بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی | طاقچه
تصویر جلد کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی

بریده‌هایی از کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی

۴٫۳
(۹)
اگر در بین همه‌ی چیزهایی که مردم سراغش می‌رن، قرآن رو یاد بگیریم، سرمایه‌دارترین آدم‌های روی زمین هستیم.
کاربر ۱۱۲۳۸۲۲
می‌خواهم در ابتدای مقدّمه، کمی از خودم و شما انتقاد کنم. چرا؟ به خاطر تبعیض‌هایی که بعضی وقت‌ها می‌گذاریم. بین کی‌ها؟ بین کسانی که برترین افرادِ امّتِ رسول‌الله (ص) بوده‌اند. شهدا را می‌گویم. هر گاه پیش من و شما نامی از شهید و شهادت برده می‌شود ناخودآگاه یاد شهدای دفاع مقدّس می‌افتیم و از دیگر شهدا غافل می‌مانیم. گویی اینکه یادمان می‌رود شهدایی هم بودند که در دوران خفقان و حاکمیت فرعون‌وارِ پهلوی به شهادت رسیدند و در حقیقت آن‌ها بودند که راه و رسم مبارزه و شهادت‌طلبی را به شهدای دفاع مقدّس آموختند.
نازبانو
حبیب‌اللهِ قصّه‌ی ما، زمانی که خیلی‌ها نمی‌دانستند شهادت چیست و شهید کیست، آرزوی شهادت می‌کرد و بارها می‌گفت من محاسنم را بزرگ نگه می‌دارم تا روزی آن را به خونم رنگین کنم! آن روزها شاید خیلی‌ها حرف حبیب‌الله را جدّی نمی‌گرفتند و نمی‌دانستند چه می‌گوید. حق هم داشتند البته. نوجوانی در جامعه‌ای پر از فساد و گناه زندگی کند و آن‌گاه آرزوی شهادت داشته باشد! اما او خود به زیبایی برات شهادتش را از سالار شهیدان گرفته بود.
نازبانو
یک بار که توی خانه‌مان داشتم لحاف می‌دوختم و او هم کمکم می‌کرد، یک‌دفعه سوزن فرو رفت توی دستش و کمی از دستش خون آمد. من هول شدم. پا شدم تا کاری کنم. اما دیدم حبیب‌الله پشتِ سرِ هم این جملات را می‌گوید: وای به حال ما از آن دنیا. وای به حال ما از آتش جهنم. وای به حال ما از پل صراط. وای به حال ما از گناهانمان؛ مایی که از یک سوزن، آه و واویلایمان بلند می‌شود در برابر آتش دوزخ می‌خواهیم چه بکنیم؟! همین فرو رفتنِ یک سوزن باعث شد که او این‌طور به یاد روز قیامت بیفتد.
نازبانو
نمازهایش دقیق بود و معنوی و سرِ وقت. ندیدم که گاهی نمازهایش قضا شود. فقط یکی دو بار. یک بار که داشتیم تا دیروقتِ شب در خانه‌ی فقیری فی سبیل الله کار می‌کردیم و وقتی به خانه رسیدیم، از فرط خستگی حتی کفش‌هایمان را از پا در نیاوردیم و همان‌طور خوابیدیم! یک بار هم که توی خانه‌مان تا پاسی از شب مشغول لحاف‌دوزی بودم و حبیب‌الله هم پهلویم نشسته بود تا خوابم نرود و بتوانم به خاطر تأمین معاش زندگی‌ام کار کنم. فردای آن دو روز، دیدم حبیب‌الله در ازای قضا شدن هر نماز صبحش، دارد چهار رکعت نماز مستحبی می‌خواند. می‌خواست خودش را تنبیه کند. ‌
نازبانو
گفت: حبیب‌الله مدرسه قراره دوباره بچه‌های پیشاهنگی رو ببره اردو. تو نیومدی و نمی‌دونی چه خبره. دخترا هستن. پسرا هستن. همه می‌کوبیم و می‌رقصیم. همه تو هم هستیم. اصلاً نمی‌دونی چه خبره و چه حالی می‌ده. برا یه بار هم که شده به حرف من گوش بده و بیا. اگه بد بود دفعه‌های دیگه نیا. هر چی هم دلت خواست بهم بگو. آن‌طرف این چند جمله را تنها نگفت. نزدیک به ربع ساعت فقط حرف زد و توصیف کرد و وسوسه‌گری در آورد. صحبت‌هایش که تمام شد حبیب‌الله رو کرد به او و یک جمله بهش گفت. گفت: تو که از دیدن رقص دخترا خوشت میاد، حاضر هستی دست خواهرت رو بگیری و بیاریش وسطِ اون همه پسر تا براشون برقصه و همه هم به اون نگاه بندازن و کیف بکنن؟ تا حبیب‌الله این جمله را گفت، طرف یک‌دفعه وا رفت. انگار کسی با چکش محکم زد توی سرش. اصلاً زیر و رو شد. چیزی نگفت.
نازبانو
آن موقع‌ها کتاب‌های صادق هدایت برو بیایی داشت برای خودش. خیلی از جوان‌ها می‌رفتند سمتش و دست و پا می‌شکاندند برایش. یک بار به سرم زد بروم و یکی از کتاب‌هایش را بخوانم. حبیب‌الله نگذاشت. مانعم شد. خودش برای اینکه بداند نوشته‌های این فرد چیست و چه جور آدمی است، قبلاً یکی از کتاب‌هایش را خوانده بود. به من گفت: رحمان کتابای این فرد همش گمراه‌کنندس. همون‌جور که خودش آدم گمراهی بود و سر آخر هم خودکشی کرد. بعد گفت: نیگاه نکن به رمان‌هاش و اینکه آدم معروفیه؛ نیگاه کن به تفکرش. کسی که از خدا فاصله گرفت، قلمش در خدمت شیطان می‌شه.
نازبانو
یک بار یکی از همسایه‌ها می‌خواست خانه‌شان را لوله‌کشی کند. لوله‌کش آمد و یک لیست خریدی بهشان داد تا تهیه کنند. آن‌ها هم خواستند بروند و وسایلِ مورد نیازشان را از مغازه‌ی آن بهایی بخرند. حبیب‌الله فهمید. رفت و نگذاشت. گفت: از هر کسی که می‌خواهید، خرید کنید. فقط از این بهایی نخرید. اینا مسلمون نیستند. خائن‌اند. نجس‌اند. نباید پولتون رو بریزید تو جیب اینا که می‌خوان چیزی از دینتون باقی نمونه. آن صاحبخانه هم که حبیب‌الله انگار داشت برایش خارجی صحبت می‌کرد گفت: ولمون کن بابا. بهائی مهائی چیه دیگه؟! کی حال داره بره مغازه‌ی لوله‌فروشی پیدا کنه؟! حبیب‌الله گفت: خودم. خودم می‌رم. طرف تعجب کرد. حبیب‌الله پول را از او گرفت و خودش رفت لوله‌ها را از مغازه‌ای دیگر که با ما خیلی فاصله داشت خرید. اما نگذاشت پول یک مسلمان درجیب یک اجنبی ریخته شود.
نازبانو
اسراف ( یکی از همسایه های شهید) برای کاری رفته بودیم خانه‌ی همسایه‌مان که یک پیرزن بود. وسط خانه‌اش حوضی قرار داشت که بالایش هم شیر آبی بود. وارد خانه که شدیم دیدیم پیرزن شیرِ آب را بالای حوض باز کرده و آب دارد همین‌طور شُرشُر می‌رود. نمی‌دانم؛ ولی شاید از نیم ساعت قبل از آمدنِ ما، شیرِ آب باز بود. حبیب‌الله گفت: مادر جان. چرا شیرِ آب رو همین‌جور باز کردی؟ پیرزن گفت: آبِ حوض کثیفه مادر. شیر رو باز کردم تا آب‌های کثیف برن و آب حوض تمیز بشه. حبیب‌الله گفت: این‌طوری تا فردا هم آب، تمیز نمی‌شه مادر. فقط اسرافه و گناه. اصلِ کاری کفِ حوضه که باید شسته بشه. بعد خودش آستین‌ها و پاچه‌های شلوار را داد بالا.
نازبانو
حجت‌الاسلام بخردیان کسی بود که تعداد کثیری از شهدای بهبهان در مکتب او پرورش یافتند و سرِ سفره‌ی معنوی او نشستند. به جرأت می‌توان گفت او در بهبهان پررنگ‌ترین نقش را در مبارزات انقلاب و ترویج اسلام ناب محمدی و مکتب امام خمینی داشت و در این راه خون دل‌های بسیاری را خورد. سرانجام این روحانی مبارز و خستگی‌ناپذیر در سال ۱۳۶۰ در کوچه‌ای تنگ و خلوت، به دست عوامل سازمان منافقین ترور و به شهادت رسید. خاطراتی که از این روحانی شهید نقل شده بسیار شگفت و تکان‌دهنده است.
نازبانو
توی یکی از فلکه‌های شهرستان، مجسمه‌ی دختری نصب شده بود که وضعیت بسیار بد و زننده‌ای داشت. نمی‌شود گفت! این مجسمه را نصب کرده بودند تا جوانان نگاهش کنند و حیا و عفت و غیرت در وجودشان از بین برود. حبیب‌الله آن‌قدر درباره‌ی نگاه به نامحرم روی خودش کار کرده بود که به آن مجسّمه که یک چیزِ غیر واقعی بود، نیم‌نگاهی هم نمی‌کرد. چشمانش را می‌بست. انگار که یک خانمِ واقعی توی فلکه ایستاده باشد. به من هم می‌گفت: رحمان مواظب نگاهت باش. می‌دانست نگاه به مجسمه یا نقاشی یا هر چیز دیگری که صحنه زشت و زننده‌ای داشته باشد، مقدمه‌ای می‌شود برای نگاه به نامحرم.
نازبانو
گفت: من رو بردند شهربانی؛ به همون جایی که اون دانش‌آموز رو برده بودن. تا تونستن سین جیمم کردند. گفتند شما چرا اون زنگِ بزرگ رو می‌خواستین بسازین؟! چرا مثل بقیه، چیزهای ساده درست نمی‌کردین؟! چرا دست گذاشتین روی همچین چیزِ پیچیده‌ای؟! بعد حبیب‌الله ادامه داد: به من گفتن سرتون تو کار خودتون باشه. کاری نداشته باشین به ابداع و اختراع و این‌جور چیزها. برین سینما. تلویزیون نگاه کنید. بازی کنید و... بعد حبیب‌الله رویش را کرد سمت آسمان و گفت: خدا لعنت کنه این حکومت شاهنشاهی رو. این اجنبی‌ها می‌خوان ایرانی جماعت هیچ وقت سرِ پای خودش نایسته و همیشه دستش پیش آمریکا و آمریکایی دراز باشه!
کتابدوست

حجم

۱۶۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۶۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان