بریدههایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی
۴٫۰
(۱۲۴)
البته من هیچوقت علاقهای به دادن کنکور نداشتم، ولی به اصرار مامان و برای زدنِ پوز دختران صغریخانماینها، بعد از دو سال مشقت شبانهروزی در رشتهی مدیریت خصوصی همایشهای دولتی در انتخاب پنجمم قبول شدم.
ツAlirezaツ
شاید بتوانم روزی مرد آرزوهایم را در انتهای افق بیابم.
Aysan
از دو هفته قبل مامان مشغول فریز کردن مایحتاج من بود. جرئت تعریفکردن و لذتبردن از هیچی را نداشتم، چون بهمحض باز شدن دهانم، مامان شروع میکرد به گریه کردن. بعد هم بهسرعت آیتم مورد نظر را از دسترس بقیهی اعضای خانواده خارج و بهعنوان توشهی راه، در قسمت بالایی فریزر بستهبندی میکرد.
این حالت مامان آنقدری بیخ پیدا کرده بود که روز موعد و موقع انتقال وسایل به ماشین، بُرسِ پیچی داوود داداشم را، که همیشه چشمم دنبالش بود، بهطور اتفاقی پشت بستههای سبزیکوکو و در حالت کاملاً فریزشده در ته یخچال پیدا کردیم
"Shfar"
کیهان و کیوان دوقلو بودند. هرچند ما توی خانه دیگر یاد گرفته بودیم که آنیکی کدامیکی است، ولی توی مدرسه همیشه معلمها برای تشخیص به انگشت یکیشان نخ میبستند.
بیات
کیومرث از وقتی که عقل من قد میداد، مشغول ادامهی تحصیل در رشتهی پزشکی بود. بهشدت روی درسهایش تمرکز داشت و جز برای سه امر واجب غذا، اجابت مزاج و مالش داروی ضد ریزش مو به کلهاش معمولاً از اتاق خارج نمیشد. موهای کیومرث از وسطهای سال دوم شروع به ریختن کردند و این اواخر بهازای پاس کردن هر دو واحد، اندازهی یک دوریالی به سطح کچلی موجودش اضافه میشد.
ツAlirezaツ
پیش خودم فکر کردم که علیالحساب خوردن صبحانه از تمام تصمیمهای دنیا مهمتر است
"Shfar"
همینطور تعدادی دمپایی لاستیکی در رنگهای مختلف خریدم که مسئول بخش جانورکشی وقتی با دمپایی دنبال مارمولکهای روی دیوار میدود، حس زیبایی شناختیاش شکوفا شده، پس از دستگیری شکار، نگاه عمیق و مهربانانهتری به او کند و در صورت امکان جانور را به آغوش گرم خانوادهاش در بیرون ساختمان هدایت کند.
آلوین (هاجیك) ツ
فلسفهی مامان این بود که دختر دَم بخت عین شانهی تخممرغ است و اگر زود ردش نکنی یا تاریخمصرفش میگذرد یا فاسد میشود و روی دست میماند.
-Dny.͜.
ما همیشه جلسات خیلی مهممان را زیر پتوپلنگی برگزار میکردیم، چون هم فضا حالت آکوستیک داشت و صدایمان بهجایی نمیرسید و هم تاریکی جلسه، اهمیت و جایگاه آن را بهمراتب بالاترمیبرد. تنها مشکلش این بود که بعضی وقتها افراد حاضر در جلسه دچار کمبود اکسیژن میشدند که آن هم با کمی بادگیریهای منظم، از زیر اتاق جلسه حل میشد.
میثم
حتی یادم است یکبار برای اینکه ثابت کنیم تا همیشه با همیم، با مخلوطی از چسبقطرهای و حرارتی خودمان را از بغل بههم چسباندیم که البته سر این مسئله هم کلی از خانواده کتک خوردیم و هم مجبور شدیم برای کنده شدنِ مجدد توی تشت آب جوش دو ساعتونیم یکوری خودمان را شناور کنیم.
Aysan
شهریار همیشه به من لطف داشت. صبحها برایم لقمهی نانپنیر و خیارگوجه میگرفت و میآورد. دَم ظهری سیب و نارنگی پرپر میکرد و عاشقانه توی دهانم میگذاشت. دم غروبها هم مینشستیم با هم ساندویچ مرغ پخته و بروکلی گاز میزدیم و از آرزوهای دور و درازمان میگفتیم.
-Dny.͜.
- خب عزیزم، حالا اولین تصمیممون اینه. اینکه قراره کجا بریم؟
- خشایار! چه حرفیه آخه! خارج بریم دیگه!
- خوشگلخانم من، منظورم اینه که کجای خارج؟ خارج کجا؟
- چِهمیدونم خب! هرجا! فقط خارجش خوب باشه! اصلاً خارجِ خوب چیچی داریم؟
سیّد جواد
در جلسات مدیریت بحران شنیده بودم هروقت فکر میکنید که بدترین اتفاق دنیا برای شما افتاده، همیشه فکر کنید که ممکن بود بدتر از این هم پیش بیایید
Aysan
فضای خوابگاه خیلی عجیبوغریبتر از آنی بود که من فکرش را میکردم. یک راهروِ طولانی که هر طرفش پر از در بود. هیجان عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. حداقل انتظار من از اتاق محل اقامتم یک چیزی توی مایههای مهمانخانهی پرقوی مشهد بود که هرسال تابستان دستهجمعی با کل فامیل، یک هفته در آنجا اقامت میکردیم. پنج تخت چوبی با ملافههای یاسی و سفید و یک پنجرهی بزرگ رو به خیابان.
به خودم گفتم آن تخت بغل پنجره را خودم برمیدارم. هر روز صبح پنجرهی کنار تخت را باز میکنم و صبحانهام را با صدای بال زدن گنجشکها و رو به آفتاب و آسمان آبی میل میکنم.
"Shfar"
در چهارسال دانشگاه، چهلوچهاربار تصمیم قطعیام را گرفتم و سیوهشتبار برای همیشه از خشایار خداحافظی کردم، ولی ته ماجرا و بعد از گرفتن لیسانسم در رشتهی جانورشناسی در گرایش گونههای نادر استوایی، و دقیقاً یک ساعتوربع بعد از جدایی آخرمان، در حالتی بسیار عاشقانه و مصممتر از همیشه تصمیم گرفتم که زنش بشوم.
سیّد جواد
البته علاقهی کیوان به مسائل و چیزهای فنی از خیلی وقت پیش برای من مبرهن شده بود، یعنی وقتی فازمتر و پیچگوشتی میدید یک حالتی میشد که انگار دختر همسایهی سر کوچهمان به چشمکهایش پاسخ مثبت داده بود
سپیده
به گفتهی مامانجون شروع تعصب بابا از حدود سه سالونیمگی و با خُرد کردن یک بشقاب روی کلهی پسرعمهاش آقایدالله که انگاری مشغول بازی کلاغپَر با دختر همسایهشان، طلعتخانم بوده، بهوجود آمده است.
سیّد جواد
فضای خوابگاه خیلی عجیبوغریبتر از آنی بود که من فکرش را میکردم. یک راهروِ طولانی که هر طرفش پر از در بود.
ツAlirezaツ
درست همان روز اول سر ماجرای نشستن روی صندلی جلو استاد با شهریار آشنا شدم.
شهریارِ افتخار کمی از من بلندتر نشان میداد. چشمهای زاغ درشتی داشت و درست مثل کیومرثمان از دایره مرکزی پس سرش مشغول کچلشدن بود، ولی یک چیزی تویش بود که وقتی حرف میزد، انگاری من را سوار الاکلنگ کرده باشند، هی پایین دلم تالاپی به زمین میافتاد.
شهریار اصلاً شبیه این پسر جزوهبگیرهای خَزی نبود که کیهان و کیوان و کیومرث در جلسه توجیهی قبل از دانشگاه هشدارش را به من داده بودند.
کلاً خیلی محل نمیگذاشت، ولی وقتی هم میگذاشت تا یک هفته جای محلّش درد میکرد. روزبهروز اوضاع احساسیام داشت بدتر میشد تا اینکه یک روز تصمیمم را گرفتم و عزمم را جزم کردم تا هرجور شده یک حرکتی بزنم و عشق اهوراییام را به شهریار نشان بدهم.
سپیده
شهریار بود. با لنگهکفش واکسخوردهی من، جزوههای صحافی شده و یک لقمه نانوپنیر و گردو.
کفشم را روی انگشتش بالا گرفت و با خنده گفت: «سیندرلاخانم، این لنگه رو پیش من جا گذاشتید.» و من بدون اینکه بفهمم چه میگویم روی صندلی ولو شدم و گفتم: «و البته دلم را.» جملهی آخرم کار خودش را کرد. دروازهی دل شهریار باز شد و من به شکل یک شوت آزاد پشت هجده قدم، تویش جا گرفتم.
سپیده
آقابشیر ماستبند، سر نبش کوچه، بغل نانوایی سنگکی و دو تا پلاک آنورتر خانهی سهیلا اینها مغازه داشت. قدمت حضور و خدمات ماست و شیر و دوغی آقابشیر به قبل از شکل گیری آقابشیر و در حقیقت به زمان حیات پدر مرحوم ایشان، آقانصیر میرسید، برای همین و به گفتهی برخی اهالی قدیمیتر، اشراف و تصرف آقابشیر بر فیها خالدون ساکنان محل، به مراتب از آمارهای ادارهی ثبتاحوال بهروزتر و حقیقیتر بهشمار میآمد.
سیّد جواد
آقابشیر حین دعوا هم آدم مهماننواز و تعارفبکنی بود، چون کمابیش شنیدم که چندبار گفت: «بگو فلان چیز را خوردم، بگو خوردم...» و البته آقای متلکانداز هم هربار تأکید میکرد: «خوردم آقا، بهخدا خوردم...»
سیّد جواد
تصور اینکه لبنیاتی سر نبش از محتویات ماهیتابهی ناهار آدم مطلع باشد وحشتناک بود. تمام وحشتم این بود که نکند ایشان از قدیم اطلاعاتی هم دربارهی تشک خیسهای از دیوار آویزان ما داشته باشد.
از آن روز به بعد تا حدود دو هفته رفتارم بهشدت عوض شده بود. بشیرماستبند را در تمامی لحظهها با خودم احساس میکردم. برای رفتن به دستبهآب، چراغ را خاموش میکردم که خدای نکرده صحنهی ناجوری رؤیت نشود. حمام که بهکل نمیرفتم و شبها هم مثل سریالهای تلویزیونی با رعایت کامل شئونات اسلامی، میخوابیدم.
سیّد جواد
توی راهروِ ما کلاً سه سرویس بهداشتی وجود داشت که شترگلوی یکیشان در نود درصد مواقع گرفته بود. استفاده از دومی هم که بهدلیل وجود دایرةالمعارفی از الفاظ معلومالحال در پشت درش، اصلاً صورت خوشی نداشت. یعنی ممکن بود با مثانهای پر و ذهنی خالی و پاک واردش بشوی و با مثانهای خالی و ذهنی پُر و شیطانی از آن دربیایی.
سیّد جواد
جابان نام روستایی در منطقهی دماوند است که این تخمه در آنجا کشت میشود و به تخمهجابونی معروف است، اما بهاشتباه آن را ژاپنی میخوانند.
elham
پرسیدم: «اینا چیه؟ ولمتایم چه کوفتیه؟ با اسم رمز باهاش حرف میزنی؟ بیناموس؟ لوت میدم! حالا ببین!»
درست بعد از گفتن این جمله و خبردار شدن شست مجید از اینکه من دربارهی شناخت مناسبتهای عاطفی تازه مدشده از دَم بیغ تشریف دارم، مکالمهی ما با قوایی دوباره از سر گرفته شد.
- ببین آبجی! ماشاءالله تو که زبانت خوبه! این ولمتایم، یه تایمیه که پسرا لم میدن رو هم و دورهمی تافی کرهای میخورن و فوتبال نگاه میکنن. یه دونه «و» هم گذاشتن اولش که حالت آهنگین بهتری داشته باشه جملهش! عصبانیت نداره که! بیا، اصلاً این یهدونه تافی کرهای هم مال تو! ها قربون آبجی یکییهدونهام بشم من!
همینجور هاج و واج مانده بودم و توی ذهنم مجید را با رفقایش بهصورت لمداده روی هم، در حال خوردن تافی کرهای مجسم میکردم.
آلوین (هاجیك) ツ
خوب یادم است که آن شب همهمان کلی ذوق کردیم وقتی متوجه شدیم که رنگ دیوار اتاقمان در اصل آبی آسمانی بوده، نه قهوهای تیره. و همینطور فهمیدیم هیچ جسد ناشناختهای زیر اتاق ما چال نشده و در حقیقت بوی متعفن مذکور متعلق به پتو و ملحفه و بالشتهایمان بوده که با شستوشو و تلاش مسئول محیط زیست منطقه، مرتفع شده بود.
آلوین (هاجیك) ツ
مابینِ تمام این فعالیتها، من هم با انگشت اشاره و گهگاهی شستم، مشغول مدیریت اوضاع بودم.
ツAlirezaツ
دو کیلو تخمهی آفتابگردان و یک کیلو جابونی میخرید
Gisoo
مامانروحی هم همین شش ماه پیش اینجا بود و خیلی برای آیندهی دوقلوهای من ابراز نگرانی میکرد. میگفت: اینها که بهکل توی مدرسه درسی نمیخوانند. تو هم که همهاش به علاقهشان توجه میکنی و اصلاً کلاس کنکور نمیگذاریشان. همینجوری پیش برود خدای نکرده میروند در آینده شاعر و نویسنده و مطرب میشوند ها!
من هم دارم چای مینوشم و به آواز خواندن دوقلوها از توی اتاقشان گوش میکنم، ولی یادم نیست آن سالها، وسط آنهمه تست و جزوه و کنکور چندبار با صدای بلند توی خانهمان آواز خواندم.
ツAlirezaツ
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰۳۰%
تومان