بریدههایی از کتاب النور و پارک
۴٫۰
(۳۷۸)
برای مطالعه همه قسمتها لطفا نسخه کامل کتاب را خریداری کنید.
_SOMEONE_
اگر کسی نتواند زندگیِ خودش را نجات دهد، آیا زندگیاش اصلاً ارزش نجاتدادن دارد؟
Soheyla
وقتی همیشه گرسنه باشی، گرسنگی عادی میشه.
-Dny.͜.
سعی کرد به او بگوید تو زندگیِ مرا نجات دادی، نه تا ابد، نه برای همیشه... احتمالاً فقط بهطور موقت. ولی زندگیِ مرا نجات دادی... پس حالا به تو تعلق دارم. منی که اکنون هستم، متعلق به توست. برای همیشه.
پارک
Rozhan
النور هیچوقت به خودکشی فکر نکرده بود، هرگز. ولی خیلی به دستکشیدن فکر میکرد؛ دستکشیدن از بعضی چیزها. به دویدن، تا اینکه دیگر توان دویدن نداشته باشد.
farnaz Pursmaily
حق با النور بود. او هیچوقت خوب به نظر نمیرسید. او مثل هنر بود و هنر هیچگاه خوب به نظر نمیرسد؛ به نظر میرسد تنها باعث ایجاد حسی در شما میشود.
جعفر خاکسار
پارک خودکارش را توی جیباش گذاشت و بعد دستهای النور را برای یک لحظه روی سینهاش گذاشت. آرامشبخشتر از چیزی بود که النور تصورش را میکرد؛ آنقدر که دلش میخواست برای پارک بچه بیاورد و هر دو کُلیهاش را به او اهدا کند.
cuttlas
... و بهمحض اینکه النور خندید، چیزی در درون پارک شکست. اتفاقی که همیشه میافتاد.
A_
«پارک عزیز، من از تو خوشم میآد. تو موهای قشنگی داری.»
-Dny.͜.
النور دوازدهساله بود و نمیتوانست تصور کند مردی وجود داشته باشد که بتواند بیشتر از پدرش زندگیِ مادرش را خراب کند. او نمیدانست چیزهایی بدتر از خودخواهی هم وجود دارد.
جعفر خاکسار
النور گفت: «من دوسِت ندارم پارک.» طوری اینرا گفت که برای یک لحظه، معنایی جز این نداشت. «من...» صدای النور ضعیفتر شد. «گاهی فکر میکنم دارم بهخاطر تو زندگی میکنم.»
هنگامه
النور گفت: «دوس دارم این آهنگو تیکهتیکه کنم و هر تیکهشو تا سرحد مرگ دوس داشته باشم.»
setare:|
«کجایی الان؟»
«منظورت اینه که کجای خونهم؟»
«آره، کجا؟»
النور با صدایی لطیفتر پرسید: «چرا میپرسی؟»
پارک اوقاتتلخی کرد و گفت: «چون دارم به تو فکر میکنم.»
A_
دنیا کنار پارک به جای بهتری تبدیل میشد).
Soheyla
او نمیدانست چیزهایی بدتر از خودخواهی هم وجود دارد.
._.
پارک تا حدی میفهمید که چرا النور اینقدر تلاش میکرد متفاوت به نظر برسد. دلیلش این بود که او متفاوت بود؛ چون از متفاوتبودن ترسی نداشت (یا شاید فقط از اینکه مثل دیگران باشد، میترسید). هرچه بود، چیز خیلی هیجانانگیزی در آن وجود داشت. و پارک دوست داشت نزدیک آن باشد، نزدیک آن حد از شجاعت و دیوانگی.
جعفر خاکسار
میکی گفت: «آخه این شریدانِ کوفتی چه میدونه کونگفو چیه!»
استیو گفت: «خُلیا! اون مامانش چینیه.»
میکی با دقت به پارک نگاه کرد. پارک لبخندی زد و چشمهایش را تنگ کرد.
آلوین (هاجیك) ツ
پشت سرش بود، تا لحظهای که سرش را برمیگرداند. کنارش دراز کشیده بود، تا لحظهای که از خواب بیدار میشد. باعث میشد دیگران خستهکنندهتر و بیروحتر به نظر برسند، و هیچکس به اندازهی کافی خوب نباشد.
النور همهچیز را خراب میکرد.
النور رفته بود.
و او از برگرداندناش دست برداشته بود
ala
تو شبیه خودتی، مهم نیست اطرافت چه اتفاقایی میافته. به قول مادربزرگم: توی قالب و پوست خودت راحتی
farnaz Pursmaily
از همان روز اولی که همدیگر را دیده بودند، النور همیشه پارک را در جاهای غیرمنتظره میدید. انگار که زندگیهاشان خطوطیرویهمافتاده بود، انگار که نسبت به هم جاذبهای داشتند. معمولاً این برخوردهای تصادفی، شیرینترین چیزی بود که در کُلِ زندگیِ النور اتفاق افتاده بود.
farnaz Pursmaily
تو شبیه کسی هستی که درنهایت برندهس. تو خیلی زیبا و خوبی. چشمای سحرآمیزی داری و احساسی تو من ایجاد میکنی که باعث میشه حس کنم آدمخوارم
امیر علی ابراهیمی
بهمحض اینکه النور خندید، چیزی در درون پارک شکست. اتفاقی که همیشه میافتاد.
-Dny.͜.
النور هنوز میتوانست پارک را حس کند که دستش را گرفته بود. هنوز میتوانست انگشت شست پارک را حس کند که کف دستش تکان میخورد. النور بیحرکت نشست، چون گزینهی دیگری نداشت. سعی کرد به خاطر بیاورد که چه نوع جانورانی قبل از خوردنِ شکارشان، آنرا فلج میکنند.
setare:|
اگر کسی نتواند زندگیِ خودش را نجات دهد، آیا زندگیاش اصلاً ارزش نجاتدادن دارد؟
farnaz Pursmaily
«همون با اتوبوس میرم. مسألهی مهمی نیست. اینجوری با آدمام آشنا میشم.»
Narges
تو زندگیِ مرا نجات دادی، نه تا ابد، نه برای همیشه... احتمالاً فقط بهطور موقت. ولی زندگیِ مرا نجات دادی... پس حالا به تو تعلق دارم. منی که اکنون هستم، متعلق به توست. برای همیشه.
Soheyla
نگهداشتنِ دست النور، مثل نگهداشتنِ یک پروانه بود، یا شبیه ضربان قلب. مثل نگهداشتن یک چیزِ کامل، یک چیزِ زنده.
بهمحض اینکه النور را لمس کرده بود، با خودش فکر کرده بود که چطور تا حالا بدون انجام این کار دوام آورده است.
@moda_onlineshop__
آقای شریدانِ عزیز/ دلم میخواهد صورتت را قورت بدهم/ میبوسمت/ النور
mehrsa
و موضوع فقط لباس نبود. النور بود.
النور...
النور مهربان نبود.
او دختر خوبی بود، دختر محترمی بود، صادق بود. او شخصی بود که قطعاً توی خیابان به یک خانم مسن کمک میکرد. اما هیچکس ـ حتا آن خانم مسن ـ هیچوقت نمیگفت "تا حالا النور داگلاس رو دیدی؟ چه دختر مهربونیه."
مادر پارک از دخترهای مهربان خوشش میآمد. او عاشق مهربانی بود. لبخندزدن و حرفهای عادی و تماس چشمی را دوست داشت؛ تمام خصوصیاتی که النور اصلاً نداشت.
درضمن مادر پارک اهل شوخی نبود. پارک کاملاً مطمئن بود که مادرش اهل نیشوکنایه نیست.
جعفر خاکسار
دلش برای پارک پر کشید؛ انگار توی این دنیا چیز بهتری نداشت که برایش پر بکشد.
واقعاً هم نداشت.
farnaz Pursmaily
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۴۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۴۰ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان