‌کند. غذایی هست که صرفاً آن را در حلقت فرومی‌کنی و غذایی هست که آن را با نهایت توجه و صداقت می‌خوری.
iscalledlostone
آن‌هایی که شعرگونه دربارهٔ آسان‌تر شدن زندگی حرف می‌زدند، معمولاً در حال گذراندن دوران سخت‌تری بودند. از آنجا که رنج می‌کشیدند، زمانشان را صرف فکر کردن دربارهٔ راحت‌تر ساختن زندگی می‌کردند؛
coffee
وضعیتی که امشب باعث احساس خوشبختی‌مون می‌شه، ممکنه روز بعد باعث احساس بیچارگی‌مون بشه. مثلاً همین چای به. امروز با نوشیدنش احساس خوشبختی می‌کنین؛ ولی ممکنه فردا، هرچقدر هم چای به بخورین، احساس بیچارگی کنین.
coffee
آرزو می‌کرد یونگجو از آن قفس رها شود و مثل زوربا بی‌خیال زندگی کند. زندگی متفاوتی از آنچه داشت. زندگی‌ای که در اسارت نبود. زندگی‌ای که افکارش اسیرش نمی‌کردند. زندگی‌ای که به گذشته زنجیر نبود.
آبی

حجم

۳۰۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۳۰۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۳۵,۴۰۰
۴۰%
تومان