بریدههایی از کتاب طیب: زندگینامه و خاطرات حر نهضت امام خمینی (رحمهالله) شهید طیب حاجرضایی
۴٫۵
(۵۳)
«آخرین برگ کتاب زندگی آدم، تعیینکننده است؛ ببین در آخرین صفحهی کتابت چه مینویسی».
乙_みG
یک بار ایام عید با محرم یکی شده بود. یادم هست که از طیب خان پرسیدیم برای دسته چه شعاری بدهیم. طیب خان کمی فکر کرد و گفت:
محرم آمد و عیدم عزا شد
حسینم وارد کرب و بلا شد
همهی جمعیت این شعار را میدادند و سینه میزدند. آن شب تا صبح عزاداری باصفایی داشتیم.
Elahe
در آن دوران بدترین آدمها را کسی میدانستند که نسبت به ناموس خودش غیرت نداشته باشد. مثل حالا نبود که...
zaraakra
ما هم خدایی داریم که ما را فراموش نکرده.
zaraakra
حسین چراغ هدایت است.
zaraakra
میدانست مدیریت بر مردم با شعار عملی نمیشود. لذا تا میتوانست خالصانه برای مردم و همکارانش در میدان کار میکرد
میـمْ.سَتّـ'ارے
عذر خواستن از اشتباه، انسان را کوچک نمیکند
zaraakra
«آخرین برگ کتاب زندگی آدم، تعیینکننده است؛ ببین در آخرین صفحهی کتابت چه مینویسی».
باران
تو از اول حُر ما بودی بیا
راه گم کردی کجا بودی بیا
z.gh
روزهای سختی بود. اما به قول پدرم: ما هم خدایی داریم که ما را فراموش نکرده.
Elahe
حضرت امام بعد از اینکه فاتحه خواندند به سمت قبر طیب اشاره کردند و گفتند:
طیب، تو که عاقبت به خیر شدی، دعا کن خمینی هم عاقبت به خیر بشه
Mohammadreza Sharifi
پیامبر اسلام (ص) فرمودند: نگاه (به نامحرم) تیر زهرآلودی از تیرهای شیطان است و هر کس آن را از ترس خدا ترک کند، خداوند چنان ایمانی به او عطا کند که شیرینیاش را در دل خویش احساس کند.
zaraakra
در روزهای تاسوعا و عاشورا حال و هوای طیب خان تغییر میکرد. واقعاً انسان دیگری میشد.
از صبح زود تا ساعت هفت عصر مشغول کار برای عزاداران اربابش بود. با پای برهنه و گرسنه و تشنه.
یادم هست یک دیگ غذا برای سرای سالمندان و یک دیگ هم برای زندان قصر میفرستاد.
Elahe
آخرین برگ کتاب زندگی آدم، تعیینکننده است؛ ببین در آخرین صفحهی کتابت چه مینویسی
میـمْ.سَتّـ'ارے
دوران تحصیل من تمام شد. مدتی دنبال ورزش باستانی و... بودم. در همان ایام جوانی هوس زیارت کربلا داشتم. با چند نفر از دوستان راهی سفر شدیم. به کرمانشاه رفتیم و از همان منطقه راهی عتبات شدیم.
عشق به امام حسین (ع) از کودکی در وجود ما بود. پدر ما جزء عاشقان آقا ابا عبدالله (ع) بود. از کودکی مجلس روضه در خانهی ما برقرار بود. خلاصه اولین سفر ما در سنین قبل از بیست سالگی انجام شد.
کاربر ۷۱۹۹۵۸
صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن میبرندش برای اعدام. آمدم جلو، وقتی میرفتن طیب زد به میله سلول من و گفت: محمد آقا، اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده شما رو خریدیم.
maasadi78
آن شب من رفته بودم تا یک دعوا ببینم اما پدر درس بزرگی به من داد. اینکه اگر کسی مثل طیب خان هم شدی زود تصمیم نگیر، اینکه افتادگی داشته باش و اشتباهت را قبول کن.
اینکه عذر خواستن از اشتباه، انسان را کوچک نمیکند و هزاران درس دیگر.
z.gh
برای هر کسی لقب میگذاشتند اما طیب تنها کسی بود که لقب نداشت.
میگفتند: طیب خان از همه بیشتر حبس رفته. شاید تا پایان عمر بیش از هشت بار که یک بار آن به اتهام قتل بوده.
از همه بیشتر در دعوا پیروز بوده. از همه بیشتر دست توی جیبش کرده، از همه بیشتر پول میز حساب کرده. از همه بیشتر سفره انداخته. از همه بیشتر دست مردم را گرفته و...
z.gh
پسرم، باید از حالا به بعد مواظب مادر و خانوادهات باش. تو بزرگ اینها هستی!
من این حرفها را نمیفهمیدم. من دوازده سال داشتم. یکی باید از من مواظبت میکرد!
پدر چند شکلات از جیبش درآورد و به من داد. بعد رو به مادرم کرد و گفت: دارند من رو میبرند.
بعد مکثی کرد و آرام گفت: خداحافظ، دیدار به قیامت!
میـمْ.سَتّـ'ارے
نگاه (به نامحرم) تیر زهرآلودی از تیرهای شیطان است و هر کس آن را از ترس خدا ترک کند، خداوند چنان ایمانی به او عطا کند که شیرینیاش را در دل خویش احساس کند.
Laya Sadegh
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۹۴ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۹۴ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان