
بریدههایی از کتاب سگ ولگرد
۴٫۱
(۲۴۸)
«اگر سخن زر است، سکوت گوهر است و در صورت اجبار و یا برای استفاده دیگران، حرف را باید هفت مرتبه در دهان مزه مزه کرد و بعد به زبان آورد».
ᶜʳᶻ
«اگر سخن زر است، سکوت گوهر است و در صورت اجبار و یا برای استفاده دیگران، حرف را باید هفت مرتبه در دهان مزه مزه کرد و بعد به زبان آورد».
mjp
”تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم!“
ᶜʳᶻ
سیدنصرالله این جمله را سر مشق خویش قرار داده بود که: «اگر سخن زر است، سکوت گوهر است و در صورت اجبار و یا برای استفاده دیگران، حرف را باید هفت مرتبه در دهان مزه مزه کرد و بعد به زبان آورد».
مجتبی
همه محض رضای خدا او را میزدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را، که مذهب نفرین کرده و هفتاد جان دارد، برای ثواب بچزانند.
mhsnkhkbz
یه وقت بود داخل اونا شدم، خواستم تقلید سایرین رو دربیارم، دیدم خودمو مسخره کردهام هر چی رو که لذت تصور میکنن همهرو امتحان کردم، دیدم کیفهای دیگرون بهدرد من نمیخوره.
ΔƐƐЧ
ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺳﺮ ﺳﺎﻋﺖ نُه ﺣﺴﻦ ﺑﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺜﻞ ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﺻﻨﻢ ﺗﻮی ﻛﺘﺎﺏ ﺑﻮﺩ: ﻻﻏﺮ، ﻛﻮﺗﺎﻩ مژههای سیاهکرده، ﻟﺐ ﻭ ﻧﺎﺧﻦﻫﺎی ﺳﺮﺥ ﺩﺍﺷﺖ. ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺍﺯ ﺭﻭی ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻣﺪ ﭘﺎﺭﻳﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﻚ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺑﺮﻟﻴﺎﻥ به دستش میدرخشید ﻭ ﻣﺜﻞ اینکه ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﻣﻬﻤﺎﻧﻲ ﺷﺐﻧﺸﻴﻨﻲ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ. همین که ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻓﺮﺩ ﻛﻬﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ وحشت کرد و گفت: «ﻣﻦ به خیالم اتومبیل ﺷﺨﺼﻴﺲ. ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻛﺮﺍﻳﻪ ﺳﻔﺮ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ».
مجتبی
«بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی!»
و یک نوع خودپسندی فلسفی حس کرد
SIR_SARAB
با یک امید موهوم زنده بود! به امید عشق موهومی سالها در قبر انتظار خورشید را کشیده بود؟.
پوران
او همهی این علما و فضلا را بزرگ کرده بود و خوب میشناخت. بهفرنگرفتهها و متجددین و قدیمیها همه سر و ته یک کرباس بودند، فقط عناوین آنها فرق میکرد. پیشتر میرفتند نجف حجتالاسلام میشدند و حالا میرفتند فرنگ با عنوان دکتری برمیگشتند و کارشان عوامفریبی و همهی حواسشان توی شکم و زیر شکمشان بود. همه به فکر خانه سه طبقه و اتومبیل و مأموریت به خارجه بودند.
زهره
به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید!
Sajad Khorasani
اگر هرگز به دنیا نیامده بود، به کجا برمیخورد.
sajan
ولی چیزی که بیشتر ار همه پات را شکنجه میداد، احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش توی سری خورده و فحش شنیده بود، اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیشازپیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی میکردند و حاضر بود جان خودش را بدهد، در صورتی که یک نفر به او اظهار محبت به کند و یا دست روی سرش بکشد. او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی نشان بدهد، اما به نظر میآمد هیچ کس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت؛ هیچ کس از او حمایت نمیکرد و توی هر چشمی نگاه میکرد به جز کنیه و شرارت چیز دیگری نمیخواند. و هر حرکتی که برای جلب توجه آدمها میکرد مثل این بود که خشم و غضب آنها را بیشتر برمیانگیخت.
esrafil aslani
تمام کوشش او بیهوده بود. اصلاً نمیدانست چرا دویده، نمیدانست به کجا میرود، نه راه پس داشت و نه راه پیش. ایستاد. لهله میزد، زبان از دهنش بیرون آمده بود. جلوی چشمهایش تاریک شده بود. با سر خمیده، به زحمت خودش را از کنار جاده کشید و رفت در یک جوی کنار کشتزار، شکمش را روی ماسهی داغ و نمناک گذاشت، و با میل غریزی خودش که هیچ وقت گول نمیخورد، حس کرد که دیگر از اینجا نمیتواند تکان بخورد. سرش گیج میرفت، افکار و احساساتش محو و تیره شده بود، درد شدیدی در شکمش حس میکرد و در چشمهایش روشنایی ناخوشی میدرخشید.
madishka
عضو فرهنگستان درست میکرد تا لغتهای مضحک بیمعنی بسازند و به زور به مردم حقنه بکنند! در صورتی که همه جای دنیا لغت را بعد از استعمال مردم و نویسندگان داخل زبان مینمایند
مهدی
انسان مغرور، پرستش معلومات خود را مدرک قرار داده و میخواهد حادثات طبیعت مطابق فرمولهای او انجام بگیرد.
آرین
زندگی همهچیز معجز است. همین وجود من و شما که اینجا نشستهایم و با هم حرف میزنیم یک معجز است
sajan
نمیخوام برای احتیاجات کثیف این زندگی که مطابق آرزوی دزدها و قاچاقها و موجودات زرپرست احمق درست شده و اداره شده شخصیت خودمو از دست بدم.
sajan
حضورش تولید شادی میکرد.
amirtir
یعنی خودش را با شکم گرسنه، به زحمت کشید و در راه آبی پناه برد. سر را روی دودست خود گذاشت، زبانش را بیرون آورد، در حالت نیمخواب و نیمبیداری، به کشتزار سبزی که جلویش موج میزد تماشا میکرد. تنش خسته بود و اعصابش درد میکرد
farzanepoursoleiman
ولی چیزی که بیشتر ار همه پات را شکنجه میداد، احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش توی سری خورده و فحش شنیده بود، اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیشازپیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی میکردند و حاضر بود جان خودش را بدهد، در صورتی که یک نفر به او اظهار محبت به کند و یا دست روی سرش بکشد. او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی نشان بدهد، اما به نظر میآمد هیچ کس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت
amir7u
آن نه روشنایی و نه رنگ بود، یک چیز باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده میشود بود.
دونیا جون
همین که شیر مست میشد، بدنش گرم و راحت میشد و گرمای سیالی در تمام رگ و پی او میدوید، سر سنگین از پستان مادرش جدا میشد و یک خواب عمیق که لرزههای مکیفی به طول بدنش حس میکرد، دنبال آن میآمد. ـ چه لذتی بیش از این ممکن بود که دستهایش را بیاختیار به پستانهای مادرش فشار میداد، بدون زحمت و دوندگی شیر بیرون میآمد
نسیم
هراسان بلند شد، در چندین کوچه پرسه زد، دیوارها را بو کشد و مدتی ویلان و سرگردان در کوچهها گشت.
اناهیتا الهه اب
چشمهای او این نوازش را گدایی میکردند و حاضر بود جان خودش را بدهد، در صورتی که یک نفر به او اظهار محبت به کند و یا دست روی سرش بکشد.
sajan
محسن کاملاً شبیه مجید بود، اما خود شریف با ریشی که چند روز نتراشیده بود و نگاه متعجبش مثل این بود که انتظار انهدام نسل بشر را میکشد.
sajan
کاتیا طاقت نیاورد و خودش را در آغوش منانداخت، او خودش را تسلیم کرد، در صورتی که من هیچ وقت تصورش را به خودم راه نداده بودم، چون او برای من یک موجود مقدس دستنزدنی بود!
amirtir
به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را، که مذهب نفرین کرده و هفتاد جان دارد، برای ثواب بچزانند.
alikeamir
بعد به عکسهایی که در ولایات مختلف با اعضای ادارات و یا اشخاص دیگر برداشته بود دقت کرد. نه تنها این اشخاص مطابق یادبودی که در او گذاشته بودند در مقابلش مجسم میشدند. بلکه همهی آنها را میدید و صدایشان را میشنید و نمیتوانست آن قسمت از گذشته را دور بیندازد، فراموش بکند، چون این یادبودها جزو زندگی او شده بود.
هانیه
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم!
Aminokey
حجم
۰
تعداد صفحهها
۲۶۳ صفحه
حجم
۰
تعداد صفحهها
۲۶۳ صفحه