
بریدههایی از کتاب حصار موش
۲٫۵
(۲)
چشمش میافتد به مرغ و پلوِ سهمیهٔ زنش. مینشیند سر قابلمه و با اشتیاق مشغول خوردن میشود. غذایش که تمام میشود رو به جنازهٔ زنش میگوید «یه وقت بهت برنخوره ها. ولی آدم تا زندهست باید زندگی کنه. حالا گیریم من تا چهلم هم رخت سیاه تن کنم. گیریم که این هوا ریش بذارم. آخرش چی؟ باید زندگیم رو بکنم. زندگی تو این گُهدونی خیلی بیرحمه. معطل عزاداری و این حرفها نمیشه. فوری زرت آدم رو قمصور میکنه. اینجا با اونجایی که ازش اومدیم تومنی صنّار فرق داره. رخت سیاه و ریش مال اونجا بود. اینجا آیین عزا یه جور دیگهست.»
مری
نسیمکابلی سر در گوش صفدری میگوید «عشق عالم را میکنند، اوستا. مملکتشان ویران شده اما عین خیالشان نیست. ما افغانها ایطور نیستیم. همیشه ماتم داریم. نمیدانم چه مرگمانه. راستی، ایرانیها چهطور استن اوستا؟»
صفدری به فکر فرومیرود. بعد میگوید «ایرانیها وقت خوشی ماتم میگیرند وقت ماتم خوشی میکنند.»
مری
بیرون چادر مقابل آبچالهای زانو میزند. کاسهٔ دستها را در آب گلآلوده فرومیبرد و بیرون میآورد و میپاشد به صورتش. چندبار این کار را تکرار میکند. بعد آینه را درمیآورد. بالا میبرد و میکوبدش زمین. آینه چند تکه میشود. بزرگترین تکه را برمیدارد و مثل تیغ بر پوست صورتش میلغزاند. خونابه بر گونهها جاری میشود و راه میگیرد تا گردن و بعد میخزد زیر لباسها. تنش مورمور میشود. توی آینه خودش را نگاه میکند.
«سیبیلم رو دست نمیزنم. ریش روی چونه هم همینجوری که هست خوبه. عینهو جانی دپ.»
مری
دیگر شک ندارد که سیهروزی نه با خاک که با خون پیوند دارد. آدم سیهروز پا به هر سرزمینی بگذارد آنجا را سیاه و لجنمال میکند
مری
نسیم گفته بود «ایجا خدا میدانه آخر دنیاست. هر کجا برم از ایجا بهتره.» حالا اما باز رسیده آخر دنیا. انگار آخر دنیا به دمش وصل بوده و همراهش آمده تا اینجا که حالا هست.
مری
گلشاه دست بریدهٔ زن را توی ماست میزند و سمت جمعیت دراز میکند. «بیاید لیسش بزنید، یالّا…» مرد و زن بهنوبت جلو میآیند و انگشتان ماستیِ دست بریده را لیس میزنند. اولین نفرات بدون هیچ احساسی این کار را انجام میدهند. اما نفرات بعدی طوری لیس میزنند که انگار از این کار لذت میبرند. رفتهرفته لذت لیس زدن انگشتان ماستی زیاد و زیادتر میشود تا جایی که وقتی سطل ماست به آخر میرسد جمعیت با آخواوخ دهانشان را میگشایند و هر پنج انگشت را میبلعند و بعد انگار که به عوالم دیگری رفته باشند شروع به لرزیدن میکنند.
مری
گلشاه دست بریدهٔ زن را توی ماست میزند و سمت جمعیت دراز میکند. «بیاید لیسش بزنید، یالّا…» مرد و زن بهنوبت جلو میآیند و انگشتان ماستیِ دست بریده را لیس میزنند. اولین نفرات بدون هیچ احساسی این کار را انجام میدهند. اما نفرات بعدی طوری لیس میزنند که انگار از این کار لذت میبرند. رفتهرفته لذت لیس زدن انگشتان ماستی زیاد و زیادتر میشود تا جایی که وقتی سطل ماست به آخر میرسد جمعیت با آخواوخ دهانشان را میگشایند و هر پنج انگشت را میبلعند و بعد انگار که به عوالم دیگری رفته باشند شروع به لرزیدن میکنند.
مری
حجم
۱۲۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
حجم
۱۲۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰۵۰%
تومان